امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

سه شنبه 91.7.4 گزارش ده ماهگی

گزارش عملکرد روزانه بهداد کوچولو در دهمین ماه زندگیش سلام نور چشمم.بهداد گلم. از روزای ده ماهگیت بگم که مشغول چه کارایی هستی و از چه کارایی خوش میاد و از چه کارایی خوشت نمیاد. این روزها به جای اینکه من دنبالت باشم و پا به پات مراقب و نزدیکت باشم . شما تمام مدت دنبال منی و پای منو می گیری و می خوای که بلندت کنم و بغلت کنم. نمیدونم ! وقتی که از صبح چشمای قشنگت رو باز می کنی تمام مدت دوست داری که من پیشت باشم و کنارت بشینم و جایی نرم. روزها به کارهام نمی رسم. این روزها حتی غذا درست کردن هم  پروژه ای شده برا خودش. به هیچ عنوان نمیگذاری که تنهایی پا توی آشپزخونه بگذارم. همه جا آویزان: ق...
4 مهر 1391

دوشنبه91.7.3 بازیگوشیهای ده ماهگی

  بازیگوشی هایی از جنس بهدادی در دهمین ماه زندگی   آقا بهداد ظرف گوش پاک کن رو برداشته که باهاش بازی کنه. اما نمیدونست که  وقتی تکون تکونش می ده درش باز میشه و همه اش پخش زمین می شه. ریخته و با تعجب داره عکس العمل منو نگاه میکنه که ببینه بهش چی می گم. حالا هم که دیده من خیلی بهش سخت نگرفتم دونه دونه بر می داره و همه رو توی دهانش تست می کنه که ببینه چه مزه ای داره  بهداد عزیزم اینجا سرما خوره و من یه کلاه نوزادی پارسالش رو روی سرش گذاشتم که سرش باد نخوره و حسابی توی خونه پوشوندمش . اما با وجود بی...
3 مهر 1391

یکشنبه 91.7.2 اول پائیز

  سلام بهداد گلم سلام ای رویای شیرین من روزای پائیزی شروع شده. اولین پائیز عمرت مبارک. فصل پائیز خیلی قشنگه. برگ زرد و قرمز درختها. شرشر بارون. هوای ابری نقره ای رنگ. نمیدونم چرا خیلی ها از فصل پائیز خوششون نمیاد و میگن فصل غمگینی هست.؟! اما من این فصل رو خیلی دوست دارم و هوای ابریش رو اصلا غم انگیز نمیدونم. هر وقت که هوا ابری میشه به آسمون نگاه می کنم و عاشق رنگ نقره ای ابرها هستم. مخصوصا که شمال هم هستیم و تمام مدت این فصل هوا بارونی هست. خیلی دوست دارم و بی صبرانه منتظر بارون های شر شر این خطه هستم. اتفاقا  هر دو باری که منو بابایی همدیگر رو پیدا کردیم توی فصل پائی...
2 مهر 1391

شنبه 91.7.1 سه روز آخر تابستون

  سلام بهداد جان امروز روز اول مهر هست و شنبه .ساعت ٨ صبح هست و شما هنوز بیدار نشدی.   چهارشنبه بعد از ظهر با خانجون  و باباجون رفتیم تهران. خدا رو شکر توی راه خوابیدی و دیگه از آبیک به تهران رو بیدار بودی. باباجون رو خونه گذاشتیم و رفتیم به سمت منزل خانجون اینا که خانجون رو بگذاریم خونه و بریم دکتر . که شما رو برای ویزیت ماهانه دکتر شابزاز چک کنه.ساعت هشت و نیم بود و بعید می دونستیم که دکتر مطبش باشه . اما تا دیدیم که تابلوی مطبش روشن هست، من و شما رفتیم پیش دکتر و بابایی هم خانجون رو برد خونه گذاشت و برگشت. آقای دکتر گوش و حلقت رو نگاه کرد و گوشی گذاشت صدای قلبت رو هم شنید و گف...
1 مهر 1391

چهارشنبه91.6.29 بهدادی و سفر ماسوله

  اولین سفر بهدادی به ماسوله چهارشنبه ٩١.٦.٢٢ چند روزی بود که هوا بسیار خنک شده بود و شما هم چائیده بودی و با وجود بی حالی و خستگی به ماسوله رفتیم و خدا رو شکر با ما همراهی کردی و همه جا رو هم دیدیم و لذت بردیم و همه منطقه مه آلود بود و نم نم بارون هم میومد . شما هم حسابی پتو پیچ شده بودی و جات گرم و نرم بود. عزیز دل مامان گرسنه ات بود اما صدات در نیومد و فقط انگشتت رو می مکیدی نمای مه آلود شهر ماسوله         ...
29 شهريور 1391

سه شنبه 91.6.28

    آسمان را ستاره زیبا می کند و باغچه را گل اشک را چشم ولی تو همه چیز را با تو همه جیز زیبا می شود بهداد عزیزم این روزها وقتی که بهت نگاه می کنم توی بهت و ناباوری هستم. اصلا توی یه دنیای دیگه دارم زندگی می کنم . به قدری شیرین و با محبت هستی که دلم نمیخواد این روزها تموم بشه. دلم میخواد زمان متوقف بشه و من باشم و تو . فقط بهت نگاه کنم و از وجودت لذت ببرم . چشمات به قدری معصوم و پاکه که وقتی بهش نگاه می کنم از خودم خجالت می کشم اینکه تو چقدر پاکی چقدر بی گناهی. و ما چقدر مسولیم در برابر تو. از خدا می خوام که بهمون کمک کنه که تو رو سالم...
28 شهريور 1391

جواب معما: مروارید سوم

بهدادی ؟ سلام مامانی راستی یه دو هفته پیش یادته که برام تعجب آور بود که چطوری دندون قوروچه می کردی؟ جواب معما این بود: دندون سومت نیشش زده بود بیرون اما اصلا معلوم نبود . تا بالاخره در ده ماهگی دندون سومت هم نیش زد . دندون جلویی فک بالا سمت چپ. این هم عکس دو تا دندون پایئنت که با هزار زحمت موفق شدیم تا ازت بگیریم . امیدوارم که عمر و دوام طولانی داشته باشه و بتونم  همه عذاهای خوشمزه دنیا رو برات درست کنم و تو هم بتونی بخوری و از خوردن غذاهایی خوشمزه مامانی مثل بابا لذت ببری.    ...
25 شهريور 1391

شنبه91.6.25 ...

سلام بهداد عزیزم از اینکه بعد از گذشت چند روز شلوغ و پرکار میتونم برات بنویسم خیلی خوشحالم. امروز صبح از شوق نوشتن برات کله سحر بیدار شدم تا تو که خوابی بتونم  برات بنویسم. دیشب خوابت نمیومد و من هم ساعت ١١.٥ باید می رفتم که آمپول بزنم . خواستیم بگذاریمت پیش باباجون اما گفتیم شاید توی راه خوابت ببره. شربت سرما خوردگیت رو بهت دادیم و حسابی پوشوندیمت و بردیمت بیرون. اما بعد از اینکه از تزریقات برگشتیم تو هنوز بیدار بودی و به بابایی گفتم یه دو سه دور توی خیابون بگردیم تا تو به به بخوری و خوابت ببره. یه سه دوری دور خونمون زدیم تا تو خوابت برد . وقتی که آمدیم خونه هم، یه کم توی اتاق راهت بردم و خوابت سنگین شد و دیگه...
25 شهريور 1391