گزارش بیست و پنج ماهگی
بهداد جانم سلام
روزای آخر بیست و پنج ماهگیت رو داری پشت سر میگذاری. روزای آروم و خوبی بود. یه پسر بچه ی کامل و عاقل شدی. بماند که بعضی وقتها یه کارهایی هم می کنی که کمی تا قسمتی اشتباه هست اما خب اینها همش تجربه هست و باید زندگی کردن و یاد بگیری دیگه...
این ماه یه کم منم منم هات بیشتر شده. حرف حرف خودته و اگه بخوای کاری رو انجام بدی و ما باهات مخالفت کنیم و نگذاریم که اون کارو بکنی با ما کل کل می کنی و آخرش هم اینقدر گریه و زاری می کنی که حرف حرف خودت باشه اما من و بابا کوتاه نمیاییم و به حرفت گوش نمیدیم. میدونم که وقتیکه این پست رو بخونی با خودت بگی که عجب پدر و مادر یک دنده و شایدم بد جنسی دارم اما اینو بدون که وقتی که ان شا ا... خودت هم پدر بشی برای سلامتی بچه ات یا برای اینکه یک سری اصول تربیتی رو روی بچه ات پیاده کنی باید یه وقتایی یه سخت گیریهایی داشته باشی. ما هم سخت گیری مون به این خاطره . چون اگه فقط بخوایی که حرف حرف خودت باشه و پافشاری کنی توی اون رفتار نامناسبت صدمه ی راحت گرفتن ما رو بعدها که بزرگ شدی می بینی و ما نمیخواهیم که این طور باشه.
با اینکه از بیست و سوم مهر دیگه به به رو ترک کردی اما هنوزم که هنوزه یادشی و میای و لباسم رو می گیری و خودت رو بهم می چسبونی و به چشمام نگاه می کنی و التماس می کنی!! آخه این اینقدر خوشمزه بوده که توی این دو ماه نتونسته هیچی جاش و بگیره؟ میدونم که فقط مزه اش نیست که یادته بلکه اون آرامش و امنیتی بود که داشتی و پناهی بود که داشتی اما حالا نداری. منو ببخش پسرم.
عزیز دلم این ماه یه کارای بامزه ای می کنی که واقعا آدم شگفت زده میشه.
شب سالگرد عروسیمون فیلم عروسیمون رو گذاشتیم که بعد از سه سال ببینیم. اما تو تا ما رو توی تلویزیون دیدی و بقیه ی خانواده رو که دیدی زدی زیر گریه . آخ که دلمون کباب شد و کلی زنجه موره کردی و ما هم نفهمیدیم که چرا گریه می کنی اما حدس زدیم که دلت برای عمو عمه و خانجان و آقاجان تنگ شده. یهو یادشون افتادی و زدی زیر گریه. عشیش دلم ای جانم که اینقدر با وفا و مهربونی.
ژنراتور: عاشق وسایل برقی هستی. یه شب با بابا رفتی سر کارش و اونم برده بودت توی اتاق ژنراتور و اونو برات روشن کرده بود و همه ی قطعاتش رو برات توضیح داده بود. یه چند تا عکس هم توی گوشی بابا بود. وااای خیلی جالبه با این که یه دو سه هفته ای از اون روز میگذره اما هنوز یادته و عکسش رو توی گوشی بابا میاری و توضیح میدی. ژن ژن ژن . امز. فیسر. ازوز بزین. بعدش هم صداش رو در میاری.یعنی ژنراتور رنگش قرمز بود و فیلتر داشت و اگزوز. و باک بنزین.
حافظه ی خوب: خیلی حافظه ی خوبی داری. مامان پری یه دو سه روزی اومده بود پیشمون و وقتی که برگشت می گفتی مامان پری نیست. مسجد بچم بوج آداندور. یعنی خونه ی مامان پری اینا مسجد داره. پرچم داره . برج میلاد داره و آسانسور. خیلی جالبه که با آب و تاب توضیح میدی.
یا مثلا عکسهای چهار پنج ماه پیش مطب دکترت رو توی گوشیم دیده بودی و می گفتی دکتر دکتر. من مونده بودم که تو چطور اونجا رو یادت بود؟؟؟
روزها بهونه ی عمه و خانجون رو می گیری و کلی باهاشون تلفنی صحبت می کنی و گوشی رو میگیری دم گوشت و راه میری و حرف می زنی . خیلی بامزه این کارو انجام میدی. آخر سر هم با خانجان کل کل می کنی و هر صدایی رو که اون در میاره تو هم بلافاصه پشت بندش در میاری و ما کلی می خندیم.
وضعیت خوابیدنت : این روزا توی این ماه یه کم تنبلی کردیم و شبها وقتی که وسطمون خوابت برد نبردیمت توی تختت بگذاریم یا اگر هم که بردیمت توی تختت گذاشتیم نصفه شب چهار دست و پا می شینی توی تخت و می گی بدل بدل. و دوباره برگردوندیمت پیش خودمون. حالا این شبها بزرگترین معظلی که داریم اینه که من و بابا نمیتونیم یه خواب کامل و شیرین داشته باشیم از بس که تو وسطمون ووول ووول می خوری و لگد میزنی و تکون می خوری. یعنی شبها من و بابای بیچاره لبه های تخت می خوابیم و شما وسط تخت برای خودت جولون می دی. لگدهایی هست که نثار بینی و چشم و صورت و گردنمون میکنی.
شبها وقتی که سه تایی کنار هم می خوابیم خیلی لذت بخش و شیرینه اما دیگه این قسمتش اصلا شیرین نیست و حسابی کلافه می شیم و هر آن نزدیکه که از تخت بیفتیم. مخصوصا اون موقعی که می بینم گردنم داره می شکنه و چشمام و باز می کنم و می بینم که تو رفتی بالای تخت و افقی روی بالش خوابیدی و سرت رو گذاشتی پیش سر بابا و با پاهات توی سر من لگد می زنی. آخه اینم شد مدل خوابیدن.؟؟؟ هر شب هر شب این شده داستانمون.
شبها وقتی که کنار هم می خوابیم من دعا می کنم و به تو میگم که بگو آمین. حالا دیگه یاد گرفتی و شبها دستات رو از پتو میاری بیرون و به سمت بالا میگیری و می گی آمان . یعنی آمین. یادم میندازی که مامان دعا کن تا من آمین بگم.
بعضی از شبها هم که من و بابا خیلی خسته هستیم و تو هنوز خوابت نمیاد تو رو هم بین خودمون می خوابونیم و می خوابیم . تو هم یه نیم ساعت سه ربعی همون وسط یواش یواش حرف می زنی و بازی میکنی و بعدش هم خوابت میبره. عزیزم که اینقدر فهمیده ای که میدونی ما خسته ایم و پیشمون آروم میخوابی و صدات در نمیاد و نمیگی که بریم بازی و سر و صدا کنی و بخوای که از اتاق بیرون بری. عاشق این فهم و کمالاتت هستم.
بعضی شبها هم که خوابت نمیاد و میدونی که ما واقعا قصد خوابیدن داریم بهونه میگیری و می گی چاچا یعنی چایی میخوام. یا میگی پوف به. خیلی از شبها دوباره از رختخواب پا میشم و برات غذا گرم میکنم و تو هم یه دو سه تا لقمه میخوری و بعد راضی میشی که بریم بخوابیم.
یا خیلی از شبها ما دیگه خوابیدیم اما تو یهو یادت میفته که دستات رو بگذاری روی صورتمون تا به نوبت هر کدوممون دستات رو ببوسیم. شاهزاده ای دیگه چه میشه کرد؟؟؟ بعضی شبها هم زیادی احساساتی می شی و پاهات رو هم میاری که کف پاهات رو هم ببوسیم. ای خدااااااااا!!! از دست این شاهزاده کوچولو!!!
راستی هر وقت که دست و پات به جایی میخوره و درد میگیره بدو بدو میای و میگی درد . درد. بوس . یعنی مامان درد گرفته بوس کن تا خوب بشه. ای جانم که اینقدر ملوسی تو .
قر تو کمرت فراوونه: ای جانم هر آهنگ و موسیقی رنگ دار و بی رنگی رو که می شنوی سریع پا میشی قر میدی شونه هات رو بالا و پائین میندازی و با اون دستای کوشولوت بشکن می زنی . آخ که چقدر قشنگ خودت رو تکون میدی و مردونه میرقصی. عزیزم که اینقدر شیرینی.
دسته گلای به آب داده ی این ماهت: راستی یه شب رفته بودیم خونه ی عمو فرهاد اینا و یه آبنبات نسکافه ای دیده بودی و اصرار داشتی که بخوری. منم دیگه برات باز کردم و خوردی اما آبنباته لیز خورد و رفت توی حلقت نمیدونی که یهو چه حالی شدیم . بابا سریع برگردوندنت و شکمت رو فشار میداد و به پشتت میزد. بالاخره آبنباته از حلقت پرید بیرون و تونستی که نفس بکشی . خیلی خدا بهمون رحم کرد. این کارو هم دایی جان و سعید جان به بابا یاد داده بودند که برای یه همچنین موقعیتی این کارو باید بکنی که خیلی راهنمایی خوبی بود وگرنه توی اون موقعیت نمیدونستیم که بهترین کاری که لازمه چیه! و به خیر گذشت. اما تو تا نیم ساعت همش بغض می کردی و یادت میفتاد. شایدم به این خاطر بود که پیش خودت می گفتی که چرا بابا منو اینطوری گرفت و زد؟؟؟ راستی توی دی وی دی شون هم سه تا سی دی جا فرو کرده بودی و آخر سر دستگاهشون رو باز کردند تا سی دی ها رو در آوردند.
راستی یه تراش رومیزی قرمز از دوره ی ابتدایی داشتم که جایزه گرفته بودم و برام خیلی عزیز بود و دوستش داشتم و برای شما به یادگار گذاشته بودم که بتونی وقتی میری مهد ومدرسه ازش استفاده کنی اما جنابعالی در یک چشم به هم زدن دسته اش رو شکوندی و دل و روده اش رو ریختی بیرون و دیگه خرابش کردی. دستت درد نکنه. آها جنس مدل بالای جدیدش رو دوست داری آره؟؟؟؟؟
قشنگترین کلمه ی این ماهت: راستی قشنگترین کلمه ای که این ماه به زبون میاری اَم فون سِین هست یعنی امیرحسین. قربون اون ام فون سین گفتنت.
نکته ی نگفته ای به ذهنم نمیرسه. امیدوارم که خدای مهربون همیشه پشت و پناهت باشه و همیشه سلامت و شاد باشی پسر عزیزم.
دوستت دارم دردونه ی مامان.