امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

خاطرات پارسال

1391/8/8 15:25
نویسنده : مامان مریم
408 بازدید
اشتراک گذاری

                                                                                                                                              

نایت اسکین

به چه مانند کنم در همه آفاق تو را

هر چه در ذهن من آمد تو از آن خوبتری

نایت اسکین

 

                                                  

                                              بهداد عزیزم نی نی قشنگم

امروز یه جور دیگه ام . اصلا از دیشب یه حال دیگه ای دارم . توی خواب هم تمام مدت رویای پارسال توی ذهنم تداعی میشد. الان ساعت نه  و نیم صبح هفت آبان 91 هست . شما هنوز از خواب ناز بیدار نشدی و توی تختت خوابی. امیدوارم که بخوابی تا بتونم برات بنویسم. دوست دارم که از خاطرات آخرین لحظه های با تو بودن یا در من بودن تو بنویسم . از خاطرات لحظه ورودت.

روز قبل از تولدت بابایی ساعت شش و نیم صبح رسید تهران  و اومد پیشمون. از شب قبلش لحظه ها خیلی کند می گذشت. مگه صبح می شد؟ بالاخره ساعت 5 صبح که برای نماز بیدار شدم تا اومدن بابایی خوابم نبرد و لحظه شماری می کردم که ببینمش و یک عالم حرف ناگفته براش داشتم.

 بابایی اومد و یه صبحانه مفصل خوردیم و دیگه بابا خسته بود و خوابش برد. اما من از خوشحالی خوابم نبرد و دیگه ساعت یازده بود که بیدارش کردم و گفتم که پاشو توی این هوای بارونی بریم بیرون گردش و خرید. بابایی فکر می کرد که من شوخی میکنم . اما وقتی دید که من مصمم هستم گفت که آخه امروز روز آخره و این لحظه های آخر هم بذار به خیر و خوشی بگذره اما من نمیخواستم که توی خونه بمونم. خلاصه با وجود اینکه بابایی یه کم نگران بود اما من با خوشحالی آماده شدم و با هم رفتیم مرکز خرید صفر شش تو پایین چهار راه پاسداران. کلی اونجا مغازه ها رو دیدم و یه خرید کوچولو هم کردم و بعدش رفتیم مرکز خرید پاسداران و یه دوری زدیم و برگشتیم پیش خانجون اینا. جات خالی خانجون یه مرغ درسته با مخلفات گذاشته بود توی فر و یک پلوی زعفرانی هم درست کرده بود و منم که مثلا باید طبق حرف دکتر روز آخر کم می خوردم آی خورم که ....

راستی یه زنگ به آقای دکتر زدم که بهش بگم آقای دکتر یادت هست که فردا باید بیای بیمارستان و ... . زنگ زدم و یادش بود و ازش پرسیدم که ما ساعت چند اونجا باشیم گفت همون قبل از هشت که تا آماده بشی منم رسیدم. بهش گفتم همه میگن که باید زودتر برم که آزمایش و سونو و ... دارم و ... گفت کی گفته ؟ گفتم که اطرافیان میگن. وااای دکتر عصبانی شد و داد زد و گفت که خانم ... مگه میخوای شله زرد بپزی که حرف همه رو گوش میدی. دکتر شما من هستم و اینقدر به حرف مردم کار نداشته باش و مردم حرف زیاد می زنند اما باید حرف دکترت رو گوش بدی. هرکاری داشتی و هر سوالی داشتی به خودم زنگ می زنی و از خودم می پرسی.

غذا زیاد خورده بودم اما دیگه تا شب چیز بخصوصی نخوردم . شب خاله مهدیه اینا اومدند دیدنمون و ساعت نه بود که رفتند و من و بابایی یه کم وسایلمون رو جمع و جور کردیم و ساک بیمارستان رو با مدارک پزشکی و شناسنامه و دوربین و ... همه رو آماده کردیم.  ساعت یازده شب بود که دیگه من آخرین حمام دو نفری با شما رو رفتم و بعدش تا موهامو سشوآر بکشم . بابا هم رفتش حمام. اون شب آخر به قدری لگد زدنهات محکم و پشت هم بود که به بابایی گفتم نکنه تا صبح نشده نی نی بیاد و ما زودتر بریم بیمارستان؟ ساعت دوازده و نیم بود که دیگه هر دوتامون تر و تمیز و اتو کشیده نشستیم و یه چند تا عکس گرفتیم که از آخرین لحظات بهداد تو دلی هم عکس داشته باشیم . امیرحسین میگه که این چند تا عکس یکی از بهترین عکسای زندگیمون هست که خیلی ازش خاطره داره. حتما توی یه پستی برات میذارم تا ببینیمون.

شب ساعت یک، یک و نیم بود که خوابیدیم و من صبح ساعت چهار ونیم بیدار شدم. عجب بارون سیل آسایی میومد. تگرک و رگبار بارونی بود که میومد.  دیگه تا نماز بخونیم و آماده بشیم ساعت شش بود که سوار ماشین شدیم و با بابا و خانجون به سمت بیمارستان پاستور نو حرکت کردیم. صبح زودتر راه افتادیم که بتونیم وارد محدوده طرح ترافیک بشیم . آخه بیمارستان توی خیابون وزرا بود و اونجا هم طوی طرح بود دیگه. وای وقتی که جلوی درب بیمارستان از ماشین پیاده شدیم  اگه با خودمون چتر نداشتیم موش آب کشیده میشدیم.

  تا رسیدیم توی بیمارستان ما رو راهنمایی کردند به بخش زنان و رفتیم توی اون طبقه . بابایی دیرتر اومد آخه هم داشت ماشین و پارک می کرد و هم وسایل رو داشت میاورد. اتاقمون رو همون لحظه بهمون تحویل دادند  من هم لباس مخصوص پوشیدم و بردنم توی اتاق پشت اتاق عمل. فشار خون و قد و وزنم رو اندازه گرفتند .  آخرین صدای ضربان قلبت رو هم شنیدم و ساعت هفت بود که پرستار گفت وقت عمل شما ساعت ده هست. شوکه شدم گفتم توی برگه پذیرش نوشته ساعت 8 چرا باید تا ساعت 10 صبر کنم من دیگه طاقت ندارم. اتاق عمل هم که خالیه و مریض وقتی هم که ندارید و من تا ده چه کار کنم؟ پرستار به دکتر زنگ زد و دکتر هم گفت باشه من یه دوش بگیرم و آماده می شم و خودم رو زودتر میرسونم.

تا ساعت نه که دکتر برسه بابایی مشغول تشکیل پرونده و پر کردن فرمهای بیمارستان بود و کارش که دیگه تموم شد اومد پیش من. برای من و امیر حسین توی اتاق انتظار اتاق عمل  یه فیلم آموزشی در مورد اثرات شیر مادر و نحوه شیردهی گذاشتند که یه عروسک خوشگل همش آواز میخوند که شیر مادر تا شش ماه تنها غدای منه و ... توی اتاق پشتی فقط بابا رو راه دادند و اونم گان پوشید و وارد اونجا شد و کنار من که روی تخت دراز کشیده بودم نشسته بود و با هم فیلم نگاه می کردیم و از خوشحالی اینکه یه دو ساعت دیگه تمام این انتظار به پایان میرسه و پسر کوچولوی قشنگمون رو بهمون نشون میدن توی پوستمون نمی گنجیدیم .

بابایی هم همش میخواست به من دلداری بده و حواس منو پرت می کرد و حرفهای خنده دار می زد و همش شوخی میکرد و میخواست که دلم شوره اتاق عمل و جراحی رو نزنه. اما خدا رو شکر من اینقدر هیجان زده بودم و مشتاق که تو رو ببینم هیچ ترس و واهمه ای نداشتم و بیصبرانه منتظر بودم که آقای دکتر بیاد و منو صدا کنند که برم توی اتاق عمل.

 ساعت نه گذشته بود که دکتر وارد بخش ما شد و اول با مامان اینا که پشت در اتاق عمل ایستاده بودند سلام و حال و احوال کرد و بعدش اومد پیش منو حال منو پرسید و پرونده و مدارک پزشکی رو بررسی کرد و گفت که آماده بشم که برم داخل اتاق عمل. گفت تا تو بری تو اتاق منم برم لباسم رو بپوشم و بیام پیشت.

دیگه با مامان اینا خداحافظی کردم و بابایی هم از اتاق بیرون رفت و با هم خداحافظی کردیم و پرستارها منو بردند توی اتاق عمل . اونجا همه داشتند تمام دستگاهها و وسایلشون رو چک می کردند و به منم اشاره کردند که روی تخت وسط اتاق دراز بکشم .

روی تخت که دراز کشیدم نگاهم به ساعت بالای سرم افتاد که دقیقا ساعت نه و نیم رو نشون میداد . دکتر هم لباسش رو پوشیده بود و اومد و کنارم ایستاد و پرستارها هم اومدند کنارم و بهم گفتند که بچه ت چیه؟ گفتم پسر. گفتند که اسمش رو چی می خوای بذاری ؟ گفتم بهداد . اونا خیلی از این اسم خوششون اومد و گفتند که وای چه اسم قشنگیه و ... این سوالها رو می کردند که من حواسم پرت بشه و دکتر بیهوشی هم  یه قیافه بابایی داشت و کنارم  ازم هی سوال می کرد و گفت که میخوام داروی بیهوشی رو بهت بزنم اولش یه احساس یخی می کنی و بعدش خوابت می بره.

توی اون فاصله فقط داشتم تمام کسانی رو که بهم التماس دعا داده بودند که وقت عمل یادشون باشم رو یکی یکی اسمشون رو زمزمه می کردم و ساعت رونگاه می کردم. دکتر اومد کنارم و گفت که عملم بیست دقیقه طول میکشه و نگران هیچ چیزی نباش و همه چیز مرتبه و روبه راه.

دیگه خوابم برد و نفهمیدم که چی شد فقط وقتی که به هوش اومدم صدای اطرافیان رو می شنیدم که می گفتند که پاشو پسرت رو ببین. ببین که چقدره قشنگه و نازه.

یه خاطره جالب بابا اینا وقتی که من ازشون جدا شدم ورفتم توی اتاق عمل، دکتر هم پیششون بوده و بهشون گفته که من برم آماده بشم و لباسم رو بپوشم که بیام اتاق عمل. بابا اینا هم ایستاده بودند که دکتر برگرده و بره توی اتاق عمل. بعدش می بینند که پرستارها دارند بابا رو صدا میزنن . بابا اینا می رن پیش پرستار و پرستار بهشون می گه که کجایید بیایید بچتون رو ببیند. بابایی میگه ما همه مون شوکه شدیم که آخه دکتر که نیومده ؟ نگو دکتر از یه در دیگه وارد اتاق  عمل شده بوده و عملش رو انجام داده بوده. مامان اینا می گفتند ما نشسته بودیم که  مثلا یک ساعت دیگه خبرمون کنند و بیان بگن که بچتون به دنیا اومد و میگن ما تا یه تکون به خودمون دادیم و رومون رو کردیم به هم بهمون گفتند که بچتون به دنیا اومد. و انتظارش خیلی کوتاه بود و خیلی کیف کرده بودند که زیاد منتظر نشده بودند.

خدا رو شکر توی اون روز اتاق عمل بخش زنان هیچ مریضی نداشت و مادر ونوزادی به غیر از من و تو توی اون بخش نبود و اون دو روز حسابی پرستارها به من و تو رسیدند ومرام گذاشتند . خدائیش هم بیمارستان تر وتمیز و خوبی بود و کادر پرستاریش هم  حرف نداشت و واقعا همشون خیلی مهربون و وظیفه شناس بودند. راستی بابایی هم توی همین بیمارستان به دنیا اومده بود و خیلی پز میداد که پسرم هم توی بیمارستانی که خودم به دنیا اومدم به دنیا اومده و ... . روز خیلی خوب و پر از آرامشی بود. 

بهداد جانم! در تمام دوران بارداری بهترین شرایط رو داشتی  و موقع عمل هم همینطور. تا الان هم روزای پر از آرامش و خوبی رو با هم سپری کردیم و من از شما تشکر می کنم که اینقدر بچه با آرامش و مهربونی هستی.

عاشقانه دوستت داریم و به وجودت افتخار می کنیم.

(این متن رو دیروز نوشتم اما به خاطر اینکه بیدار شدی دیگه نشد که تکمیلش کنم و امروز هشتم آبان کامل شد و برات ثبتش کردم).

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)