امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

گزارش دو سالگی

1392/9/6 17:10
نویسنده : مامان مریم
649 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام پسر عزیزم

از اینکه هر ماه میام و برات از کارهای جالب و جدیدت تعریف می کنم خوشم میاد و خوشحالم. اما یه جورایی هم دلم میگیره که چه زود داره میگذره.

واقعا بزرگ شدنت مثل چشم بر هم زدن شده. الان بیست و پنج ماهت شده. یه وقتی بود که آرزو داشتم بیست روز اول زندگیت بگذره و الان دیگه آرزو ندارم که از این بیشتر زمان تند بگذره.

به قدری شیرین و عزیزی که گفتنی نیست. هنوز که هنوزه بوی بچه ها رو میدی.

گردنت رو که میبوسم عطر بچگی میده عطر پاکی و سادگی.

میدونم که این روزا میگذره و روزی میرسه که گردنت رو می بوسم و ته ریش تیغ تیغی یت صورتم و لمس می کنه و عطر ادوکلنت بینی ام و غلغلک میده. هنوز ندیده حسش می کنم.میدونم که اون روزا هم تو راهند و به سرعت از راه میرسن.

زمان در گذره اما از خدا میخوام که پاکی و سادگی بچه گونه ات رو ازت نگیره و همیشه پاک و زلال و دوست داشتنی باشی . من یقین دارم که همیگونه خواهی شد. دوستت دارم عزیزم. امیدوارم که همیشه سلامت و شاد باشی و بهترین روزها رو تجربه کنی. و در همه ی مراحل زندگیت شاد و موفق باشی.

آمین.

 عزیز جونم! بهدادم! بیست و چهار ماهت هم تمام شد و میخوام از شیرین زبونیهات و شیرین کاریهات تعریف کنم.

توی این ماه دیگه بلبل شدی. هر لغتی رو که میشنوی تکرار می کنی. اما به همون زبون شیرین بچگی. حرف  زدنت خیلی نازه. صدای ظریف و قشنگی داری و دوست داری که با ما همکلام شوی و منظورت رو میرسونی و دست و پا شکسته حرف میزنی. راستی اینم بگم که هنوز یاد نگرفتی که جمله بگی حتی جمله ی دو کلمه ای مثل بده من. بیا پیشم.

ولی روند حرف زدنت رو به جلو هست و خوشحالم که با هم حرف میزنیم و درخواستهات رو با حرف بهم میگی. مثلا برده بودمت حمام و یه کم حمام کردنت طول کشید وبیشتر آب بازی کردی. دیدم که داری دستات رو به هم میمالی گفتم که بهداد چی شده؟ به کف دستات اشاره کردی و گفتی خانجان. گفتم که چرا ؟ دوباره به چین و چروکهای کف دستت اشاره کردی و گفتی خانجان. الهی من فدای تو بشم که اینقدر حواست جمع هست و یادت بود که دستای خانجون چین و چروک داره و حالا که اومدی توی حمام و دستات توی آب بوده و  پیر شده یاد دستای خانجان افتادی. عزیز دلم که اینقدر حواست جمعه و حافظه ات بلند مدته . من که دخترشم یادم نیست که دستاش چطوریه تو چطور یادت بود؟تعجب

توی این ماه ایام تاسوعا و عاشورا تهران بودیم و خونه ی خانجونی . هر شب وقتی که صدای دسته و سینه زن میومد سریع لباسهات رو می پوشوندم و بدو بدو میرفتم توی خیابون پاسداران و میایستادیم و دسته رو نگاه می کردیم و آخر دسته هم تو راه می رفتی و زنجیر میزدی. اولش یه کم دلشوره داشتم که نکنه که صدای طبل و همهمه یه کم وحشتزده ات کنه اما دیدم که چقدر زود فهمیدی و استقبال کردی. وقتی که طبلها صدای محکم میدادند منم توی گوشت میگفتم بوم بوم. برای همین هنوز که هنوزه یادته و اگه صدای بلندی از توی کوچه و خیابون بشنوی سریع میگی بوم و دستم رو میکشی که ببرمت بیرون تا بوم رو ببینی. اون شبها کارت همین بود و یه دو سه شبی که خاله اینا میومدن پیشمون تمام مدت دست خاله ها رو می گرفتی و میبردیشون توی اتاق خودم که تو رو بغلت کنند و از پنجره دسته ی سینه زنها رو ببینی. این کارت به قدری زیاد شده بود که دیگه آخر سر همه خسته شدن و حواست رو پرت می کردن که تو رو نبرن پشت پنجره.

راستی گفته بودم که عاشق کارتون مستر بین هستی ؟ اینجا سی دی این کارتون رو پیدا نکردم و روز اولی که تهران بودم و تو خواب بودی سریع رفتم فروشگاه صفر شیش و کارتونش رو پیدا کردم و برات گرفتم . از اون روز دیگه همش تکرار میکردی مِن نِ  مِن نِ . روزا یه چند باری برات میگذاشتم و به این بهونه غذا هم خوب میخوردی. اصلا توی تهران حسابی غذا خور شده بودی و میلت به غذا خیلی عالی بود اما اینجا میخوریا اما نه به خوبی تهران.

تمام فکر و ذهنت شده دون دون. عاشق ماشین باری و میکسر و جرثقیل و کامیون هستی. اتفاقا یه چند باری که مسیرمون اتوبان صدر بود تو خیلی کیف کردی چون گله به گله ی اتوبان جرثقیل ایستاده بود و تو تمام مدت سر تا سر اتوبان داشتی به این ماشین آلات سنگین نگاه میکردی و لذت میبردی.

توی این ماه نقاشی کشیدن رو بیشتر انجام دادی. مخصوصا که یه بازی هم باهات می کردم که خیلی خوشت میومد و تا حالا هم ادامه داره. مثلا هر وسیله ای رو که دوست داشتی از اسباب بازیهات مثل ماشین های کوچولو یا ابزار هات رو میاوردی و میگفتی که بگذارم روی دفتر نقاشی و دورش رو بکشم و بعدش کامل عکسش رو بکشم . خیلی دوست داشتی . بازی بعدت این بود که من عکس هر حیوون یا وسیله ای رو روی دفتر نقاشی یا تابلوی نقاشیت می کشم و بعد ازت می پرسم که اگه گفتی که اسم این چیه بهداد؟؟؟ و در کمال تعجب تو اسم هر چیزی رو درست می گفتی. بازی جالبی هست و خودم هم خوشم میاد.

وضعیت خوابیدنت: این شبها توی اتاق خودمون می خوابونمت . یعنی جنابعالی وسط من و بابا می خوابی و آواز می خونی و سر و صدا می کنی تا بخوابی و بعد هم که خوابت می بره من میبرمت و توی تختت میگذارم.شبها کمتر بیدار می شی و شاید دم صبح از جات پاشی و منو صدا کنی و منم یه کم بلندت می کنم و راهت می برم و بعدش می خوابی. صبحها دیگه حدود ساعت هشت تا نه بیدار می شی و مثل ماههای قبل تا ده و یازده نمی خوابی مگر اینکه شب قبلش شب زنده داری داشته باشی.

راستی از یه چیزی بگم که هنوز یادت نرفته و اونم به به هست. هنوز که هنوزه با وجود اینکه یک ماه و نیم از داستان جدایی شما از شیر مامی میگذره اما هنوزم قطع امید نکردی و در طی روز یه چند باری انگشت به دهان می شی و انگشتت رو می مکی و لباس مامان رو می گیری و می خوای که بهت به به بدم. خیلی عجیبه که هنوز یادت نرفته.تعجباوه

راستی به مناسبت بیست و چهار ماهگیت وقتی که تهران بودیم بردمت پیش دکتر شابزاز وشما رو  یه معاینه ی درست و حسابی کرد و بعدش هم گفت که دیگه این مرد و پیش من نیارید. بسه دیگه . در مورد شیر پاستوریزه نخوردنت بهش شکایت کردم و گفتم که لب به شیر نمیزنی و اونم ازت طرفداری کرد و گفت که ارزش غذایی شیر پاستوریزه با مواد غذایی دیگه جبران می شه و خیلی نگران این مساله نباشم و شما رو هم خیلی بهت اصرار نکنم که فایده ای نداره. دیگه من نمیدونم که چکار باید بکنم که میلت به شیر بکشه. به جای شیر خوردن وقتایی که نیاز به نوشیدن داری یا می گی چا چا یعنی چایی برات بیارم یا می گی پرته که برات آب پرتقال بیارم . سرورم امر دیگه ای نداری فدات شم؟؟؟!!!قهقهه

واای خدای من این روزا یاد گرفتی و به جای بله گفتن سرت رو چندین بار تکون تکون میدی و خیلی کار با مزه ای انجام میدی و شیرین بازی می کنی. مثلا شبها که میخوای بخوابی ازت می پرسم که بهداد جان آب میخوری ؟ حتی اگه خواب خواب باشی سرت رو چندین بار عین بچه ملوسها می کنی و خیلی قشنگ تکون میدی.خنده

راستی ششم آذر برای سنجش بینایی بردمت مهد کودک ناز کوچولو که یه مهد کوجول موچولو بود و بی امکانات. اما پر از بچه بود و همه ی مامانها بچه هاشون رو برای معاینه میاوردند . آقای دکتر هم پشت یه میز نشسته بود و یه دستگاه جالب دستش می گرفت و بچه ها به دتشویقست دکتر نگاه می کردند و دستگاهه هم یه صدای با مزه ازش در میاورد و حواس بچه ها به اون  دستگاه جلب میشد و دکتر هم عکس چشم بچه رو می گرفت و توی مانیتور میدید و وضعیت چشم تو هم خوب بود و از نظر بینایی خدارو شکر موردی نداشتی . هوراالبته بماند که خودم میدونم چشمای تو هم مثل چشمای خودم تلسکوپ هست و از یه فرسخی همه چیز رو می بینی.

خداروشکر خیلی خوشحال هستم که با وجود اینکه توی خونه تک و تنها هستی و دور و برمون هم بچه کوچیک و همسن و سال تو نیستش اما به قدری اجتماعی و گرم هستی که حد نداره. هرکس رو که می بینی بهش لبخند می زنی و زود باهاش دوست می شی با بچه های همسن خودت که دیگه نگو خیلی زود باهاشون گرم می گیری و مشغول بازی می شی و من از این بابت خیلی خوشحالم  که گوشه گیر و خجالتی نیستی . احسنت. آفرین.تشویق

در کل همه جوره ازت راضی هستیم و واقعا خدا رو شکر می کنیم که پسر گلی مثل شما رو داریم و بهت افتخار می کنیم. امیدواریم که همیشه همین قدر مهربون و دوست داشتنی باشی و من و بابا به وجودت افتخار کنیم عزیزم.قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)