امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

این روزا

1392/3/22 9:29
نویسنده : مامان مریم
255 بازدید
اشتراک گذاری

بهداد جانم. عزیزتز از جانم

از کجا بگم ؟ از چی برات بگم؟

از این سیزده چهارده ماهی که همت کردم و برات وبلاگ درست کردم هر ماه سر ماهگرد تولدت برات پیام تبریک می گذاشتم و آرزوهای قشنگ می کردم. اما از وسطای هجده ماهگی به خاطر سفر سه هفته ای که به تهران داشتیم و به خاطر بیماری مامان پری نشد که بیام و برات از همه چی بنویسم. نه فرصت داشتم نه دل و دماغ داشتم و هزار تا نه ی دیگه. حتی اینقدر منتظر روز پدر بودم که بیام و برات بنویسم و برای امیر حسین عزیزم پیام تبریک بگذارم اما نشد و نبودم و نتونستم. حیف شد.

الان هم که یه سه چهار روزی هست که برگشتیم سر خونه و زندگیمون، نمیدونم؟ یه جوری هستم. از طرفی شما هم که این سه هفته به قدری بهت خوش گذشت و کیف کردی که حالا که اومدیم خونه و تک و تنها شدی و دوباره توی چهار دیواری خونه گیر افتادی حال و حوصله نداری. روزا همش بهونه می گیری نمیذاری که به کارهای عقب افتاده ی خونه برسم. کلی کار اضافه بعد از هر جابه جایی باید انجام بدم که شما هم طاقت نداری و تمام مدت میای و بهم می چسبی و میخوای که پیشت بشینم و تو بازی کنی.و من باهات همراهی کنم.

روزا کم طاقت شدی توی خونه بند نمیشی. اگه توی حیاط ببرمت که دیگه باید با گریه و زاری بیارمت خونه. اما همین چند روز هم که اومدیم تقریبا هر روز رو بردمت بیرون و یه دوری زدی. قدرت خدا روزا هم که اینقدر بلند شده که... بالاخره باید یه جوری سرت رو گرم کنم که انرژیت رو خالی کنی و شب هم راحت تر بخوابی . اما کلافه ام . کلافه ام .

از روزی که اومدیم شمال نشد که یه روز بدون گریه داشته باشیم. سر هر چیز کوچیکی ناراحت می شی و گریه می کنی. اونم تو که تا حالا صدای گریه ات رو نشنیده بودم و این منو حسابی کلافه می کنه. از خودم بی خود می شم هر چی هم که ازت می پرسم که چرا گریه می کنی خودت هم نمیدونی و عین ابر بهار اشک می ریزی. دل نازک شدی. بهونه گیر شدی. از بس که دورت شلوغ بود و با همه کس و با همه چی سرگرم بودی الان دورت خلوت شده و حوصله ات سر میره.

خودم هم همین طور شدم. نمیدونم بالاخره آدم آدمه دیگه . آدم وقتی که کنار خانواده و خواهر و برادر و توی شهر خودش باشه یه حال و هوای دیگه پیدا می کنه. از طرفی دلم نمیخواست که به شمال برگردم و دلم حال و هوای شهرم و داشت و از طرفی هم دلم برای خونه زندگیمون تنگ شده بود.

نمیدونم که این وضع تا کی میخواد ادامه پیدا کنه اما شعار امسال من اینه که خدایا من منتظر معجزه هستم . خدایا خودت یه معجزه ای توی زندگیمون راه بنداز. آمین.

حال و هوای آلرژی بد خیمی هم که افتاده به جونم هنوز خوب نشده و تمام مدت کما فی السابق عطسه و آب ریزش از بینی دمار از روزگارم در آورده. تهران بهتر بودم البته چون سرم گرم بود کمتر متوجه اش بودم اما ناراحتی تنفسی ام شبها قطع نشده و تا الان ادامه داره و این از همه بدتر منو خسته کرده. 

عزیز جونم روزای نوزده ماهگیت رو داری پشت سر میگذاری و کم غذاییت هنوز ادامه داره به حدی که دیگه هر کس که می بینت بهم میگه چرا این بچه اینقدر لاغر شده؟ نمیدونم این آدامای دور و اطراف کار و زندگی ندارند که تمام مدت باید توی همه چی اظهار نظر و اظهار فضل کنند؟ هر چند که دکترت گفت که وزنت خوبه و باید تقویت بشی و آزمایشات هم همه خوب بودند اما من فقط خجالت کشیدم و همش می گم حتما همه می گن که عجب مادر بی توجهی هست و به بچه غذا نمیده. نمیدونم به خدا از دست تو چه کار کنم؟

حال روزای من به خوردن و نخوردن تو بستگی داره. روزایی که خوب می خوری دیگه غم و غصه ندارم اما روزایی که غذا نمیخوری و کم غذایی می کنی خاک بر سری روحی می گیرم و دست خودم نیست .

توی این سه هفته هم خودم کلی لاغر شدم. بالاخره مریض داری و مادر شوهر داری کردم و کار آسونی نبود. طفلک خانجونی تک و تنها بود و کمتر پیشش رفتم و بنده ی خدا صداش در نیومد و هیچی نگفت. دلم براش سوخت اما چه کنم که گیر بودم و باید به این طرف می رسیدم.

حرف زیاد دارم اما همه غر و غاطی هست و نظم خاصی نداره . این چند وقت که نیومدم سراغ وب نویسی دیگه یادم رفته و شوقی برای وب نویسی ندارم. بهتره که بقیه روزمرگیهای نوزده ماهگیت رو تو پستهای بعدی بنویسم.

دوست دارم و طاقت غذا نخوردنها و گریه کردنها و بهونه گیریهات و ندارم .

فرشته کوچولوی دوست داشتنی عاشقتم و به عشق تو نفس می کشم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)