شب دراز است و ...
سلام بر آقا بهداد شیطون بلای ناقلا
پنچشنبه ای که گذشت (پریشب ) خیلی روز خوبی بود. هوا که بعد از چند روز بارنگی آفتابی بود و منم تا شما از خواب بیدار شدی و صبحانه خوردی و خودم هم ناهارم رو درست کردم، آماده شدیم که بریم یه سر مرکز شهر که یه دوری بزنیم.
از قضا حوصله کالسکه بردن نداشتم و تو رو بغل کردم و با هم رفتیم یه دو سه تا خیابون دور زدیم و چند تا بادکنک و گل و گیله گرفتیم که شب یواشکی یه جشن کوچیک سه نفری بگیریم. آخه هم روز ماهگرد تو بود و هم هفته پیش سالگرد ازدواجمون بود که مهمون داشتیم و نشد که برنامه ای داشته باشیم برای همین دیدم برای شادی هیچ وقت دیر نیست و چه بهونه ای از این بهتر.
تا رسیدیم خونه به شما ناهار دادم و نشستی برنامه رنگین کمون خودت رو دیدی و شادی کردی و ما هم ناهارمون رو خوردیم و بعدش دیگه حدود ساعت یک ربع به چهار بود که بعد از کلی بازی و گشت و گذار توی خونه خوابت گرفت. منم بهت به به دادم و خوابیدی.
توی این فاصله محوطه پذیرایی رو تزئین کردم و همه جای خونه رو مرتب کردم و وسایل کیک رو آماده گذاشتم که وقتی بیدار شدی بتونم آماده اش کنم. ساعت پنچ بود که بیدار شدی و با هم بچه به بغل تخم مرغ ها رو با همزن زدم و فر رو روشن کردم و بعد هم کیک رو آماده کردم و دیگه تو رو تر و تمیز کردم و لباسهای گشنگتو تنت کردم و خودم هم لباس گشنگ پوشیدم و بادکنک ها رو هم باد کردم و منتظر اومدن بابایی شدیم .
بابایی ساعت هشت و نیم یک ربع به نه بود که اومد. وقتی که وارد خونه شد و ما رو اینقدر آماده مهمونی رفتن دید گفت که چه خبره جشن گرفتید؟ تو هم دستت رو به سمت پذیرایی گرفتی و اشاره کردی که اونجا رو ببین! خیلی جالب بود. بابایی هم سریع لباسهاشو عوض کرد و پایه دوربین رو هم با خودش آورد که عکس سه تایی بگیریم.خلاصه یه چند تا عکس سه تایی و تکی از شما گرفتیم و نشستیم به مهمون بازی. تو هم خوشحال و خندان که وارد محوطه پذیرایی شدی و تمام مدت داشتی اسباب و وسایل اونجا رو بررسی و بازرسی می کردی و ...
بعدش دیگه یه چایی و کیک و شام شما و دیگه ساعت یازده بود که خسته بودی و بردمت و به به خوردی و کلی راهت بردم و ساعت یازده و نیم بود که دیگه من از اتاق اومدم بیرون و شما هم سر جات خوابیدی.
دیگه یه نیم ساعتی توی هال با بابا نشستیم حرف زدیم و فیلم دیدیم و نفهمیدیم که از خستگی کی بیهوش شدیم ساعت دوازده و نیم بود که دیدم هر دو تامون روی زمین خوابمون برده و تی وی هم روشنه. دیگه دست بابایی رو گرفتم و بلندش کردم و پا شدیم اومدیم توی اتاق خوابیدم.
ساعت یک و ربع بود که شما نق نق می کردی و به به می خواستی . بلندت کردم و به به دادم و دوباره خوابت برد و گذاشتمت توی تختت و خوابیدی . بیهوش بودم. ظهر هم پای پیاده و بچه به بغل کلی راه رفته بودم و حسابی خسته بودم.
دوباره بعد از یک ربع شما شروع به گریه کردی . پا شدم و با چشم بابا قوری و زخم بهت به به دادم. دوباره راهت بردم و لالایی خوندم که بخوابی . خواب بودی که گذاشتمت توی تختت اما تا گذاشمت توی تختت پا شدی نشستی و د به گریه. بهت گفتم که بهداد؟ فهمیدی که فردا جمعه هست؟ میخوای بیدار باشی ؟ به خدا شب یلدا هفته پیش بود.
دیگه نا نداشتم و نمیتونستم پاشم و بغلت کنم. بابایی یه کم راهت برد و آخر سر ساعت دو نیم بود که بابا گذاشتت روی زمین و تو هم توی تاریکی خوشحال و خندان رفتی به بیرون از اتاق و تا اسباب بازیات رو دیدی نشستی به بازی کردن. بیدار موندن و بازی کردن و خوشحالی کردن تو بماند و چشمهای زخم و خسته منم که دیگه باید باز می موند تا مواظبت باشه. کلی با هم بازی کردیم و یه چند تا لقمه نون و پنیر بهت دادم و شیر و ... اما بازم خوابت نمیومد . دیگه از این بگم که نه به اون روز قشنگ و خاطره بر انگیز و نه به اون بیداری و شب زنده داری تو تا ساعت شش صبح !!!
ساعت شش صبح به زور بهت به به دادم و اینقدر راهت بردم که خوابت برد و بیهوش شدی. خودم هم که دیگه ولو شدم. ساعت ده بود که از خواب بیدار شدم . پا شدم که به کار خونه و ناهار ظهر برسم امابه قدری دو تادستام درد می کرد که قادر نبودم یه بشقاب جابه جا کنم کلی وقت حوله گرم کردم و روی دستم گذاشتم اما بازم درد می کرد. آب سر بهش می خورد ذوق ذوق می کرد.
خلاصه که پنجشنبه خوبی بود اما جمعه همش دست درد داشتم و حسابی چلاق شده بودم و جون نداشتم. دیگه از دیشب تصمیم گرفتم که شبها موقع خواب راهت نبرم. واقعا چند وقتی هست که از کت و کول افتادم.
خوشبختانه دیشب هم وقتی که به به تو خوردی می خواستی که راهت ببرم اما من بوست کردم و گذاشتمت توی تختت. تو هم پاشدی ایستادی توی تختت و به اعتراض یه کم گریه کردی و منم بلندبلند برات لالایی خوندم یه کم ساکت شدی و صدات در نیومد و دیگه به قدری خسته بودی که یه کم توی تختت بازی کردی و ورجه وورجه کردی و خوابت برد. اگه بشه که این برنامه رو هر شب پیاده کنم امیدوارم که دیگه راه رفتن بعد از به به خوردن هر شبت از سرت بیفته و منم یه جونی بگیرم.
دوستت دارم و دلم نمیاد که با این برنامه تو رو اذیت کنم یه بار دیگه هم این کارو کردم و به خاطر کمر دردم شبها راهت نبردم اما دلم نیومد که گریه ات رو ببینم و سکوت کنم و تو رو راهت نبرم. برای همین تسلیم شدم و دوباره راهت بردم. بابایی بهم اعتراض کرد که چرا ادامه ندادی اما من گفتم خودم اذیت بشم بهتر از اینه که این بچه اذیت بشه و هر شب با گریه بخوابه. اما امیدوارم که از این به بعد هم شما و هم من بتونیم به این برنامه عادت کنیم . مامان قراضه به چه دردت می خوره؟ اگه هر دوتامون مواظب همدیگه باشیم میتونیم بیشتر با هم بازی کنیم و بیشتر خوش بگذرونیم.
دوستت دارم فرشته کوچولوی دوست داشتنی من .