امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

روزانه های اردیبهشتی

1392/2/23 8:51
نویسنده : مامان مریم
275 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام عزیز دلم، بهداد گلم

یه چند روزی رفته بودیم تهران که به عروسی و کارهای دیگه برسیم. سه شنبه ی پیش رفتیم تهران و صبح چهارشنبه با هم یعنی من و تو بابایی با هم رفتیم نمایشگاه کتاب. این بار با مترو رفتیم و تو هم خیلی با تعجب و با دقت همه جا رو نگاه می کردی. پله برقی و مترو و جمعیت در حال رفت و آمد . وقتی که داشتیم از پله برقی بالا میرفتیم به جمعیت پشت سرت نگاه کردی و کلی ذوق زده شدی و برای همه دست تکون میدادی و بای بای می کردی.

 روز خوبی بود. همه غرفه های کودک رو گشتیم و چون کالسکه ات رو نیاورده بودیم خیلی طول ندادیم و سریع همه ی غرفه ها رو دیدیم و خریدمون رو کردیم و سریع برگشتیم خونه. ناهارت رو خوردی و کلی با من و خانجون بازی کردی و کلی شادمانی کردی و نخوابیدی.

عصر ساعت شش بود که با هم یعنی من و تو بابایی رفتیم پیش دکتر شابزاز. خوشبختانه نفر اول بودیم و خیلی طول نکشید. متاسفانه برای اولین بار در عمرت وقتی که دکتر رو دیدی خیلی گریه کردی و نسبت بهش جبهه گرفته بودی و دکتر شما رو به سختی معاینه کرد و خودش هم گفت که زیاد اذیتت نمی کنه که گیج نشی. اما بالاخره معاینه رو انجام دادند و یه کم گله کردند از وزنت. منم گفتم که شما اصلا به غذا میلی نشون نمیدی و منو هم سردرگم کردی. قرار شد که بهت شربت مولتی ویتامین بدیم که تا الان هم جواب داده و شما راحت و بی درد سر و با میل خودت غذا و تنقلات می خوری و این مایه بسی خوشحالی شده برای من و بابایی.

پنجشنبه هم که ظهر رفتیم منزل باباجون اینا و شب هم رفتیم عروسی. وای که چقدر توی عروسی بهت خوش گذشت. تازه یه دختر بچه ی ناز و کوچولو رو هم دیده بودی

 

و همش میدویدی دنبالش و میخواستی که باهاش دوست بشی اما اون دختره اصلا محل نمیگذاشت. هوووووم م.!!!

ببین چه با احساس داری بهش گل میدی

خلاصه که تا ساعت دو نیمه شب بعد از بزن و بکوبی که داشتند و تو هم کلی شادی و بازی کردی توی خونه بازم بعد از به به خوردن خوابت نمی اومد و توی تاریکی برای خودت زده بودی زیر آواز و کلی بلبل زبونی میکردی. اما دیگه وسطای نطقت بود که بیهوش شدی. عزیزم!!!!!!! 

روز جمعه هم پیش مامان پری اینا بودیم و بهمون خوش گذشت و صبح شنبه وقتی که شما خواب بودی آماده شدیم و ساعت هفت بود که راهی شمال شدیم و دیگه توقفی توی راه نداشتیم و سر ساعت یازده هم دم درب خونمون بودیم. وثتی که رسیدیم خونه بیدار بودی.اما دیگه ناهار خوردی و خوابیدی و منم با شما بیهوش شدم. 

خیلی خوشحالم که اگه هفته ی پیش عجله ای برگشتیم شمال و به کارهای برنامه ریزی شده ام نرسیدم اما توی همین دو سه روزی که رفتیم تهران بالاخره به دکتر و نمایشگاه کتاب رسیدیم. اما فقط به نمایشگاه گل و گیاه نرسیدیم که اونم باشه برای دفعه ی بعد. شما هم بزرگتر شدی و توی گلها بیشتر می درخشی.

دوست دارم عزیزکم. عشق و امید و زندگی مایی بهدادی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان راضیه
25 اردیبهشت 92 14:09
سلام خاله ایشالا همیشه به شادی باشی و زودی هم بزرگ بشی خودت کتاب خون بشی
آفرین به مامان مریم که اینقدر کتاب برات خریده دستش درد نکنه


مرسی عزیزم.شما هم همیشه شاد باشید.
مامان دانیال
1 خرداد 92 16:38
الهی دورت بگرررردم