امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

91.5.8 سالگرد عقد من و بابایی

1391/5/8 9:33
نویسنده : مامان مریم
501 بازدید
اشتراک گذاری

 

۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩

سالگرد جشن به یاد موندنی عقدمون مبارک

 

 ۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩wedding bells animation۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩wedding bells animation۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩wedding bells animation۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩wedding bells animation۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩wedding bells animation

 مهربان ترينم ، وقتي تو با مني ، سرور و شادي با من است

پس در قلب من آفتاب تابان باش . با وجودت مرا به الماس و ستارگان نيازي نيست .

اين را به آسمان بگو

امیر جانم سالگرد یکی شدنمان مبارک

 _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

 

 

۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩wedding bells animation۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩wedding bells animation۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩wedding bells animation۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩wedding bells animation۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩wedding bells animation

 

سلام بهدادی ٤ سال پیش توی چنین روزی من و بابایی به عقد همدیگه در اومدیم

از لحظه لحظه های اون روزا می نویسم تا بدونی از روزهایی قشنگی که برامون رقم زده شد.

بابایی سال ٨٧ کارش توی شهرستان بم بود. برای انجام مراسم عقدمون یه چند روزی رو مرخصی گرفته بود تا بصورت ام پی تری همه کارها رو سریع انجام بدیم. پنجشنبه شب با پرواز آخر وقت کرمان به تهران اومد.جمعه دلمون لک زده بود برای دیدن همدیگه. بالاخره جمعه حدود ساعت ٥ و ٦ عصر اومد دنبالم که هم همدیگر و ببینیم و هم بتونیم یه برنامه ریزی کنیم برای خرید و مراسم عقدمون.

اونروز عصر با همدیگه دنبال مغازه لوازم تحریری گشتیم که اول از همه قرآن بخریم . یه چند جا توی پاسداران و شریعتی رو گشتیم اما اون چیزی که دنبالش بودیم رو پیدا نکردیم. اما بالاخره توی خیابون دولت ، سر چهار راه قنات رفتیم لوازم التحریر نیما. نمونه های زیادی رو برامون آورد که ما هم این قران سفیده که توی کتابخونه هست رو انتخاب کردیم . قران خوش دست و خوبیه. بعدش با هم رفتیم یه سر پارک جمشیدیه و اونجا تا دیر وقت نشستیم و آی حرف زدیم . شب، قبل از ساعت ١٢ بود که بابایی سیندرلا رو به خونشون رسوند و رفت.

صبح اول وقت شنبه من با ماشین خودم رفتم دم درب خونه امیر حسین اینا که با هم بریم آزمایشگاه . برای اینکه ببینیم که آیا گروه خونمون به همدیگه می خوره که با هم ازدواج کنیم یا نه . از هولمون هم بخاطر دلشوره خودمون و هم به خاطر وقت کمی که داشتیم یه آزمایشگاهی توی خیابون قزوین رو پیدا کردیم که همون موقع بعد از آزمایش، جواب رو بهمون میداد. خلاصه رفتیم و اینقدر هم شلوغ بود که نگو . دختر و پسری بود که ایستاده بودند تا آزمایش بدن.

ساعت ١٠ بود که جواب رو گرفتیم و خدارو شکر مورد خاصی هم نداشتیم و با خوشحالی راهی خونه شدیم که باباجون یه کار اداری داشتند که به ما گفتند که شما بیاید طرف خیابون صادقیه . رفتیم و کارشون رو انجام دادیم و ظهر برگشتیم خونه و من هم رفتم خونمون.

عصر ساعت ٦ و ٧ با عمو حامد و عمه جونی رفتیم سمت اکباتان که اونجا حلقه ببینیم . آخه بابایی حلقه پلاتین می خواست و همه طلا فروشی ها پلاتین نداشتند اما عمو حامد گفت که حلقه شون رو اونجا گرفتند و پلاتین هم زیاد داره. خیلی گشتیم اما نه حلقه و نه سرویس طلای خاصی که چشممون رو بگیره رو ندیدم .

شب ساعت ١١ بود که رسیدیم خونه و به امیر حسین گفتم که اگر کاری نداری و میشه بیا بریم بالا که من وسایل و سبدهای فانتزی که برای نامزدی آماده کردم و بهت بدم که ببری خونتون تا سه شنبه پارچه و سفره قند و وسایل دیگه رو توش بذارید و بیارید خونمون.

آسه آسه اومدیم توی خونه و رفتیم توی اتاق من. آخه خانجون و آقا جون خواب بودند. سفره قند مون رو خودم دوخته بودم که خیلی قشنگ شده بود. منگوله های چهار طرفش مونده بود که امیر جان نشست تا من منگوله ها رو دوختم و دور سبد ها هم پاپیون می خواست که دو تا مون روی زمین نشسته بودیم و نصفه شبی امیر حسین دو تا انگشت سبابه شو جلوی من گرفته بود که من روبان دورش ببندم و پاپیون درست کنم . طفلکی دستش دیگه خشک شده بود. سبدها آماده شد و با هم از پله بردیم و همه رو توی ماشین جا دادیم خیلی قشنگ شده بود. توی تاریکی شب یه برقی می زد که.... امیر جان خسته و کوفته ساعت یک و نیم دو نیمه شب بود که از خونمون رفت. شب به یاد موندنی بود چقدر آهنگ پریا بیا بیای مهرداد رو گوش دادیم . فکر کنم یه دو هزار باری ریپیت شد.

صبح یکشنبه  امیرجونی و بهار اومدند دنبالم که با هم بریم برای خرید حلقه. اول یه سر رفتیم دفترخونه و محضری که قرار بود عاقد رو برای سه شنبه رزرو کنیم تا برگه آزمایشمون رو بهش بدیم .  محضر سر بوستان ٩ توی پاسداران بود. شناسنامه هامون رو دادیم که برای روز سه شنبه هم دفتر ازدواج رو آماده کنه و هم شناسنامه هامون رو به نام هم بزنه. از اونجا رفتیم تجریش و پاساژ قائم .خوشبختانه خیلی معطل نشدیم و من یه حلقه قشنگ دیدم و از شانس خوبمون توی همون مغازه یه حلقه پلاتین هم برای امیر حسین انتخاب کردیم و فقط قرار شد که توی حلقه هامون رو اسم همدیگر رو برامون حک کنه که نشد اونموقع بگیریم و بیارمشون. گفت که دو روز دیگه آماده می شه._*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

یه ناهار توپ خوردیم و بعدش رفتیم دنبال مامان جون تا به اتفاق همدیگه بریم طلافروشی مقدم که دوست خانوادگیشون بود . آخه ما سرویس طلای خوب پیدا نکردیم . جالبه که مقدم سه چهار تا سرویس داشت  و ما هم انتخابمون رو کردیم و یه انگشتر نشون هم انتخاب کردیم و کلا خرید طلامون اون روز انجام شد.

روز دوشنبه صبح ما رفتیم میوه سفارش دادیم و عصرش با بابایی رفتیم یه سر تهیه غذای فارسی که سفارش غذامون رو بیشتر کنیم که یه وقت غذا کم نیاد و تسویه حساب کردیم و بعد رفتیم قنادی گرین پارک توی دیباجی که کیک سفارش بدیم و روبان میخواست که رفتیم روبان هم گرفتیم و بهش دادیم و بعدش آمدیم خونه ما و اونجا هم از ظروف کرایه کلی وسایل و میز و صندلی و ... آورده بودند که با خاله ها مشغول جمع  جور خونه و چیدمان خونه شدیم. 

 حدود ساعت ٩ بود که با همدیگه رفتیم گلفروشی لاله سر فرمانیه که سبد گل عقدمون رو هم سفارش بدیم . آلبومش رو دیدیم و یه سبد خیلی خاص هم سفارش دادیم . تا حالا هیج جا گلی که امیر حسین برام سفارش داد رو ندیدم . پر از ارکیده زرشکی با لیلیوم نارنجی . خیلی گل خاص و قشنگی بود. دیگه ساعت ١٠:٥ بود که امیر جان منو گذاشت خونمون و رفت خونه خودشون.

امروز قرار بود که امیر حسین خودش بره و حلقه ها رو بگیره اما چون منم دلم میخواست که بازم با هم باشیم با تموم کارهایی که داشتیم بالاخره اومد دنبالم و رفتیم تجریش حلقه مون رو گرفتیم و یه چند تا خرده ریز هم من می خواستم که خریدم و ساعت ١ شاید هم دیرتر بود که منو گذاشت خونه و رفت خونشون که عصر با خانوادشون بیاد.

منم ساعت ٢ وقت آرایشگاه داشتم که با این اوضاع حدود دو نیم بود که تازه از حمام بیرون اومدم و خیس خیس سوار ماشین شدم و خودم رو به آرایگاه رسوندم . ساعت پنج ونیم هم دیگه کارم تموم شد و برگشتم خونه و همه چیز مرتب بود و ...

ساعت ٧ قرار بود که خانواده امیرجان بیایند منزلمون . اما جالب اینکه اونها دیر رسیدند و اولین کسی هم که سر ساعت ٧ زنگمون رو زد و ما هم نمی شناختیمش و فکر کردیم که از مهمونهای امیر جان اینا هستند عاقد عقدمون با دستیارش بود که رسیدند. آخه عاقد یک کراواتی زده بود و اینقدر شیک و پیک و بود که فکر کردیم از مهمونها هست.

ساعت هفت و بیست دقیقه یا هفت و نیم بود که داماد رسید. دیر رسیده بودند آخه رفته بودند قنادی تا کیک رو بگیرند اما یارو یادش رفته بود که پاپیونهای دور کیک رو برنه . به خاطر همین یه کم معطل شده بودند.

شب خوبی بود و همه چیز طبق برنامه انجام شد و من و امیرجونی به عقد هم در اومدیم. خطبه عقد خونده شد و پیوند آسمونی ما هم بسته شد._*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_ و مال هم شدیم تا ابد. لحظه به یاد ماندنی و قشنگی بود که هیچ وقت از جلوی چشمم نمیره. حلقه ها رو دست هم کردیم و سرویس طلا رو هم گردن من انداختند و روزهای قشنگ دو نفری ما شروع شد._*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

آخر شب که همه داشتند خداحافظی می کردند خانواده داماد اصرار کردند که عروس و داماد بیان تا بریم یه دوری توی خیابون بزنیم و بوق بوق کنیم . دم در خونمون همه دختر ها و پسرهای حاضر در اون شب روی زمین نشستند و قند های ساییده شده سفره قند رو روی سرشون ریختیم و سوار ماشین شدیم  و رفتیم سمت اقدسیه و مینی سیتی . یه جا دیدیم همه زدند کنار خیابون!!!!۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩ما هم پیاده شدیم و حالا همه کی نرقص و الان برقص . بهداد نمیدونی که اون موقع شب بعد از اون همه رقص و پایکوبی توی خونه بازم انرژی داشتند و دِ به رقص . آی رقصیدن آی رقصیدن که ....

بنده خدا عمه زری می گفت این محمد عروسی خودمون این قدر نرقصید که عروسی امیر حسین خودشو کشت از بس که رقصید.

 آخر سر هم همه رفتند خونه شون و خداحافظی کردند ۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩wedding couple in limo animationو من و امیر جونی اومدیم خونه و یه کم برای مامان اینا از شادی همه گفتیم و بعدش دیگه بیهوش شدیم.

چهارشنبه روز مبعث بود و تعطیل بود. با امیر حسین کلی کادویی و میوه و شیرینی بردیم منزل باباجون اینا. این دو سه روز رو هم با هم بودیم و بیشتر پیش مامان جان اینا بودیم.امیر جانم صبح شنبه ساعت ٦ پرواز برگشتش به بم بود. خیلی لحظه سخت و بغض آلودی بود. دلم اونروز از رفتنش ترکید. هنوز که به یادم میاد اشک توی چشمام جمع می شه. دوسش دارم . به زبونم نمیاد که بگم چقدر؟ اما خودش هم میدونه که عاشقشم و دیونه می شم اگه پیشم نباشه.

حالا یه چیزی بگم که چه قدر جالبه. پارسال که تو توی دلم بودی . همین روز هشتم مرداد با بابایی و یگانه و امیرعلی رفتیم و تمام سیسمونیت رو گرفتیم . واقعا آیا ما اون شب عقد و نامزدیمون فکر می کردیم که سه سال بعد، سالگردمون چنین روزی مشغول گرفتن وسایل نی نی کوچولومون هستیم و پسر کوچولومون توی دل مامانی باشه؟؟؟ خودم که باور نمی کردم.

دلم می خواست که از اون روزهای شروع با هم بودن من و بابایی بدونی و داستان زندگی ما رو بدونی که ما چقدر عاشقانه و صمیمانه با هم شروع کردیم و تا حالا هم عالی بودیم و خواهیم بود.

پسرم امیدوارم که تو هم تو زندگیت کسی رو انتخاب کنی که برات همدم و مونس و همراه و همسفر خوبی برات باشه .  و سرلوحه زندگیش و تنها سیاست زندگیش صداقت باشه. یادت باشه که با کسی باشی که تو رو توی هر شرایط و هر وضعیتی دوستت داشته باشه و به تو احترام بگذاره.

یادت باشه که مهمترین و سختترین  تصمیم زندگی انتخاب همسر هست. برای این انتخاب عجله نکنی و سر فرصت تحقیق کنی و شناخت کامل نسبت به طرف مقابلت داشته باشی. بهترین ها رو برات آرزو می کنم پسرم.

راستی سفره قندی که برای خودمون دوخته بودم رو گذاشتم برای تو . آخه چیز آنتیکی هست و قیمتی . اما اگر هم که خودت خوشت نیومد. به روی چشمم از اون قشنگتر و بهترش رو برات می دوزم.

با آرزوی بهترینها. خوشبخت باشی و سرفراز .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مینو
9 مرداد 91 14:01
خداایاااااا مبارک باشه خیلی مبارک بشه انشالا سالها کناهم زندگی کنین و همینجوری عشق بین تون وول بزنه