امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

جمعه 3.شهریور.91 گزارش تابستونی

   شرح روزهای اولین تابستان عمر  بهداد خان تجربه اولین ماههای تابستانی عمر بهداد جان   بچه خوب اول مثل آقاها می شینه بعد شروع می کنه به بازیگوشی. مثل من   دو تا دندونت تازه نیش زده . هنوز هیچی نشده همه چیز رو عین موشها داری میجوی.  گشت و گذار بهدادی در منزل و بازی کردن با هر وسیله جدیدی که پیدا می کنه. اینم گهواره سفری بهداد که بیشتر از یکی دوبار ازش استفاده نشد و حالا شده اسباب بازی جناب بهداد خان.  ...
3 شهريور 1391

سه شنبه31.مرداد.91 شیرین کاریهای نه ماهگی

      شیرین کاریهای نه ماهگی بهداد جونی     این روزها کارهای بامزه ای می کنی برات تعریف می کنم. سرفه : یه وقتایی که می خوایی توجه ما رو جلب کنی یا خودت رو لوس کنی سرفه می کنی و ادا در میاری. دل نازک: وقتی که دستت رو به جایی می گیری و می ایستی و حواست نیست که دیگه خودت رو نگه داری و یواشی می افتی . دل نازک می شی و می زنی زیر گریه . اما گریه چند ثانیه ای . و با یه شکلک می خند یو یادت می ره که داشتی گریه می کردی. حواس جمع من : وقتیکه دولا می شی و می خوای که از زیر میز رد بشی تا بهت می گیم بهداد سرت سرت . سرت  رو می گیری پائین و مواظبی که سرت به جایی نخوره . خیلی خ...
26 مرداد 1391

پنجشنبه 26.مرداد.91 برنج فروشی

                              بهدادی سلام از روزهای نه ماهگیت یه خاطره قشنگ داریم که میخوام برات بنویسم که هم تو بخونی و هم ما یادمون نره. چند روز پیش رفتیم مرکز شهر که برنج بگیریم. یه فروشگاهی پر از گونی های برنج بود که روی همش قیمت زده بود. یه کیسه ی برنج ریزی  بود که خرد بود و قیمتش رو زده بود کیلویی 15 هزار تومان.  من و بابایی شوکه شدیم که آخه مگه این برنجه چیه که این قیمت رو داره. تو هم بغل بابایی بودی. بابا به فروشنده گفت آقا این برنجتون کیلویی چنده؟ واقعا کیلویی 15 هز...
26 مرداد 1391

چهارشنبه 25.مرداد.91 اندر احوالات نه ماهگی

  بهداد مامان سلام یعنی الان که داری این مطلب رو می خونی چند سالته؟ تصورش خیلی برام سخته . نمی تونم باور کنم که اون روزی میرسه که دیگه خودت سواد دار شدی و میتونی همه چیز رو بخونی و شاید دیگه نویسنده این وبلاگ من نباشم و خودت بشی یه پا نویسنده و تمام خاطرات روزانه ات رو با دستای کوچولوی مردونه خودت بنویسی. دوست دارم که اون روز رو ببینم. شاید این خاطره نوشتن حتی به تو کمک کنه که انشا رو هم بهتر یاد بگیری و تو درس انشا نمره های بالا بگیری. ان شا الله. بهدادی این روزهای نه ماهگیت که یاد گرفتی عین فرفره چهار دست و پا راه بری و همه خونه رو با دستای کوچولوت وجب میکنی. نگهداری از تو برای من شده لحظه ای . یعنی یک لحظه هم ن...
25 مرداد 1391

سه شنبه 24.مرداد.91 مهمونهای یه شبه

پسر کوچولوی دوست داشتنی من . بهداد جان سلام  مامانی. گل قشنگم خوبی؟ نه ماه و 23 روزت هست .این روزها  یه جور دیگه دوست داریم. عشقمون بهت داره همین جور بیشتر و بیشتر می شه. خونه ما دیگه کاملا رنگ و بوی بچه رو میده. دوستت داریم و کیف می کنیم وقتیکه سر حال و شاد و خوشحالی. دو شب پیش مامان اینا دیگه دلشون طاقت نیاورد و اومدند پیشمون تا تو رو ببینند. وقتی که رسیدند عصر بود و تو هم خواب بودی. اما یه نیم ساعت بعد با صدای ما از خواب بیدار شدی و  بدون اینکه فکر کنی یا ادا در بیاری و ناز و نوز کنی قشنگ دستات رو باز کردی و خودت رو انداختی تو بغل مامان جون و عمه جونی. نمیدونی که اونا چقدر از این حرکت تو کیف کردن...
24 مرداد 1391

11.مرداد.91 روزهای نه ماهگی

  روزهای نه ماهگی سلام بهدادی ساعت یازده و نیم صبح هست اما هنوز خوابی!! دلم برات تنگ شده. من تا دیدم که خوابی سریع رفتم یه دوش گرفتم و سوپت رو هم گذاشتم که درست بشه. گفتم تا خوابی بیام اینجا ببینم که چه خبره. دلم می سوزه اگه تهران بودیم خیلی راههای خوب برای شاد کردن تو و سر گرم کردن تو بود اما اینجا تنوع داشتن برات توی روز خیلی سخته و تکراری می شه و من و بابا می مونیم که دیگه چه کار کنیم که تو باهاش سرگرم بشی و بهت خوش بگذره.؟ مصلا توی مراسم تولد یکسالگیت کسی و نداریم که دعوت کنیم و یه جشن تولد توپ برات بگیریم. اگه تهران بودیم یه لشکر داشتیم که بیان و یه جشن درست و حسابی برات راه می انداختیم . وقتی تو وب مامان های ...
11 مرداد 1391

دوشنبه 9.مرداد.91

  بهدادی داره با عینک جدیدش بازی می کنه.   دالی بازی و خوشحالی کردن بهداد توی آینه   سلام گل قشنگم   روزهای نه ماهگیت شروع شده. یه چند روزی هست که صبح ها زود از خواب بیدار می شی . کم کم خواب روزت داره کم میشه و گشت و گذار و بازیگوشیات توی خونه شروع شده. دیگه تمام مدتِ بیداریت رو باید پا به پات باهات همراه باشم. سر بگردونم دست به یه کارهای جدید و خطرناک می زنی و نمیشه یک لحظه ازت غافل شد. دیشب با بابایی میز بزرگ شیشه ای توی حال رو با میز عسلیش رو به سختی بلند کردیم و بردیم گذاشتیم توی پذیرایی. فضای حال خیلی باز شده و ما هم دیگه تو رو راحت گذاشتیم که هر جایی که دلت میخواد بری. آخه وقتی که میزه...
9 مرداد 1391