امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

گزارش نوروز 92

1392/1/23 16:23
نویسنده : مامان مریم
419 بازدید
اشتراک گذاری

 گزارش نوروزی سال 1392

نوروز 1392

بهداد جانم. عزیز دردونه ی من. پسر قشنگم!

سلام. با کلی تاخیر اومدم که خاطرات تعطیلات عید 92 رو برات تعریف کنم.

گزارش نوروزی سال 1392

نوروز امسال خونه خودمون نبودیم و بهت گفته بودم که از بیست و ششم اسفند راهی تهران شدیم و شبش رفتیم عروسی ساناز و فردا صبح اول وقتش بابایی برگشت شمال که به کارهای آخر سالش برسه و ما موندیم تهران. یه دو روزی پیش مامان پری بودیم و دیگه بعدش رفتیم پیش خانجونی. از قرار من همه رو برای ناهار روز اول عید خونه خانجون دعوت کرده بودم که از دو روز قبل از عید من تا یه فرصت گیر میاوردم و تو هم خواب بودی می رفتم خرید. آخه بابایی که نبود و من هم دست تنها بودم و فقط توی فرصتی که تو میخوابیدی (دو تا بعد ازظهر) رفتم بیرون و کل وسایلی رو که برای ناهار می خواستم رو تهیه کردم. آخرین شب سال بابایی شبونه به تهران برگشت و صبح هم اومد پیشمون.

روز عید کار خاصی نداشتیم بجز حمام کردن. بابایی صبح که رسید شما هنوز خواب بودی و تا دید که خوابی به من گفت که سریع لباسهامو بپوشم و باهاش برم بیرون. هر چی هم که می گفتم که آخه کجا داریم میریم نمیگفت. سوار ماشین شدیم و رفتیم چهار راه دلبخواه و خیابون اختیاریه. یه جا پارک کرد و منو برد  موبایل فروشی و گفت که هر گوشی که دوست داری رو انتخاب کن و برام یه گوشی موبایل کادویی گرفت. سریع کارمون رو انجام دادیم و  برگشتیم خونه که شما بیدار شده بودی. با هم دیگه صبحانه خوردیم و بعدش من مشغول درست کردن سبزی پلو با کوکو و ماهی شکم پر شدم برای ناهار روز عید. چون بابایی نبود ما سبزی پلوی شب عید رو روز عید درست کردیم که باهم باشیم.

خلاصه بابایی دوش گرفت و منم شما رو حمام کردم و ناهار رو سریع خوردیم و تند تند آماده شدیم و نشستیم پای سفره هفت سین و همگی داشتیم دعا می کردیم. تو هم راه می رفتی و با تعجب به ما نگاه می کردی. قران توی دست خانجون رو می گرفتی و می بوسیدی و به پیشونیت میزدی. الهی قربونت بشم که این قدر با احساس این کار و می کنی.

عید شد و همگی روبوسی کردیم و عید و به همدیگه تبریک گفتیم و بعدش تلفن ها شروع شد که همه به منزل خانجون اینا زنگ می زدند  و عید مبارکی می گفتند. آخه اونا بزرگ فامیل هستند. بعد از ظهر دیگه تو گیج خواب بودی و با بابایی خوابیدید. منم دوباره از فرصت استفاده کردم و بدو بدو مشغول درست کردن سالادها و چیدن میز و کارهای اولیه ناهار روز اول عید شدم. وقتی که شماها بیدار شدید  . من تقریبا همه کارم رو انجام داده بودم. سالاد الویه ام آماده بود و مواد اولیه بقیه سالاد ها رو هم رنده شده و خورد شده آماده کرده بود م و توی یخچال گذاشته بودم. فسنجونم در حال جوشیدن بود و گوشتم  هم داشت می پخت و مرغ ها رو هم سرخ کرده بودم. ساعت هفت و نیم هشت بود که آمده شدیم و رفتیم عید دیدنی منزل باباجون اینا . تا ساعت یک اونجا بودیم و بعدش دوباره برگشتیم پیش خانجونی اینا که بخوابیم و من صبح اول وقت پاشم و کارهای ناهار رو ردیف کنم.

روز اول عید خدا روشکر همه چیز طبق برنامه پیش رفت و تمام غذاهام همونطور که انتظارش رو داشتم پیش رفت و غذاهام خوب از آب در اومدند . اما خداییش از دو روز پیش از مهمونی افسردگی گرفته بودم که آخه من با یه بچه کوچیک چطوری از پس این همه مهمون و غذا درست کردن بر میام؟ و خراب کاری نکنم. اما خدا رو شکر قبل از پلو آب کش کردنم بابایی شما رو برد بیرون که یه دوری بزنی و من هم سر فرصت به همه کارهام رسیدم.

مهمونها  اومدند و غذاها سرو شد و همه سر ناهار کلی تشکر کردند و بسیار بسیار بسیار از خوشمزه بودن همه سالادها و غذاها کلی تعریف و تمجید کردند و خستگی منو در آوردند. خیلی خوشحال شدم و توی پوست خودم نمی گنجیدم. آخه مهمونیهایی که اونا گرفته بودند همیشه سنگ تموم گذاشته بودند و همه چیشون عالی بود . و من می ترسیدم که پیششون کم بیارم اما خدارو شکر که همه راضی بودند و کلی تعریف کردند. خدا رو شکر.

بعد از ناهار شما خوابیدی و تا ساعت 6 بیهوش شدی. منم وقتی که مهمونها رفتند سریع همه ی خونه رو سر و سامون دادم و همه چیز رو عین قبل از مهمونی مرتب کردم و آماده شدیم و دوباره رفتیم پیش باباجون اینا. شب رو اونجا موندیم و عمو حمید اینا برای عید دیدنی اومده بودند پیششون. شب موندیم اونجا و دوباره روز دوم که پیش بابا اینا بودیم و شب برگشتیم پیش خانجون اینا. روز سوم استراحت کردیم و عصرش رفتیم دیدن دایی جان و خاله ها . آخه ما دیگه داشتیم که بر می گشتیم و فرصتی نداشتیم و میخواستیم که روز چهارم عید برگردیم که به شلوغی و ترافیک جاده نخوریم.

روز سوم عید بعد از عید دیدنی ها دوباره برگشتیم منزل خانجون اینا و همه وسایلمون رو جمع و جور کردیم و دیگه ساعت یک بود که خوابیدیم. صبح هم هشت و نیم نه بود که بیدار شدیم و تا همه وسایل رو توی ماشین جا دادیم و با آقاجون و خانجون خداحافظی کردیم ساعت یازده بود که از دم درب خونه شون راه افتادیم. به سمت منزل باباجون اینا که با اونها هم خداحافظی کنیم و بریم شمال. وقتی رسیدیم پیش اونها بابا یه سر با اینترنت تمام کارهای دفتر و چک کرد و دید که تمام کاراش درسته و جای نگرانی نیست ما هم هورا کشیدیم که آخ جون می مونیم. اون روز هم پیش باباجون اینا موندیم و یک عالم هم براشون مهمون اومد و دیگه شب وسایلمون رو مرتب کردیم که فردا که چهارم عید باشه برگردیم. اتفاقا بابا جون اینا هم آماده شدند که با ما بیایند شمال. قرار شد که ساعت 6 صبح راه بیفتیم . اما شما چند بار نصفه شب بیدار شدی و گریه و زاری کردی و ناراحت بودی و خوابت نمی برد و من و بابا حسابی بد خواب شدیم. برای همین ساعت 6 هوش نیومدیم و دیگه تا راه افتادیم ساعت نه بود.

توی مسیر هم خواب و بیدار بودی  و نزدیکهای خونه دیگه بیدار شدی. رسیدیم خونه شما رو شست و شو دادم و وسایلها رو آوردیم توی خونه و ماشین رو خالی کردیم و رفتیم منزل بابا جون اینا و ناهار خوردیم و بعدش هم همه ولو شدیم و از هوش رفتیم. فقط بابایی بنده خدا بود که نخوابید و پاشد و رفت که به کارهای عقب افتاده اش برسه. شب دیگه ساعت ده و یازده بود که اومد پیشمون . ما هم وقتی که از خوب  بیدار شدیم با عمه جونی پا شدیم رفتیم توی شهر که میوه و شیرینی و گوشت و خرت و پرت بگیریم برای این چند روز باقیمونده عید. ساعت نه و نیم بود که رسیدیم خونه . راستی شما رو هم پیش مامان جون گذاشته بودیم . اما شما کار خرابی کرده بودی و مامان جون بنده خدا شما رو شسته بود و دنبال وسایلت می گشت که نمیدونست من با خودم آوردم خونه گذاشتم. بنده خدا شما رو شسته بود و همین جور به خودش چسبونده بود که جایی رو احتیاط دار نکنی. به ما زنگ زد و منم دوباره به جای اینکه برم خونه و برات وسایل بیارم . همون جا برات پوشک گرفتم و اومدیم خونه. عزیزم که این قدر پسر آقایی هستی و تر و تمیز خودت رو نگه داشته بودی. مرسی گل قشنگم. ولی حسابی خندیدیم و همه بوست کردیم.

خلاصه که مامان پری اینا تا صبح دوازدهم پیش ما بودند و یه دو سه روزی هم عمو حمید اینا اومدند پیشمون و جمعمون جمع بود و خوش گذشت و اونها هم با باباجون اینا برگشتند. راستی همه مون  یه روز عصر راه افتادیم به سمت انزلی و رفتیم کنار دریا و روز خوبی بود . حالا عکس هاشو برات میگذارم و تو هم با عمو علی سوار اسب شدی و کلی کیف کردی.

فقط از شانس من. توی روزای عید من یه سرما خوردگی شدید گرفتم و خیلی حالم بد شد و همش نگران  بودم که تو و بابایی نگیرید. حتی دو شب توی اتاق نخوابیدم که مبادا بابایی یا تو از من بگیرید که اما از چهاردهم فروردین از صبح تمام مدت عطسه میکردی و فین فین . منم کلی لباس تنت کردم که تنت عرق کنه و سرما از تنت بره بیرون و سر شب هم از ترس اینکه مبادا روز پنجشنبه و جمعه گیر بیفتیم سریع بردیمت دکتر که پیشگیری کنیم و خدا رو شکر تا دیگه تب نکردی و اوضاع آرومی داشتی. امیدوارم که این اولین و آخرین سرماخوردگی امسالت باشه. الهی بگردم که این مریض احوالیتو از من داری و از من گرفتی  . به خدا خیلی مراعات کردم اما بازم گرفتی. ببخش منو مامانی.

الان که دارم این نوشته رو برات می نویسم بیست و دوم فروردین هست. خلاصه که اواخر ایام عید من سرما خوردم و شما هم از من گرفتی و این بی حالی و ناخوش احوالی یه کم منو از وب نویسی دور کرد و بعدش هم که عمه خانومتون عکس های عید شما رو می خواستند و مموری دوربین مون رو گذاشتند توی لپ تاپشون و یه ویروس عجیب و غریب مموری مون گرفت و لپ تاپ خودمون هم ویروسی شد و الان یه ده روزی بود که من دست از پا شکسته هیچ کاری نمیتونستم با لپ تاپ بکنم . از ترس اینکه مبادا فایلی رو باز کنم و ویروسی بشه و دسترسی به فایل نداشته باشم. که دیگه بابایی زحمت کشید و آنتی ویروس گذاشت روی لپ تاپ و بعد از دو روز جستجو بازم ویروس مموری کشف نشد و ما اسیر شدیم. قابل توجه دوستان عزیزی که جویای حالمون بودند و ازمون خبری نداشتند . این بود که تاخیر داشتیم.

روزهای عید هم  سریع گذشت و روزهای خوبی بود همش به گشت و گذار و رفت و آمد بودیم و همین که به تو خوش می گذشت برای ما بهترین بود. از اینکه توی ایام عید همه جا با ما همراه بودی و خوش اخلاق و مردم دار واقعا ازت ممنونم بهداد عزیزم.

واقعا برای خود ما هم تعجب آور بود که طی ایام عید دست هیچ کسی رو پس نزدی و هر کس که خواست که بغلت کنه به راحتی دستات رو باز می کردی و می پریدی بغلش. حتی کسانی که غریبه بودند و حتی ما ندیده بودیمشون رو هم باهاشون شوخی و خوش اخلاقی می کردی و مهربون بودی.

امیدوارم که سال خوبی رو در پیش رو داشته باشیم و سرشار از برکت و عشق و شادی باشه و سلامتی همه عزیزانمون رو از خدای مهربونم خواستارم.

سال نود و یک سال خوبی برای خانواده ی ما بود و سالی پر از موفقیت بود و فقط سه ماه آخر سال من خیلی حرص و جوش خوردم و واقعا تحت فشار بودم . امیدوارم که امسال سال با آرامش تری رو پیش رو داشته باشیم و اذیت و آزارها هم کمتر باشه. امیدوارم که شما هم در پناه خدا صحیح و سلامت باشی و هر دومون زیر سایه بابایی عزیز لحظه ها و روزهای خوب و خوشی را داشته باشیم.

امیر حسین و امیر بهداد عزیزم عاشقانه دوستتون دارم. مرسی از همه همراهی هاتون توی تمام لحظه ها.

اینم عکس سفره هفت سین امسالمون، که هنر دست مامانی هست. اگه سبزه اش بی رونگ و رو شده به خاطر اینه که آخرین روز عیده و داشتم سفره رو جمع می کردم .

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

ناهید مامان فاطمه گلی ومحمدرضا
23 فروردین 92 16:24
سلام سال نوتون مبارک انشالله همیشه نوروزتون پیروز وشاد باشه وبه سفر خوش باشید


سلام خانومی. مرسی از پیام تبریکتون و مرسی که به ما سر زدید. حتما بهتون سر می زنم.
ناهید
24 فروردین 92 9:12
سلام مامانییییییییییییییییی سفره هفت سینت خیلی خوشگل بودددددددددددددددددددددددددد بی نهایتتتتتتتتتتتتتتتتت


سلام. مرسی عزیزم
مامان حسام كوچولو
24 فروردین 92 10:51
سلام از تعريف هاتون معلومه كه خدا رو شكر عيد خوبي داشتيد.
امير بهداد چطوره خوبه ؟دلم براش تنگ شده من روزي چند بار ميومدم به وبتون سر مي زدم و منتظر برگشتتون بودم. خدا رو شكر كه با خبرهاي خوش و شادي بر گشتين.
راستي هفت سينتون خيلي زيباست .
منتظر عكساي گل پسرت مي مونم.

سلام دوست گلم. آره خدا رو شکر تعطیلات خوبی بود. یعنی همین که بچه آدم سر حاله و بهش خوش میگذره برای من یکی کافی بود.
اگه این شیطون بلا هم بگذاره که ازش عکس بگیرم . حتماتوی وبش می گذارم.

مانلی مادر باران
25 فروردین 92 0:00
ایام بکام مریم جون در کنار به به چه سفره هفت سین قشنگی .


سلام مانلی جان. مرسی. منم روزهای خوب و خوشی رو برای شما و خانواده تون آرزو می کنم.
سارا(مامان سوگل)
28 فروردین 92 12:15
سلام مریم چون.خداروشکر که بهتون خوش گذشته.سفره هفت سینت خیلی خوشگله.بهدادی رو ببوس.


سلام سارا جان. مرسی که به ما سر می زنید. سوگلی رو هم ببوسید و عید شما هم مبارک
سميه
29 فروردین 92 16:34
چه سفره خوشگلي........... مامان خوش سليقه...............
سجاد
4 اردیبهشت 92 22:05
به ما هم سر بزنین ...


به روی چشم .