امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

یکشنبه 91.7.9 جمعه شاد

1391/7/9 23:09
نویسنده : مامان مریم
348 بازدید
اشتراک گذاری

نایت اسکیننایت اسکین

سلام بهداد گلم  

بهت گفتم که کلی مطلب برات نوشتم اما همش پرید. حالا هر چی که یادم میاد رو دوباره برات می نویسم.

چمعه روز خیلی شادی بود و به هر دوی ما خیلی خوش گذشت. صبح زود از خواب پا شدی و من نتونستم که به کارهای قبل از ظهرم برسم . اما خوب خدارو شکر ساعت یازده خوابت گرفت و به خواب ناز رفتی . توی این فاصله سریع ناهار درست کردم و لباسهای عروسی عصر رو آماده کردم و جمع و جور خونه زندگی.

بقیه در ادامه مطالب

 

عروسی کیمیا جون دعوت بودیم و خاله بهجت گفته بود که قبل از ظهر خودمون رو برسونیم ماسال پیششون.

 اما بابایی گفت حالا که شماها خونه نیستید برای منم ناهار درست نکن و من ناهار نمی خورم تا شماها شب برگردید. منم دلم نیومد که بابا رو اینطوری تک و تنها بگذاریمش توی خونه و بریم عروسی. برای همین به خاله بهجت زنگ زدم و گفتم که ناهار منتظر ما نباشن. و منم یه ماکارونی توپ درست کردم و موقع ناهار هم شما بیدار شدی و با هم ناهارمون رو خوردیم و دیگه تا شما رو آماده کنم و خودم آماده بشم ساعت سه و نیم شد.

 حالا چه بارون سیل آسایی هم میومد و هوا خیلی تیره و تار بود. همش گفتم بیچاره عروس و داماد که توی این هوا چطوری مراسمشون توی باغ انجام می شه .اما خدا رو شکر توی راه ماسال که رسیدیم هوا از این رو به اون رو شد و آفتاب بود.

 وقتی که رسیدیم خونه خاله نیلوفر مراسم شروع شده بود و صدای رقص و آواز تا بر خیابون میومد.شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے تو هم که قدرت خدا تا صدای موزیک رو شنیده بودی هیجان زده و خوشحال دست می زدی و خودت رو تکون تکون می دادی  و می رقصیدی. همه آدمها رو نگاه می کردی و خوشحالی می کردی. چند تا خانم هم لباس محلی پوشیده بودند و رقص تالشی می کردند و خیلی قشنگ بود.

فقط من یه کم نگران بودم که نکنه تو توی اون سر و صدا کلافه بشی و اذیت بشی و ابراز ناراحتی بکنی . اما دریغ از یه اِه و اوه که از تو در بیاد. تمام مدت خوش و خندان دست می زدی و می رقصیدی.

 اما دیگه بعد از دو ساعت پنچر شدی و بردمت توی ویلا و به به خوردی و خوابیدی. اما دیگه من همش پشت در اتاق ایستاده بودم و از دور مراسم رو نگاه می کردم.

ني ني شكلك

 که اگه یه وقت بیدار شدی نگران نشی و سریع منو ببینی و خیالت راحت باشه که تنها نیستی.

تقریبا یه یک ساعت و نیم هم توی اون دوپس دوپس و سر و صدا خوابت برد و انگار نه انگار که اصلا سر و صدایی می شنوی.

وقتی که بیدار شدی هم حالت خوب بود و می خندیدی ساعت هفت بود که دیگه ما پا شدیم و اونها هم خیلی اصرار کردند که بمونیم اما برای شام نموندیم و به همراه خاله بهجت و یگانه جون رفتیم منزلشون .

اونجا هم چون بیشتر وسایل طبقه اول ویلا رو آوردند توی این خونه، خونه شون خلوت و باز شده بود و تو برای خودت آزادانه روی فرشها عین فرفره بدو بدو چهار دست و پا راه می رفتی و خوشت میومد و همین جور دور خودت می چرخیدی.

 نایت اسکین

دیگه حدود نه و نیم بود که بابایی اومد دنبالمون و تو هم توی ماشین از خوشحالی بیدار بودی و بازم نانای می کردی. smile emoticon kolobokآخر سر خوابت برد.

وقتی رسیدیم خونه بیدار شدی و توی خونه حسابی بازی کردی و از سر و کول من و بابایی بالا و پائین میرفتی و شارژ شارژ بودی و کلی با هم بازی کردیم و خندیدیم.

ساعت دوازده بود که بابایی به من گفت که هوس کباب و جوجه کباب کرده و واقعا دلش جوجه کباب می خواد.

من اولش فکر کردم که شوخی می کنه اما انگار که راستی راستی دلش هوس کرده بود و یه کم گذشت و دو دل بود ولی انگار که دید نمی تونه تحمل کنه و به هوس افتاده به ما گفت زودی لباس بپوشید که بریم توی شهر ببینیم که کجا بازه.

 ساعت دوازده و نیم بود که از خونه اومدیم بیرون و شهر دیگه تعطیل بود اما از اونجایی که قسمت بود که بابایی جوجه کباب بخوره یه جا باز بود و نشستیم و دِ به جوجه کباب خوردن .smile emoticon kolobok جالبه که تو هم با ما همراهی کردی و حسابی ماست و جوجه کباب خوردی. ساعت یک و نیم بامداد بود که اومدیم خونه و تو سر حال بودی و بیدار. خلاصه بعد از نیم ساعت تقلا مثل هر شب راهت بردم اما بازم خوابت نمیومد و بابایی اومد کمک و اون تو رو راه می برد و من لالایی برات می خوندم که بالاخره خوابت برد.(یاد آوری می شود که ساعت دو نیمه شب بود)

جمعه روز خوبی بود خوشحالم که تو حسابی کیف کردی و بهت خوش گذشت و شادی کردی  و خوشحال بودی.64213_persiana_mer30.gif

ان شا الله که همیشه گل لبخند روی لبات باشه پسر مهربونم.

دوستت داریم و شادی تو شادی ما هست.

بوس بوس بوس.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)