واکسن 18 ماهگی
بهداد عزیزم، فرشته ی کوچولوی دوست داشتنی من
امروز صبح (٩ اردیبهشت ٩٢ ) با کلی سلام و صلوات رفتیم مرکز بهداشت که واکسن یک سال و نیمه گیت رو بزنیم. واکسن سه گانه و فلج اطفال و ... می بینی که چطور روزها از پی هم داره میاد و میره و تو هیجده ماهه شدی و وقت واکسنت شد؟
برای خودت مردی شدی...
عزیزم ، خوشبختانه امروز صبح زود از خواب پا شدی . حمامت کردم و لباسهای راحت تنت کردم و صبحانه بهت دادم و قطره استامینوفن هم بهت دادم که وقتی که واکسن زدی خیلی اذیت نشی.
واکسنت رو زدیم و تو هم خیلی گریه کردی. شاید نه به خاطر واکسن . به خاطر اینکه من و بابایی دست و پات رو گرفته بودیم و خانم پرستار هم داشت کارش رو می کرد. یه کم هول کردی و وحشت داشتی که چه کار می خوان باهات بکنند که خوب فهمیدی و درد و سوزش آمپول و حس کردی و خوب گریه ات بیشتر شد و اشکات روی صورتت گوله گوله می ریخت. این بار از دفعات پیش بیشتر گریه کردی و ناراحت شدی.
اما تا اومدیم بیرون از مرکز یادت رفت و اومدیم خونه. به به خوردی و توی بغلم خوابیدی و دیگه گذاشتمت توی تختت و تا ظهر خوابیدی. بعدش بیدار شدی و یه میان وعده خوردی و تمام مدت توی بغلم بودی و نمیتونستی که راه بری و تا میخواستی که روی پاهات بایستی گریه ات در میومد و پات درد می گرفت. منم امروز تمام مدت توی بغلم نگه ات داشتم و نگذاشتم که اصلا پاتو زمین بگذاری.
بعداز ظهر ساعت سه تا شش خوابیدی و دیگه ساعت هفت دیدم که حال و حوصله نداری و منم سریع لباس پوشیدم و گذاشتمت توی کالسکه و رفتیم بیرون یه دوری زدیم که هم باد بخوری و نیم درجه ی تبت بیاد پایین و هم یه کم حال و حوصله پیدا کنی. دم غروب بابا هم اومد و با هم برگشتیم خونه . یه کم سوپ خوردی و بعدش دوباره بی تابی کردی و به به خوردی و ساعت ده بود که دیگه بیهوش شدی و تا الان هم خوابی. الان یک ربع به دوازده شبه. امیدوارم که امشب خوب بخوابی و تب هم نداشته باشی .
خدایا همه ی فرشته های کوچولوی دوست داشتنی رو در پناه خودت حفظ کن. و فرشته کوچولوی ما رو هم سلامت بدار. آمین.