امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

شنبه 28.مرداد.91سحر

1391/5/28 9:25
نویسنده : مامان مریم
295 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل قشنگ زندگی . عطر زندگی

بهداد جونم هفته آخر نه ماهیگیت هست. روز آخر ماه رمضون. بابایی توی این ماه خیلی بهش سخت گذشت. اما خوب بالاخره امشب اعلام می شه که عید هست و خستگی همه روزه دارا در می شه.

islamic

امسال تو اولین ماه رمضون عمرت رو گذروندی و اولین شب احیا رو هم تجربه کردی. البته تو که چیزی سر در نیاوری. اما خوب برای ما امسال ماه رمضون یه رنگ و بو و حال دیگه ای داشت . پارسال نبودی و  پا به پای ما تو تموم لحظه ها بودی . البته پارسال بوی برای من خیلی با صفاتر بود. پارسال هر روز عصر و سحر با صدای بلند قرآن می خوندم و تو خیلی آرامش داشتی و منم خیلی آرامش داشتم و خیلی روزهای معنوی بود. اما امسال با وجود شما نتونستم قرآن بخونم و یه کم حال و هوای امسال رنگ و بوی معنوی کمتری برام داشت.

اما از برگزاری شب احیا برات بگم که شب آخر که دیگه میخواستیم واقعا همه حرفها و درد دلهامون رو به خدا زمزمه کنیم . شب زود خوابیدیم که سحر زودتر از خواب پاشیم و مشغول راز و نیاز بشیم. اما من ساعت حدود یک بود که از خواب پریدم و فکر کردم که جک و جونوری توی اتاقه .نمیدونم واقعی بود یا خواب دیدم؟! اما نتونستم توی اتاق بخوابم و تو رو هم برداشتم بردم بیرون و به به خوردی و بردمت توی پذیرایی خوابوندمت و خودم هم دیگه خواب از سرم پریده بود و نشستم پای تلویزیون و مشغول دعای جوشن کبیر و سر برنامه قرآن سر گرفتن که از همه مهمتر بود دیدم یه صدای خش خش میاد، روم رو بر گردوندم دیدم که تو خواب آلو خواب آلو چهار دست و پا تا نصفه حال اومدی و داری میای به سمتم .

سریع پا شدم و بغلت کردم و گفتم مامانی چرا بیدار شدی عزیزم . بیا بریم به به بخور و لا لا کن. به به خوردی اما هر کاری کردم نخوابیدی . بابایی هم دیگه بیدار شده بود و داشت وضو می گرفت. تو رو که دید شوکه شد. اما خوب به هر نحوی که بود نشستیم و مراسم رو برگزار کردیم اما تو یا خودت رو می مالیدی تو بغل من یا کتاب دعا رو از دستم می گرفتی یا خودت رو پرت می کردی تو بغل من و پشتک و معلق می زدی و نصفه شبی زده بودی زیر آواز  و دد . دوو .

خلاصه نشد که درست و حسابی درد و دل کنیم. اما آخر سرش تو رو که توی بغلم بودی محکم گرفتم و دستات رو رو به بالا گرفتم واز زبون تو همه دعاها رو کردم تو هم تکون نمی خوردی و گوش می دادی . وقتی دستای کوچیکت رو رو به بالا گرفتم اشک توی چشمام جمع شد و دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و حال و هوای خوبی بهم دست داد. بهدادی مرسی . مرسی از همراهیت، از بودنت . از حضور آسمونیت توی این شبها.

آخر سر هم با کمال میل نشستی پشت صندلیت و با بابایی شروع کردی به سحری خوردن و حسابی شارژ شده بودی و آواز می خوندی. و سر حال شده بودی.

ولی دیگه بعد از نماز هر سه تامون بیهوش شدیم  و سریع خوابمون برد . اون روز شما تا ساعت 12 خوابیدی.baby angel 2

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ونیزی
29 مرداد 91 14:54
ما یه عالمه چیز داریم که برای بهداد آقای شما مناسبه. بیایید تو سایتمون http://feriog.info/cat.aspx?cat=10&scat=2&s=19070