امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

این روزای ما

1392/2/16 7:22
نویسنده : مامان مریم
235 بازدید
اشتراک گذاری

بهدادی سلام

دو روزی بود که  تب واکسنت طول کشید. روز دوشنبه ی پیش رفتیم واکسنت رو زدیم و سه شنبه شب دیگه خوب خوب بودی و تازه سرحال شده بودی و حتی به راحتی قدم می زدی و راه می رفتی . آخه این بار وقتی که واکسنت رو زدیم یا توی بغلم بودی یا روی مبل یه گوشه نشسته بودی و با اسباب بازیهای دور و برت بازی می کردی و خودت رو تکون نمیدادی.اصلا راه نمی رفتی . اگر هم که وسیله ای رو می خواستی از روی زمین برداری به ما اشاره می کردی که ما به دستت بدیم و خودت دولا نمی شدی. آخه تا دولا می شدی به ران پات فشار میومد و دردت می گرفت و گریه می کردی. 

روز چهارشنبه مشغول جمع و جور وسایلمون شدیم که برای روز مادر به دیدن مامان بزرگها بریم. پنجشنبه ساعت یازده بود که راه افتادیم و رفتیم تهران . ساعت سه ، سه و نیم بود که رسیدیم منزل خانجونی. آخه خانجون همه رو دعوت کرده بود برای شام. وقتی که رسیدیم اونجا تر و تمیزت کردم و یه غذای مفصل هم خوردی و بعدش با بابایی رفتید دیدن عمو کامیار. منم یه کم نگران بودم که تو توی ماشین نشینی و اونجا پیش دوست بابا ناآرومی بکنی. اما خوب گویا عین آقاها صدات هم در نیومده بود و توی ماشین هم توی صندلی ماشینت راحت نشسته بودی و خوابت برده بود و وقتی که آمدید خونه شما هنوز خواب بودی. یک ساعتی خوابیدی و بعدش مهمانها اومدند و تو با شهبد تا آخر شب حسابی بازی کردی و کلی خوشحالی کردی و کلی سر و صدا و شادمانی کردی. من و بابا هم که کلی از خوشحالی و بازی تو خوشحال بودیم.

جمعه ظهر رفتیم منزل باباجون اینا. بنا بود که بابایی جمعه شب خودش بره شمال و ما بمونیم و این یک هفته تو رو ببرم دکتر و نمایشگاه گل و گیاه و نمایگاه کتاب و چند تا کار دیگه. که بابایی یه جورایی ابراز کرد که دوست نداره که تنهایی برگرده. برای همین منم به خاطر بابایی عزیزمون نموندم و با هم صبح شنبه برگشتیم خونه. جالبه که تمام وسایل شما و خودمون رو توی خونه ی خانجون گذاشته بودم و با خودم نیاوردم که شنبه برگردم پیششون اما دیگه چاره ای نبود و دست خالی برگشتیم خونه تا بابایی درجه بندیش تموم بشه و دوباره آخر هفته برگردیم تهران برای عروسی رامتین پسر خاله ی بابا.

این یکی دو روزه هم که خونه ی خودمون بودیم حسابی سرگرم شما بودم و روزی دوبار با هم بیرون رفتیم که شما توی خونه خسته نشی. آخه روزا بلند شده و شما توی خونه حوصله ات سر میره و بهونه گیر می شی. اما بیرون که میریم صدات در نمیاد و کلی ذوق زده می شی و من به خوشحال بودن و لذت بردنت راضی ام حتی اگه برام سخت باشه .

دیروز برای اولین بار پس از مدتها چون هوا خیلی گرم شده بود یه بلوز شورت خوشگل تنت کردم با یه دمپایی تابستونی و رفتیم بیرون. وای انیقدر قشنگ شده بودی که نگووو. اما دوربینمون خونه خانجون بود و دیگه نشد که هی ازت عکس بگیرم با گوشی هم خوب در نمیاد. خلاصه که این چند روزه هم بی دوربین موندیم. بقیه حرفها باشه برای بعد از عروسی و برگشتنمون.

فعلا برای چند روز خداحافظ.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ریحانه
27 اردیبهشت 92 14:24
ای جونم..

من خیلی از این واکسن میترسم و هنوزم بهراد رو نبردم!!

خدارو شکر بهداد این مرحله رو هم رد کرده.



ان شا ا... که بهراد خان قهرمان شما هم به خوبی و آسونی این مرحله رو پشت سر بگذاره.