امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

ورود بهدادی به زندگیمون

1391/2/15 23:56
نویسنده : مامان مریم
560 بازدید
اشتراک گذاری

 

     

   اینجا طبق گفته دکتر 5/12 هفته داری و تعداد ضربان قلبت 142 تا در دقیقه بوده.

 

 

 niniweblog.com                                   niniweblog.com                                niniweblog.com

 

                                                         

.

                                    دو سه ساعت بعد از متولد شدنت در بیمارستان

 .بهداد  عزیزم دو ساعت بعد از تولد

                                                    تولدت مبارک عزیزم.

 

                                           به دنیای قشنگ ما خوش آمدی .

niniweblog.com

 

قبل از اینکه خدای مهربون تو رو به ما بده ما رفته بودیم شمال و قرار داد خونه شمال رو نوشتیم و قرار شد که قبل از عید برای چند سالی بریم شمال زندگی کنیم. با شنیدن خبر وجود تو برنامه رفتنمون به شمال و کار سنگین اسباب کشی ما تغییری نکرد. انگار تو هم میخواستی از اولی که ما می ریم شمال با هامون باشی!!

 

26 اسفند با تمام سختی ها و ناراحتی های همراه اسباب کشی بالاخره خونمون رو با جاش کندیم و آمدیم شمال. میدونم که اونروز خیلی بهت سخت گذشت. جوجه قشنگم ببخشید که خیلی اذیتت کردیم تا برسیم شمال.

niniweblog.com

اما هوای شمال اینقدر خوب بود که تو توی این هوای عالی و تمیز و سرشار از پاکی و اکسیژن کیف کردی

 

و رشد خوبی داشتی و در آرامش کامل داشتی بزرگ می شدی.niniweblog.com

برای دومین بار که پیش دکتر رفتیم تو خیلی بزرگ شده بودی .

٤/اردیبهشت/90 اندازه تو شده بود 4/1 میلی متر. جمجمه ات توی عکس کاملا معلومه. دکتر می گفت که چشمات چقدر رشته، به من و بابایی نگاه کرد و گفت بزار ببینم که بزرگی چشمش به کدومتون رفته، خیلی جالب بود با تعجب گفت اِ !! شما دو تا چقدر شبیه هم هستید چشماش شبیه دو تاتونه. راستی دستات همه اش رو به بالا بود دکتر می گفت این بچه بچه خوبی می شه دستاش همه اش رو به بالا ست انگار که تمام مدت در حال دعاست. خوشکل مامان و بابا بگو ببینم تو شکم مامانی چه کار می کردی که دستات بالا بود؟

اینم عکست نگاه کن:

اینجا طبق گفته دکتر 5/12 هفته داری و تعداد ضربان قلبت 142 تا در دقیقه بوده.

 

تیرماه بود که دوباره آمدیم تهران و سونوگرافی کردیم و معلوم شد که گل قشنگ زندگیمون پسره. niniweblog.com niniweblog.com niniweblog.com

پسر یا دختر بودنت فرقی نمی کرد تنها دغدغه ما سالم بودنت بود که آزمایشگاه نیلو پس از بررسی ها متوجه مورد خاصی نشد و خدا رو شکر کار به آزمایش مجدد و تست آمنیو سنتز نرسید. خدای مهربونم از تمام مهربونیهات ممنونیم. از بهترین هدیه ای که به من و امیر جونی دادی سپاسگزاریم از این که بهداد عزیز رو به ما دادی متشکریم

niniweblog.com niniweblog.com niniweblog.com niniweblog.com niniweblog.com

.

آره . بهداد. اسمت بهداده از خیلی وقتها پیش، یک سال قبل از به وجود آمدنت این اسم رو شایسته تو دونستیم. امیدواریم که تو هم بپسندی و از اسمت راضی باشی گلم.niniweblog.com

وقتی که فهمیدیم شما گل پسرید تصمیم گرفتیم که بریم و وسایل اولیه اول زندگی توی این دنیای جدید و تهیه کنیم من و بابایی و عمو علی ویگانه رفتیم رشت و برات تخت و پارک و کالسکه و کریر و ساک وسایل کلاه نوزادی و یه گهواره تاشوی سفری و مینی واش و چند تا خرده ریز دیگه برات گرفتیم . بقیه لباس و وسایل هات همه حاضر و آماده خونه خان جونی بود. که قرار شد وقتی بابایی من و تو رو میذاره تهران وسایلاتو برگردونه شمال، تا وقتی که تو دنیا اومدی و خواستیم برگردیم ماشینمون پر از بار و بندیل نشه.

راستی میدونی روزی که رفتیم و لوازم های اولیه ات رو گرفتیم چه روزی بود؟ 8/مرداد بود؟! روز ساگرد جشن عقد من و بابایی .niniweblog.com

 

واقعا کی فکر می کرد که روز عقدمون سه سال دیگه داریم برای کوچولوی تو راهیمون اسباب اثاثیه می گیریم؟؟؟؟

بابایی به همین مناسبت ما رو بستنی مهمون کرد.

گل قشنگم، بعد از 5 ماهگیت ما دیگه تهران نرفتیم تا تو توی جاده و مسیر رفت و برگشت اذیت نشی . یه سه ماهی حسابی به خودم و تو رسیدم که برای رفتن به تهران آماده باشیم.

نمیدونی که به چه شوقی از شهریور ماه وسایل تو و خودم رو جمع میکردم تا روز موعود بشه و بریم تهران و به لحظه های آخر نزدیک بشیم.

niniweblog.com
5/مهر/90 من و تو و بابایی با هم رفتیم تهران که برای آمدن تو آماده باشیم . بابایی بخاطر کارش ما رو گذاشت و برگشت شمال.

تو 4 هفته باقیمانده، بابایی 2 بار اومد به ما سر زد. روز 24 مهر هم اومد که با هم رفتیم پیش دکتر که معاینات آخرین ماه رو هم انجام بده و صدا و ریتم قلبت رو هم بشنوه . همه چیز رو به راه بود و برگه پذیرش اتاق عمل بیمارستان رو هم برای تارخ 7 آبان برامون نوشت.

niniweblog.com

روزهای طولانی و انتظار تمام نشدنی بود که خیلی برامون سخت بود. شب ها کم می خوابیدم تنم از سنگینی تو کوفته و دردناک بود .سمت چپ بدنم دیگه از بس که ماه آخر همه اش به سمت چپ خوابیده بودم آبلمبو شده بود. ماه آخر دیگه نمی تونستم دراز بکشم و تمام شبها رو نشسته می خوابیدم. اما میدونی فکر اینکه یه فرشته کوچولوی قشنگ و دوست داشتنی داره به خونه گرم ما میاد و خونه ما رو گرم تر و قشنگتر می کنه باور نکردنی بود و به من امید می داد و همه اون سختی ها رو به جون می خریدم که فقط تو بیایی و ببینیمت.

نازنینم! توی 10 روزی که باقیمانده بود تا تو به دنیای قشنگ ما بیای همه اطرافیان نگران بودند که نکنه اتفاقی پیش از هفتم مهر بیفته که تو زودتر بیایی و من بدون بابایی برم بیمارستان . اما من دائم به تو می گفتم که بهداد قشنگم باید صبر کنی تا اول بابایی بیاد بعد تو بیایی پیش ما . همین هم شد .

niniweblog.com

 

روز قبل از تولد تو، جمعه بابایی اومد و با هم بودیم و شب هم هر دو تامون رفتیم دوش گرفتیم و دیگه آماده آماده بودیم تا فردا بشه و همه این انتظار تموم بشه.

 

niniweblog.com

 

صبح شنبه 7/آبان/90 مصادف با اول ذی الحجه ساعت 6 با بابایی و خان جونی رفتیم بیمارستان پاستور نو . نمیدونی که چه هوایی بود بارون شدید می اومد و حسابی خیس شدیم. مامان جان و عمه خانومتون هم آمدند پیشمون تو بیمارستان.از ساعت 7 صبح تحت نظر بودم تا اینکه دکتر ساعت 9 اومدو دیگه 5/9 بود که وارد اتاق عمل شدم. بهداد عزیزم، نمیدونی که با چه آرامشی روی تخت اتاق عمل دراز کشیدم. خوشحال بودم که بعد از این همه روزها و شبهای طولانی و انتظار لحظه به لحظه، تا چند لحظه دیگه چشمم میوه زندگیمو می بینه . به ساعت بالای سرم توی اتاق عمل نگاه کردم ساعت 30/9 صبح بود. چشمامو بستم و فقط دعا کردم. همه کسانی رو که بهم التماس دعا داده بودند و نداده بودند رو جلوی چشمام آوردم و دعاشون کردم، آخه می گن لحظه تولد یه بچه، لحظه ای هست که خدا یه فرشته رو داره از پیش خودش به این دنیا میاره و خدا دعای مادر توی اون لحظه رو اجابت می کنه.

 

 

niniweblog.com

کوچولوی قشنگم تو یه فرشته از بهشتی که تو سرنوشتمی.

وقتی که نیمه هشیار بودم فقط صدا می شنیدم، صدای دکتر، پرستار، مامان جون و بابایی و ... همه بهم می گفتند چشماتو باز کن و نی نی قشنگتو ببین.

بهداد عزیزم یادته که همیشه بهت می گفتم من سرم نمی شه تو باید مو داشته باشی و پشمالو باشی؟ عزیز دلم وقتی که چشمامو به سختی نیمه باز کردم و تو رو بهم نشون دادند یه کله پر از مو با ابروهای بهم پیوسته از تو دیدم . خیلی خوشحال شدم که حرف مامانی و گوش داده بودی. من واقعا از خدای مهربونم سپاسگزارم که فرشته کوچولوی منو به این زیبایی برام نقاشی کرده بود. از تو هم ممنونم گل قشنگم.

 

niniweblog.com

 

اینجا توی بیمارستان روز اولی هست که تو به این دنیای قشنگ وارد شدی

فتبارک الله احسن الخالقین

.بهداد  عزیزم دو ساعت بعد از تولد

تولدت مبارک عزیزم

به دنیای قشنگ ما خوش آمدی .

niniweblog.com

بهداد جونم تو سر ساعت 45/10 دقیقه وارد دنیای بزرگ و قشنگ ما شدی

 

عزیزم وزنت 3500 گرم

 

دور سرت ٣٥ سانتی متر

قدت هم 50 سانتی متر بود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)