شبهای تهران
سلام بهداد جونی
از اول هفته پیش قصدکرده بودیم که یه برنامه سفر به تهران داشته باشیم. بالاخره برای سه شنبه همه کارهامونو انجام دادیم و وسایلمون رو جمع و جور کردیم و ساعت هفت شب بود که راهی جاده شدیم. بین روز نخوابیدی و دیگه وقتی که توی ماشین بودیم گیج خواب بودی اما وقتی که سی دی رنگین کمون رو برات گذاشتیم زل زده بودی به مانیتور و چشم نمیزدی و انگار که دفعه اولت بود این سی دی رو می دیدی. همچین محو تماشای کارتون و شعراش شده بودی که نخوابیدی اما دیگه وقتی که تا آخر سی رو دیدی دیگه ما هم خاموشش کردیم و شما هم به به خوردی و خوابیدی. و دیگه گذاشتیمت توی صندلیت و تا آفتاب مهتاب قزوین خوابت برد.
دیگه بیدار شده بودی و همگی یه سر رفتیم آفتاب مهتاب و یه ته بندی کردیم و از اونجا تا دم در خونه خانجون اینا پلک نزدی و تمام وقت حواست به جاده و ماشینها و چراغهای رنگی توی جاده و خیابونها بود. با هر آهنگ هم یه حرکت موزون انجام میدادی و خودت رو تکون تکون میدادی و خوشحالی می کردی. وقتی که رسیدیم پیش خانجون اینا ساعت دوازده شب بود و اونجا تا رسیدی یه بازرسی کلی صورت دادی و همه جای خونه سرک کشیدی و حسابی بازیگوشی و شادمانی کردی.
دیگه به سختی تن به خواب دادی و بازم میخواستی که همه جا رو بگردی و بازی کنی و به هر چیزی دست بزنی. دیروز صبح هم ساعت نه صبح بیدار شدی و حسابی شاد و سر حال بودی و همه جای خونه رفتی و خلاصه نوه آخری خانجون خوش و خندان و بدون هیچ ممانعتی از سوی خانجونی همه چی رو بهم ریخته و درب و داغون کرده و از این اتاق به اون اتاق رفته و همه جا رو خونه تکونی کرده.
عصر دیگه دلم نیومد و یه آژانس گرفتم و با هم رفتیم خونه مامان پری . آخه بابایی یه چند تا کار اداری داشت و دنبال ماشین بود و صبح زود از پیش ما رفته بود و دیگه وقتی که یه نیم ساعتی پیش مامان اینا بودیم، بابایی هم به ما رسید و بعدش شما تا ساعت یک نیمه شب کلی بازی کردی و حسابی با عمو و عمه سرگرم شدی و از سر و کولشون بالا می رفتی و اینجا هم تمام مدت رفتی سر وسایل عمو و اتاقش رو حسابی بهم ریختی. شب هم به زور خوابوندمت و دیگه وقتی که به به خوردی و دیدی که همه جا تاریکه و هیچ سر و صدایی نمیاد یه کم توی جات وول وول خوردی و خوابیدی.
اما امروز صبح هم که روز اربعین هست و تعطیل،دیگه شما ساعت هفت صبح از خواب بیدار شدی و باز هم بازی و بازی و بازی و الان هم ساعت یازده و نیمه که به به خوردی و مست از خواب شدی و الان توی خواب ناز هستی. ان شاا... که زیاد بخوابی و خستگیت در بیاد و بعدش یه حمام حسابی ببرمت و بعدش بریم پیش خانجون اینا که سر شب بریم پیش دایی جون اینا. آخه سعید جان برای دو هفته اومده ایران و همه مون امشب دور هم هستیم و می خوایم که دیدار تازه کنیم . خوشحالم که امشب ایلیا و شهبد رو می بینی و با هم کلی بازی میکنید و خوشحال خواهی شد. امیدوارم که شب خوبی باشه. ان شاا... سعی میکنم که عکس بگیرم و خاطره امشب رو برات به یادگار بگذارم.این دو سه شب که تهران بودیم حسابی بازیگوشی کردی و بهت خوش گذشته. فردا هم که بازم دورت شلوغه و از شنبه هم که یه چند روز برات سورپرایز داریم. بعدا بهت میگم.