امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

شنبه 91.7.22 رنجیدم...

1391/7/22 21:33
نویسنده : مامان مریم
316 بازدید
اشتراک گذاری

  _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

سلام بهداد عزیزم

امروز شنبه بیست و دوم مهر هست. حالم هنوز خوب نیست. پکرم . دپرسم. از دست خودم ناراحتم.پنجشنبه غروب به خاطر بستری شدن مامان پری عازم تهران شدیم. اول راه توی بغلم خوابیدی و وقتیکه خوابت سنگین شد ایستادیم و توی صندلیت گذاشتیم و دیگه استراحتگاه آفتاب مهتاب قزوین بیدار شدی و تا خود تهران بیدار بودی. ساعت ده بود که رسیدم جلوی درب بیمارستان. خاله بهجت هم با ما اومده بودند. بابایی رفت که مامان پری رو ببینه اما دیگه به ما اجازه ندادند که بریم بالا و ببینیمشون. گفتند فردا جمعه هست و از ساعت ده صبح تا پنج وقت ملاقات هست. البته اگر هم که من می رفتم، شما رو پیش بابایی یا خاله می گذاشتم. بالاخره ورود به بیمارستان برای بچه های کوچیکی مثل شما  خطرناکه.

 

 _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

بعد از ملاقات رفتیم منزل باباجون اینا. خدا رو شکر مامان پری حالشون بهتره  به زودی مرخص می شوند و همه ما بیشتر تر خوشحالتر میشیم. با دیدن تو  همه خیلی خوشحال شدند و شما هم که هاپوی خونه اونا رو دیده بودی و حسابی ذوق کردی و با همه بازی کردی. دیگه ساعت یک و نیم نیمه شب بود که به زور خوابوندمت.

صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدی و ما هم سریع آماده شدیم و رفتیم پیش خانجون اینا که صبحانه رو منزل اونا بخوریم. اونجا هم کلی ذوق کردی و همه خونه رو متر کردی و به همه اتاقها سر زدی و همه جا رو بازرسی کردی. دیگه ساعت دوازده و نیم بود که از اونا خداحافظی کردیم و خانجون هم، ما سه تا رو از زیر قرآن رد کرد و به سمت بیمارستان حرکت کردیم.

اتوبان صدر یه کم ترافیک داشت و تصادف هم شده بود و شما هم توی بغلم به به خوردی و خوابت برد. وقتی که رسیدیم جلوی درب بیمارستان شما خواب بودی. به بابایی گفتم شما برو ملاقات و بعدش که برگشتی جامون رو عوض می کنیم و شما بهداد رو نگه دار تا من برم ملاقات. وقتی بابایی برگشت شما بیدار شدی و شما رو سپردم به بابایی و رفتم دیدن مامان پری. یه نیم ساعتی پیششون بودم و با باباجون برگشتیم که بریم خونه اما متاسفانه باباجون شما رو که دیدند بغلت کردند و بردنت توی بخش که مامان پری شما رو ببینه. اصلا کار درستی نبود و من خیلی ناراحت شدم و رنجیدم و سکوت کردم .نه اینکه چرا تو رو بردند پیش مامان پری، از اینکه بچه کوچیکی مثل شما رو بردند توی بخش بیمارستانی. از اینکه نتونستم از حق تو و از وجود تو دفاع و مراقبت کنم و برای اولین بار بعد از به دنیا آمدنت پات به بیمارستان باز شد ناراحت شدم. بالاخره درسته که بهترین بیمارستان تهران بود و تر و تمیز و عالی بود اما من دلم نیومد و ناراحت شدم . حتی از اینکه تو رو توی طبقه همکف و سالن انتظار آورده بودم عذاب وجدان گرفته بودم  و از دست خودم ناراحت بودم چه برسه به اینکه وارد آسانسور بشی و وارد بخش. متاسفانه نگهبان بیمارستان هم هیچ نظارتی بر رفت و آمد ملاقات کنندها نمی کرد و همین دلیلی شده بود که می گفتند که بیمارستان ایراد نمی گیره که بچه وارد طبقات بشه.

اما دیگه دوره این تذکرها گذشته و پدر و مادرها خودشون باید مانع این کار باشند نه اینکه حتما یه نفر به ما تذکر بده. درسته که تمیز بود اما محیط بیمارستان برای آدم بزرگها شاید بی خطر باشه و بدن آدم بزرگها در برابر میکروبها و ویروسها مقاوم ترباشه اما بچه ها ضعیفتر و طریفترند و احتیاج به مراقبت دارند و نباید اونها رو در معرض بیماری و میکروب قرار داد. دیگه چی بگم؟؟؟؟؟ حالم از خودم گرفته هست دیگه. در هر صورت مامانی ما رو ببخش که نتونستیم مانع اطرافیان بشیم تا به بیمارستان وارد نشی.

اما یادت باشه که وقتی هم که بزرگتر شدی دیگه از دوازده سال به بالا حق ورود به بخش های بیمارستانی رو دارند و اگه یه وقت موردی پیش اومد شما اصرار نداشته باشی که بخواهی که با ما بیای به بیمارستان.

امیدوارم که مامانایی که این پست رو می خونند در برابر یک چنین موقعیتی مقاومت کنند و مثل من سکوت نکنند و مراقب بچه شون باشند تا مثل من عذاب وجدان نگیرند.

القصه: بعد از ملاقات شما دیگه برگشتیم خونه و یه استراحتی کردیم و دوباره برای ساعت جهار آماده شدیم و رفتیم بیمارستان و دوباره ملاقات. که دیگه خداحافظی کنیم و به سمت خونمون راه بیفتیم.

دیگه عصر هم بعد از ملاقات ساعت شش بود که راه افتادیم و شما هم بلافاصله به به خوردی و خوابیدی تا رودبار.

از آفتاب مهتاب تا رودبار من رانندگی کردم و دیگه وقتی که بیدار شدی جام و با بابایی عوض کردم و شما به آغوش خودم برگشتی و تا خونه بیدار بودی. شب ساعت یازده خونه بودیم. دیگه توی خونه شما رو عوض کردم و شستم و غذا خوردی و قطره و به به و لالا. 

این بود روزمره دو روز آخر هفته دوم یازده ماهگی جنابعالی.

  _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)