امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

شب دراز است و ...

1391/10/9 10:26
نویسنده : مامان مریم
332 بازدید
اشتراک گذاری

                                                                                                                                                       

سلام بر آقا بهداد شیطون بلای ناقلا

پنچشنبه ای که گذشت (پریشب ) خیلی روز خوبی بود. هوا که بعد از چند روز بارنگی آفتابی بود و منم تا شما از خواب بیدار شدی و صبحانه خوردی و خودم هم ناهارم رو درست کردم، آماده شدیم که بریم یه سر مرکز شهر که یه دوری بزنیم.

از قضا حوصله کالسکه بردن نداشتم و تو رو بغل کردم و با هم رفتیم یه دو سه تا خیابون دور زدیم و چند تا بادکنک و گل و گیله گرفتیم که شب یواشکی یه جشن کوچیک سه نفری بگیریم. آخه هم روز ماهگرد تو بود و هم هفته پیش سالگرد ازدواجمون بود که مهمون داشتیم و نشد که برنامه ای داشته باشیم برای همین دیدم برای شادی هیچ وقت دیر نیست و چه بهونه ای از این بهتر.

 تا رسیدیم خونه به شما ناهار دادم و نشستی برنامه رنگین کمون خودت رو دیدی و شادی کردی و ما هم ناهارمون رو خوردیم و بعدش دیگه حدود ساعت یک ربع به چهار بود که بعد از کلی بازی و گشت و گذار توی خونه خوابت گرفت. منم بهت به به دادم و خوابیدی.

توی این فاصله محوطه پذیرایی رو تزئین کردم و همه جای خونه رو مرتب کردم و وسایل کیک رو آماده گذاشتم که وقتی بیدار شدی بتونم آماده اش کنم. ساعت پنچ بود که بیدار شدی و با هم بچه به بغل تخم مرغ ها رو با همزن زدم و فر رو روشن کردم و بعد هم کیک رو آماده کردم و دیگه تو رو تر و تمیز کردم و لباسهای گشنگتو تنت کردم و خودم هم لباس گشنگ پوشیدم و بادکنک ها رو هم باد کردم و منتظر اومدن بابایی شدیم .

بابایی ساعت هشت و نیم یک ربع به نه بود که اومد. وقتی که وارد خونه شد و ما رو اینقدر آماده مهمونی رفتن دید گفت که چه خبره جشن گرفتید؟ تو هم دستت رو به سمت پذیرایی گرفتی و اشاره کردی که اونجا رو ببین! خیلی جالب بود. بابایی هم سریع لباسهاشو عوض کرد و پایه دوربین رو هم با خودش آورد که عکس سه تایی بگیریم.خلاصه یه چند تا عکس سه تایی و تکی از شما گرفتیم و نشستیم به مهمون بازی. تو هم خوشحال و خندان که وارد محوطه پذیرایی شدی و تمام مدت داشتی اسباب و وسایل اونجا رو بررسی و بازرسی می کردی و ...

بعدش دیگه یه چایی و کیک و شام شما و دیگه ساعت یازده بود که خسته بودی و بردمت و به به خوردی و کلی راهت بردم و ساعت یازده و نیم بود که دیگه من از اتاق اومدم بیرون و شما هم سر جات خوابیدی.

دیگه یه نیم ساعتی توی هال با بابا نشستیم حرف زدیم و فیلم دیدیم و نفهمیدیم که از خستگی کی بیهوش شدیم ساعت دوازده و نیم بود که دیدم هر دو تامون روی زمین خوابمون برده و تی وی هم روشنه. دیگه دست بابایی رو گرفتم و بلندش کردم و پا شدیم اومدیم توی اتاق خوابیدم.

ساعت یک و ربع بود که شما نق نق می کردی و به به می خواستی . بلندت کردم و به به دادم و دوباره خوابت برد و گذاشتمت توی تختت و خوابیدی . بیهوش بودم. ظهر هم پای پیاده و بچه به بغل کلی راه رفته بودم و حسابی خسته بودم.

دوباره بعد از یک ربع شما شروع به گریه کردی . پا شدم و با چشم بابا قوری و زخم بهت به به دادم. دوباره راهت بردم و لالایی خوندم که بخوابی . خواب بودی که گذاشتمت توی تختت اما تا گذاشمت توی تختت پا شدی نشستی و د به گریه. بهت گفتم که بهداد؟ فهمیدی که فردا جمعه هست؟ میخوای بیدار باشی ؟ به خدا شب یلدا هفته پیش بود.

دیگه نا نداشتم و نمیتونستم پاشم و بغلت کنم. بابایی یه کم راهت برد و  آخر سر ساعت دو نیم بود که بابا گذاشتت روی زمین و تو هم توی تاریکی خوشحال و خندان رفتی به بیرون از اتاق و تا اسباب بازیات رو دیدی نشستی به بازی کردن. بیدار موندن و بازی کردن و خوشحالی کردن تو بماند و چشمهای زخم و خسته منم که دیگه باید باز می موند تا مواظبت باشه. کلی با هم بازی کردیم و یه چند تا لقمه نون و پنیر بهت دادم و شیر و ... اما بازم خوابت نمیومد . دیگه از این بگم که نه به اون روز قشنگ و خاطره بر انگیز و نه به اون بیداری و شب زنده داری تو تا ساعت شش صبح !!!

ساعت شش صبح به زور بهت به به دادم و اینقدر راهت بردم که خوابت برد و بیهوش شدی. خودم هم که دیگه ولو شدم. ساعت ده بود که از خواب بیدار شدم . پا شدم که به کار خونه  و ناهار ظهر برسم امابه قدری دو تادستام درد می کرد که قادر نبودم یه بشقاب جابه جا کنم کلی وقت حوله گرم کردم و روی دستم گذاشتم اما بازم درد می کرد. آب سر بهش می خورد ذوق ذوق می کرد.

خلاصه که پنجشنبه خوبی بود اما جمعه همش دست درد داشتم و حسابی چلاق شده بودم و جون نداشتم. دیگه از دیشب تصمیم گرفتم که شبها موقع خواب راهت نبرم. واقعا چند وقتی هست که از کت و کول افتادم.

خوشبختانه دیشب هم وقتی که به به تو خوردی می خواستی که راهت ببرم اما من بوست کردم و گذاشتمت توی تختت. تو هم پاشدی ایستادی توی تختت و به اعتراض یه کم گریه کردی و منم بلندبلند برات لالایی خوندم یه کم ساکت شدی و صدات در نیومد  و دیگه به قدری خسته بودی که یه کم توی تختت بازی کردی و ورجه وورجه کردی و خوابت برد. اگه بشه که این برنامه رو هر شب پیاده کنم امیدوارم که دیگه راه رفتن بعد از به به خوردن هر شبت از سرت بیفته و منم یه جونی بگیرم.

دوستت دارم و دلم نمیاد که با این برنامه تو رو اذیت کنم یه بار دیگه هم این کارو کردم و به خاطر کمر دردم شبها راهت نبردم اما دلم نیومد که گریه ات رو ببینم و سکوت کنم و تو رو راهت نبرم. برای همین تسلیم شدم و دوباره راهت بردم. بابایی بهم اعتراض کرد که چرا ادامه ندادی اما من گفتم خودم اذیت بشم بهتر از اینه که این بچه اذیت بشه و هر شب با گریه بخوابه. اما امیدوارم که از این به بعد هم شما و هم من بتونیم به این برنامه عادت کنیم . مامان قراضه به چه دردت می خوره؟ اگه هر دوتامون مواظب همدیگه باشیم میتونیم بیشتر با هم بازی کنیم و بیشتر خوش بگذرونیم.

دوستت دارم فرشته کوچولوی دوست داشتنی من .

                                      تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com  تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com  تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

خاله مریم(مامان حسام کوچولو)
9 دی 91 19:05
جفت مناسبت هاتون مبارک باشه .
کم پیدا شدی به ما سر نمی زنی خانمی؟؟؟؟

سلام خاله اتفاقا بهتون سر زدم اما دیدم سرتون گرم برگزاری مجلس هست برای همین پیغام نگذاشتم و گفتم که نمی رسید که به وبتون سر بزنید.
مامان ترنم کوچولو
10 دی 91 9:57
واااااااای چه مهمونی 3 نفره قشنگی کاش عکسم میذاشتی
آره مامانی بهتره به برنامه بدون راه رفتن عادت کنه که مامانش سلامت تر باشه آخه یه عمر بهش احتیاج داره و همیتن مامان باید براش آستین بالا بزنه خببببببببببب


آره امیدوارم که عادت کنه. عکس گرفتیم اماهنوز وقت نکردم . به زودی آماده می کنم.
مامان سوشیانت
10 دی 91 15:22
عزیزم دوتا مناسبتتون مبارک باشه امید وارم هرچه زودتر کمرت بهتر بشه


سلام. مرسی از محبتتون. ان شاا...
مامان آریا
11 دی 91 0:58
سلام مریم جون
سالگرد ازدواجتون مبارک عزیزم...
وااااااای خیلی سخت بوده تا شش صبح بیداری ...از دست این وروجکا...حالا امیدوارم دستات بهتر باشه...


سلام عزیزم. ممنونم از تبریکتون. خدارو شکر بهترم. بهداد رو که می بینم یادم میره.عاشقشم.
مامان آنیا
13 دی 91 9:35
عزیزم سالگرد ازدواجتون مبارک همیشه در کنار هم شاد باشید و ماهگرد پسملی مبارک البته ببخشید که دیر شد خودت میدونی چرا دیر اومدم


سلام مرسی عزیزم.
مامانه بهداد
18 دی 91 0:24
ماشاالله به مادر و پسر . گل پسری که معلومه سرشار از عشق مامان جونش تا صبح شیطونی میکنه و نمیخوابه و مامان خانم کدبانو هم که با تمام خستگی ها برای شادی عزیزانش جشن برپا میکنه.
عزیزم فقط میتونم خدا قوت بگم و براتون آرزوی سلامتی و عشق و شادی کنم.
روی ماه بهداد جونم رو ببوس


مرسی عزیزم . ممنون که به ما سر زدید. شما هم روی ماه بهداد جون و ببوسید.هزار تا بوس از طرف ما.