امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

سالگرد ازدواجمون

1391/9/29 15:14
نویسنده : مامان مریم
1,060 بازدید
اشتراک گذاری

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com Huwelijk8.jpg

امیر حسین جانم

زیباترین گلهای دنیا تقدیم به تو ، بهترین عشق دنیا

روز یکی شدنمان را از صمیم قلب تبریک میگویم

همسر خوبم با وجود پر مهرت و نگاه گرمت دنیایی از پاکی و صفا برایم به ارمغان آوردی

خوب من برای توصیف مهربانی‌هایت واژه‌ها یاری نمی‌دهند

چرا که تو خود قاموس مهربانی هستی

و من خوشحالم که سالی دیگر بر عمر زندگی مشترکمان افزوده شد.

همسفر زندگیم وجود نازنین تو بهانه زیستن است

تو زیباترین حضور عاشقانه در زندگی من هستی

عاشقانه و بی نهایت دوستت دارم، بیش از آنچه تصور کنی . . .

 به امید جشن پنجاهمین سالگرد ازدواجمون

۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩

 

      

                                              ۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩

بهداد عزیزم

داریم به  روزهای آخر ماه آذر آخرین فصل پائیز نزدیک می شیم.

میدونی آخر این ماه چه واقعه ای رخ داده؟

تو که نبودی و ندیدی. پس حتما نمیدونی.

امروز روز بیست و نهم آذر سالگرد جشن عروسی من و بابایی هست.

یادش به خیر وقتی که بابا از بم اومد تهران، بلافاصله دنبال خونه گشتیم. حدود ده آبان ٨٧ بود که منزل شهرک غرب رو قولنامه کردیم و اون خونه مال ما شد. خونه آرزوها و خاطره هامون. هر روز بعد ازظهر با بابایی یه جایی قرار می گذاشتیم و من بعد از کارم میرفتم دنبالش تا با همدیگه بریم و خریدهای عروسی رو انجام بدیم.

تنها خریدی که با مامان پری رفتیم وانجام دادیم خرید و سفارش لباس عروس بود.

بقیه خریدها رو من و بابا تک و تنها با هم انجام دادیم و تک تک وسایل خونه رو با دقت و با حوصله خریداری کردیم. هر شب یه جای تهران بودیم. هر شب یه مرکز خرید بودیم و هر شب با کلی اسباب و وسایل می رفتیم خونه جدید و وسایلها رو می گذاشتیم و همونجا هم می موندیم. هر روز صبح بدو بدو کارهامون رو می کردیم و من بابایی رو سر خیابون ملاصدرا می گذاشتم و خودم بر می گشتم دفتر.

شبهای آخر هم دیگه دو ماشینه بودیم و می رفتیم خونه ما که وسایلها و لباسها و اسباب اثاثیه اتاق خودم رو با خرده ریزها رو با دو تا ماشین میاوردیم خونه اصلیمون. درسته که بعد از ساعت کار بود و هر دوتامون خیلی خسته می شدیم. اما همین که با هم بودیم برامون بزرگترین لذت بود و خستگی رو احساس نمی کردیم. خیلی  پر کار بودیم . اصلا خستگی حالیمون  نبود. شبها تا دیر وقت سرگرم  خرید و چیدن وسایل خونمون بودیم.

اون سال عروسی ما جمعه بود و چهارشنبه اش عید غدیر بود. دیگه برای عصر عید غدیر تمام خونه رو آماده و قشنگ کردیم تا خانواده های دو طرف با بزرگترها اومدن خونمون و از ساعت چهار عصر تا آخر شب مهمون داشتیم و به شادی و خوشحالی بود.

بعد از این که همه مهمونها رفتند دوستای بابا زنگ زدند و گفتند که همه شون دور همند و میخوان بیان خونمون. ما هم بدو بدو تمام خونه رو جمع و جور کردیم و دوستان  اومدند و یک عالم شیطونی کردند و همه خونه رو بازرسی کردند و خیالشون راحت شد. بعدش پیشنهاد دادند که شام بریم بیرون. فکر نمیکردند که ما هم پایه باشیم اما ما هم استقبال کردیم و رفتیم خیابون شیراز و راسته کباب ترکیها. اون شب داشت برف میومد و هوا حسابی گرفته بود. من و امیر حسین اینقدر غذا خوردیم که همه از تعجب دهنشون باز مونده بود و بهمون می گفتند شما دو تا پس فردا شب عروسیتونه مریض میشید و یه بلایی سرتون میادااا. اما من که خیلی گرسنه ام بود و حسابی خوردم. و میدونم که همه گفتند که عجب عروس پر خوری هست اما خوب دیگه اینقدر این چند روز خسته بودم و کار کرده بودم که دیگه دست خودم نبود. بعدش توی اون هوای سرد همگی رفتیم سمت پارک پرواز و اونجا یه کم برف بازی کردیم و بعدش دیگه از هم جدا شدیم . شب خیلی با حالی بود.

اما بابایی یه چند روزی بود که تک سرفه می کرد و دیگه پنجشنبه که شب عروسیمون بود صداش در نمیومد و حال و نا نداشت. تازه اون روز صبح من رفتم یه سر آرایشگاه که یه پاکسازی پوست انجام بدم و بابا هم توی ماشین منتظر من موند و اینقدری طول نکشید و بعدش رفتیم به سمت خونه مامان اینای خودم که با مامان و بابام خداحافظی کنیم و اونها هم ما رو از زیر قران رد کردند و بعدش ما هم دوباره یه سر رفتیم توی خیابون پاسداران که برای بابا پیراهن بخریم. آخه از جنس پیراهن سفیدی که خریده بودیم خوشش نیومده بود و دویاره رفتیم یه پیراهن سفید دکمه سر دست دار با ست دکمه سر دست گرفتیم و بعدش رفتیم منزل باباجون اینا تا هماهنگی های قبل از مراسم جشن رو انجام بدیم.

 ساعت نه و نیم بود که به سمت خونه خودمون برگشتیم و قبلش یه سر رفتیم درمانگاه ماد که دکتر بابایی رو ویزیت کنه. امیر حسین به دکتر گفت آقای دکتر ما فردا عروسیمونه. فردا شب شب دامادیمه و می خوام که یه دارویی بهم بدی که تا فردا آخر شب سر پا باشم و سرفه و عطسه نداشته باشم. آقای دکتر هم همون موقع دو تا آمپول تجویز کرد و زدیم و اومدیم خونه.

برای بابا یه فرنی درست کردم که گلوش نرم بشه. بعدش مشغول جمع کردن اسباب و وسایل جشن شدیم. پیراهن بابا رو اتو زدم و کت و شلوار و کفش و همه چی رو براش آماده گذاشتم و وسایل خودم رو هم آماده گذاشتم اما عجیب بود که کراواتی رو که با کت و شلوار خریده بودیم رو پیدا نکردیم و پیدا نشد که نشد. اتفاقا یه شب که رفته بودیم پاساژ ونک من یه کراوات ابریشمی صورتی و گل بهی دیدم و خیلی خوشم اومد و اینقدر به امیر حسین اصرار کردم که راضی شد تا براش بگیرم. دیگه وقتی دیدیم که کراوات آبی کت و شلوارش گم شده کراوات صورتیه رو آماده کردم و یه پوشت هم داشت که با نخ سوزن دوختمش که توی جیب کتش جا به جا نشه. جالب اینجاست که اون کراوات اصلیه پس از یکسال پیدا شد. فکر می کنی که کجا بود؟ افتاده بود توی کاور کت و شلوار بابا. باورت نمی شه که اون شب چقدر همه جا رو با هم گشتیم و حتی توی کاور رو هم دیدیم اما خوب اینقدر استرسمون زیاد بود که چشممون ندیدش.

شب من رفتم حمام و امیر حسین هم صبح رفت. سر ساعت هفت و ربع صبح  از در خونه زدیم بیرون. ساعت هشت وقت آرایشگاهم بود اما چون بابایی کار زیاد داشت گفت که من تو رو میذارم دم در آرایشگاه و خودم میرم که به کارام برسم. ساعت هفت و نیم رسیدیم خیابون فرشته و همه جا یخ بندون بود. خاله زودتر از ما رسیده بود و منو تحویل گرفت و امیر حسین رفت.

سر ساعت دوازده ظهر من آماده بودم و بابا هم یه بیست دقیقه بعدش خودش رو رسوند. وقتی که در و باز کردم و امیر حسین رو دیدم هر دوتامون شوکه شدیم . من می گفتم قبول نیست تو خیلی قشنگ شدی و بابا می گفت نخیرم تو خیلی قشنگتر شدی. خیلی صحنه خاطره بر انگیزی بود.

خدارو شکر دیگه بابا سرفه و عطسه نداشت و حالش خوب بود. اما هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. و فیلمبردار هم هی می گفت که شیشه رو بدید پائین . از اون طرف شیشه پائین بود و از داخل هم بخاری روی درجه بالا. به همراه عکاس رفتیم  سمت خیابون دروس و رفتیم باغ و توی اون برف و سرما یک عالم توی باغ راه رفتیم و عکس گرفتیم. بعدش راهی آتلیه شدیم و رفتیم اول پاسداران،سه راه ضرابخانه عکاسی . سریع کار عکسهای آتلیه مون هم انجام شد و سر ساعت پنج جلوی درب تالار دشت بهشت بودیم . از مهمونها فقط مامان اینای من رسیده بودند و کسی نبود و ما عروس و داماد آن تایمی بودیم و سر وقت رسیده بودیم.

همه مهمونها رسیدند تا برای ساعت شش عاقد بیاد. اما عاقد دیر کرده بود و بابا هم حسابی کلافه و نگران بود. دیگه عاقد ساعت شش و چهل و پنج یا شاید هم هفت بود که رسید و مراسم رو انجام داد و بعدش دیگه ما راهی سالن خانمها شدیم.

شب خیلی خوبی بود . همه چیز با برنامه انجام شد و همه مهمونها هم راضی بودند و یک سری از مهمونها هم به خاطر برف و سرما از اومدن منصرف شده بودند اما با این حال سالن پر بود و سر و صدا و بزن وبکوبی بود که نگو...

شب بعد از برنامه سالن هم من و امیر حسین به قدری خسته بودیم که ترجیح دادیم که یه دور کوتاه توی شهرک بزنیم و سر و صدا هم نکنیم و کمتر بوق بوق کنیم

 _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

و ساعت دوازده بود که همه دم در خونه ما بودند و ما رو دست به دست دادند و همه رفتند خونشون و ما هم اومدیم خونمون و تا حالا هم با هم و در کنار هم خوش و خرم داریم زندگی می کنیم و از بودن کنار هم لذت می بریم و خدا رو شکر می کنیم که ما دو تا به هم رسیدیم و روزهای عمرمون رو در کنار هم داریم می گذرونیم اونم با یه بچه نانازی ماه به نام بهداد که بهترین هدیه خدا توی زندگیمون بوده و هست.20200000

به وجود نازنین هر دوتاتون می بالم و از خدای مهربونم سلامتی و  آرامش

و بهترین لحظات و شادیها و خوشیها رو در کنار شما خواستارم.

                                تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

ناهید
29 آذر 91 13:24
سلام مامانی سالگرد ازدواجتون مبارک امیدوارم سالیان سال پر از عشق و ارامش درکنار هم خوشبخت زندگی کنید

سلام خاله مرسی. برای شما هم عشق و آرامش رو از خدای مهربون خواستارم.
ناهید
29 آذر 91 14:03
محفل آریائی تان طلائی، دلهایتان دریائی شادیهایتان یلدائی، پیشاپیش مبارک باد این شب اهورائی


شب یلدای شما هم مبارک باشه.عمرتون به بلندی صد شب یلدا.
خاله مریم(مامان حسام کوچولو)
1 دی 91 1:36
مبارک باشه عزیزم خوش باشید انشالله


سپاس از محبتتون
مادر باران
3 دی 91 14:23
سلام سالگرد ازدواجتون مبارک امیدوارم همیشه در کنار هم خوش باشین با بهداد جون


سلام خیلی ممنون.
نازنین (مامان پارمین)
5 دی 91 1:28
سلام عزیزم .تبریک میگم . خیلی جالب تعریف کرده بودید . با اجازه لینکتون کردم .


سلام مرسی عزیزم. متشکرم.
سميه
5 دی 91 12:37
خيلي خوشگل مي نويسيااااااااااااا
بهداد رو ببوس............


سلام مرسی. شماهم روی گل رومینا جون و ببوس.
مامان آنیا
13 دی 91 9:46
خیلی خیلی خاطرات قشنگی بود عزیزم سالگرد ازدواجتون مبارک


متشکرم