امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

گزارش بیست و هفت ماهگی

1392/12/4 9:19
نویسنده : مامان مریم
417 بازدید
اشتراک گذاری

 http://zibasaz.niniweblog.com/

بهدادم بهترینم عزیزترینم

سلام مامان جان.

اوایل اسفند 92 هست. دیگه چیزی نمونده تا عمو نوروز بیاد و همه جا رو شکوفه بارون کنه. روزای بیست و هفت ماهگیت هم دو سه روزه دیگه تموم میشه و به امید خدا قدم توی ماه بیست و هشتم زندگیت میگذاری. کاشکی یه عینک داشتم که میتونستم به چشمم بزنم و بیست و هشت سالگیت رو ببینم. واااای که چه کیفی داشت. نمیدونم که الان که داری این خاطرات رو می خونی و ورق میزنی چند سالته و در چه شرایطی هستی! ولی امیدوارم که این قدر که جز به جز نوشتنهای شیرین کاریها و قشنگیهای روزای کودکیت برای من لذت بخش و شیرینه برای تو هم همین قدر جالب و خوندنی باشه . من عاشق این روزا هستم . عاشق دستها و پاهای کوچولوت. عاشق صدای زیر و بچه گونه ات. پسری اما صدات کلفت نیست . خیلی ظریف و دوست داشتنی حرف میزنی . آدم میخواد قورتت بده از بس که شیرینی . اینو بدون که هر سنی که داشته باشی و در هر رده و پستی که باشی و برای خودت مرد بزرگی شده باشی بازم برای من همون بهداد کوچولوی شیرین و دوست داشتنی هستی همون پسر بچه ای که با اومدنش به زندگیم تمام لحظه ها و روزهامو پر از عشق و شادی و شیرینی کرد. تو برای من همیشه بهترینی عزیزترینی. دوستت دارم برای تو کمه، من عاشقتم و همیشه عاشقت میمونم.

بهمن سال 92 هم گذشت و شما هم بیست و هفت ماهگی رو پشت سر گذاشتی و بازم اومدم که بگم از این روزا ...

از کارهای جدیدت کارهای خنده دار و بامزه ات.

روزها ساعت نه و نیم ده بیدار میشی و یه صبحانه ی مختصر میخوری. بستگی به حال خودت داره که چی دوست داری تا منم همون رو برات آماده کنم بعضی روزا نون و پنیر می خوری یه روز چای و بیسکوییت. یه روز خامه عسل و چای و یه روزایی هم بازیگوشی میکنی و یه نوک به نون میزنی و بدو بدو سرت گرم بازی و اسباب بازیهات میشه.

 

ظهرها خیلی کامل و خوب غذاتو میخوری و بازم مشغول بازی و شیطونی و دیگه ساعت سه سه ونیم یه دو ساعتی می خوابی و بعدش دوباره یه عصرونه و بازی و  بعدش بابامیاد و شاید هم که یه دوری توی شهر بزنیم و بعدش شام و ساعت یازده ونیم دوازده هم می خوابیم.

راستی از املت خیلی خوشت میاد. یه روزایی که واقعا مستاصل میشم برای عصرونه یا شامت ازت می پرسم بهداد جونم املت می خوری تو هم چشمات برق می زنه و سر تکون میدی. ای جانم حاج آقایی شدی برای خودتااااااا.

خداروشکر این روزا دیگه دغدغه ی غذا نخوردن هات رو ندارم و خودت هر ساعتی از روز که باشه و گرسنه باشی سریع درخواستت رو اعلام میکنی و مامانِ گوش به فرمان سریعا به درخواستت عمل می کنه. خلاصه که از این بابت خیلی خوشحالم. حتی بعضی  از شبها که اعلام خاموشی می کنیم و میریم و توی رختخواب می خوابیم بعد از یه نیم ساعت فکر کردن و بیدار موندن یادت میفته که پوف به میخوای و در گوش من میگی پوف به. منم باز دوباره پا میشم و برات غذا آماده می کنم و یه چند تا لقمه می خوری و بعدش میایی لالا  لالا.

کتک خور شما شدیم: توی این ماه نمیدونم که چرا بعضی وقتها بی هوا میای و یه چیزی به سر و صورت من و بابا میزنی. ناراحتبنده ی خدا بابا!! چند بار بی هوا به چشمش زدی و کلی درد و ناراحتی کشید. ما شاا... دستت هم سنگینه ها . وقتی که میزنی توی سرمون واقعا سرمون درد میگیره. تنها برخوردی که ما با این کارت داشتیم این بود که همش گفتیم که بهداد حواسش نبوده و اشتباه کرده و بعدش هم تو رو تشویق می کردیم که بری و دلجویی کنی و بابا رو ببوسی و نازش کنی. اما یکی دو بار هم شما رو گذاشتیم توی اتاق و با این کار اعتراضمون رو بهت  نشون دادیم اما تو هم توقع نداشتی که باهات این برخورد رو بکنیم. بعضی وقتها هم با کم محلی و بی توجهی به کارت خیلی کارت رو بزرگ نکردیم و الان یکم بهتر شدی و داره از سرت میفته.

 عاشق ریخت و پاش: یعنی حتی اگه با یه اسباب بازی هم بازی نکنی دوست داری که همه رو توی اتاق خودت و توی هال بریزی و همه جا رو شلوغ کنی. وقتی هم که من و بابا مشغول جمع و جور اسباب و وسایلت می شیم بدو بدو میای و اعتراض میکنی و سبد اسباب بازیهات رو دوباره پخش زمین می کنی و می گی بازی بازی. می خوام بازی کنم. خلاصه که من و بابا اصلا دوست نداریم که شلخته و بی نظم بار بیای و بارها ازت خواستیم که اتاقت رو تمیز نگه داری اما این فقط برای چند دقیقه هست. خواهش می کنم که جدی بگیر.

تازه تمام اسباب بازیهایی که باطری خور هستند هی درب باطریشون رو باز می کنی و هی باطری میگذاری و در میاری. این شده که بعضی از اسباب بازیهات درب باطریشون شکسته شده و حتی فنر جای باطری رو کندی و دیگه قابل روشن شدن نیست.

توی ماه بهمن شبکه ی پنج یه سریال نشون میداد به نام باغ سرهنگ . یکی دوبار همین جوری این برنامه رو دیدیم و از اون موقع هر روز و هر شب ورد زبونت این بود که هادی ببینی. هادی هم یه پسربزرگی بود که بدون اجازه ی مامانش رفته بود زن گرفته بود و توی باغ یکی از اقوام دورشون رفته بود و موقتا زندگی میکرد. از قضا توی باغ یه روحی که هفتاد سال بود سرگردون بود رو میدید  که دنبال رحمت الملوک توپچی که عروسش بود میگشت. آخه روز عروسیش ارسلان رفته بود زیر چرخ درشکه و مرده بود. و بالاخره هادی رحمت خانوم و پیدا کرد و به ارسلان رسوند. داستانش رو گفتم که هم خودم یادم باشه و هم تو بدونی که چه سریالی رو پیگیری می کردی. آخه اصلا سریال بچه گونه ای نبود اما خب یه کم مایه ی طنز داشت .یعنی روزی سه بار من مجبور بودم که این سریال رو ببینم. اگر هم که نمیگذاشتم خودت کنترل رو بر میداشتی و میگذاشتی پنج.

وضعیت حرف زدنت: این ماه از یک تا ده رو خیلی قشنگ میشمری. دائم کنترل تی وی دستت هست و داری شماره ها رو می خونی و کانال عوض میکنی. توی برنامه های تبلیغاتی تی وی هم هر چی شماره ی تماس می بینی دونه دونه عدد ها رو می خونی. به چهار می گی چاچار.

رنگهای جدید: راستی توی این ماه اسم چند تا رنگ جدید رو هم بهت یاد دادم . سرمه ای . که بهش می گی سونو نو . قهوه ای که بهش می گی قفه فی . و رنگ طلایی که می گیی ططاطی.

از حرف زدنت اگه بخوام بگم که خیلی شیرین و ظریف و قشنگ حرف می زنی. اما فقط منو بابا می تونیم بفهمیم و برای بقیه ترجمه می کنیم. راستی هنوز یاد نگرفتی که جمله بگی . هر چی هم باهات کار می کنم اما تو مدل خودتی . باشه مدل خودت و داشته باش.

سلطان: بهت می گم بهداد سلطان جنگل کیه ؟ میگی شیییییییییییر. بعدش می گم سلطان خونه کیه؟ میگی بهتت. عاشق این بهتت گفتنت هستم هر چی هم اسپل می کنم و می گم مامانی بگو بهداد بازم می گی بهتت. قهقهه ولی دعوایی داریم توی خونه هاااا. آخه بابا میگه نه خیرم سلطان خونه من هستم.چشمک

ایناتاش: وقتیکه یه چیزی رو گم می کنی و دنبالش میگردی و پیداش می کنی میگی ایناتاش یعنی ایناهاش. ای جانم .

تششششوی : وقتی هم که یه کار درستی و انجام می دی خودت خودت رو تشویق می کنی و دستات و بهم می زنی و می گی تششششوی. تشویقیعنی تشویق. یعنی تمام مدت ما داریم جنابعالی رو تشوق می کنیم.

دسته گل به آب داده ی این ماهت هم این بوده که یه چند روز چرخ گوشت مامان رو از توی کابینت برداشته بودی و توی اتاق باهاش ور میرفتی و بازی می کردی. حالا میخواستم که گردو چرخ کنم و یه فسنجون توپ درست کنم که متاسفانه تیغه ی دستگاه رو پیدا نکردم اونم به این خاطر که خودم از دستت برداشتم و یه گوشه قایمش کردم اما هر چی همه جا رو گشتم پیداش نکردم.

تازه ساعت نازنین عروسیمون رو هم برداشته بودی و توی دستت کرده بودی و توی خونه راه میرفتی که هر چی بهت گفتم بده ندادی و بعدش توی آشپزخونه از دستت افتاد و بهش ضربه خورد و دو تا از نگین های دور صفحه اش افتاد. خیلی دلم سوخت آخه من اون ساعت و خیلی دوست داشتم. نوی نو بود اما نمیدونم که چه کارش کنم. شاید ببرم ساعت سازی و بشه که بهش نگین بچسبونه. اما خب مثل اولش نمیشه....

 گفتنی ها زیاده اما این طور تعریف کردن وقت میخواد که دیگه بیشتر از این مجالی نیست. به همین چند خط بسنده می کنم و امیدوارم که برات جالب باشه که چه روزایی رو داری سپری می کنی  و چه شیطنتهایی می کنی.

عزیز دلم بهترینم دوستت دارم و کلی از کارات ذوق زده می شم و دلم به داشتنت خوشه. خدایا دلخوشیهای ما رو از مون نگیر و عمر طولانی به همه ی بچه ها و بهداد عزیزم بده. آمین یا رب العالمین.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

حامده (مامان امیرمحمد)
5 اسفند 92 9:19
افرین به شماداری بزرگترمیشی ومامانی دستتون دردنکنه بااین احساسات قشنگتون
مامان مریم
پاسخ
سلام مرسی عزیزم که به یادمون بودی و بهمون سر زدی.
مثل هیچکس
5 اسفند 92 9:33
عزیزم م م م م مماشالا آقایی شده برای خودش قربون شیرین زبونیهاش برم من ایشالا که به سلامتی بزرگ بشی و مایه افتخار خونوادت
مامان مریم
پاسخ
ممنونم دوست خوبم.
مامان دانیال- ویانا
5 اسفند 92 13:25
سلام عزیزای من خوشحالم که اینروزها حالتون خوبه و خوشین ایشالا همیشه همینجور باشه الهی قربون بهداد جونم برم من که اینقدر شیرینه و با مزه حرف میزنه عزیییییییزم کلی از دست کارات خندیدم و کیف کردم ایشالا خدا حفظت کنه واسه مامان وبابا سلطان خونه مواظب مامانی باش دوستتون دارم و از راه دور میبوسمتون
مامان مریم
پاسخ
سلام مامان گل. ما هم دوستتون داریم شما هم مواظب خودتون و فرشته ها باشید.