عروسی ...
بالاخره عمو حمید داماد شد روز بیست و هفتم بهمن سال نود و یک عروسی عمو حمید بود. بابایی روز قبلش اومد پیشمون و با هم بودیم.
روز عروسی هم که تا من آماده بشم بابایی از شما مواظبت می کرد و تو هم همش میخواستی که بیای توی اتاق و همه جا رو به هم بریزی. خلاصه یه چند باری صدای گریه ات رو هم شنیدم اما بابایی هواتو داشت. وقتی که تو رو آماده کردم و لباسهای قشنگت رو تنت کردم و خواستیم که بریم یه قاشق دستت بود و به هیچ وجهی هم راضی نمیشدی که قاشق رو از دستت بگیریم و تمام مدت اعتراض می کردی. خلاصه توی ماشین هم دستت بود و به به خوردی و خوابت برد و قاشق به دست توی خواب ناز بودی.
وقتی که رسیدیم هتل باز هم که بیدار شدی راضی نشدی که قاشق رو بدی و تمام طی عروسی قاشق به دست بودی و آخر سر هم قاشق خونه مامان پری اینا رو گم کرده بودی و بابا مجبور شده بود که قاشق اونجا رو بهت بده تا ساکت بشی. اما بالاخره وقتیکه خواستیم هتل رو ترک کنیم با خنده و شوخی سرت رو گرم کردیم و قاشق رو پس دادیم. اما وقتی که توی ماشین نشستیم یادت افتاد و گریه می کردی و ما هم نمیدونستیم که علت این همه گریه و زاری چیه و حسابی ناراحت و غمگین شدیم که چرا نی نی قشنگمون این همه ناآرومی می کنه و زار زار اشک میریزه. دیگه این قدر هق هق کردی که گلوت خشک شد و به به خوردی و توی مسیری که دنبال ماشین عروس بودیم خوابت برد.
نمیدونم شاید هم چشمت زده بودند. آخه اینقدر خوش تیپ و خوشگل شده بودی که نگووو. همه می گفتند . تو هم زیاد بغل به بغل شدی و بغل همه رفته بودی و لپت هم گل افتاده بود از بس که همه صورتت رو بوسیده بودند. چقدر هم که از این کار ناراحتم و اصلا دوست ندارم اما خوب نمیشه برای این ابراز احساسات اطرافیان کاری کرد.
اینم عکس وقتی که داشتیم خونه رو ترک می کردیم
که بریم هتل و تو قاشق به دست بودی.
بهداد قاشق بدست قبل از عروسی.......................بهداد قاشق بدست زمان عروسی
اینجا هم که قاشق دستت هست و ول کن نیستی.
ای قربون اون تیپ قشنگت