امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

واکسن 6ماهگی...

1391/2/15 12:40
نویسنده : مامان مریم
441 بازدید
اشتراک گذاری

بهداد خان واکسن 6 ماهگیش رو زده

 

.بهداد خوش و خندان دو روز بعد از واکسن 6 ماهگیش

 

سلام کوچولوی قشنگم. الان خوابیدی و این بهترین فرصت شد که من یه کم حرف بزنم. دو روز پیش شش ماهه شدی و از روز قبلش دلشوره داشتم که چطور ببرمت و واکسن شش ماهگیت رو بزنم . اما از آنجا که خدای بزرگ و مهربونم در تمام لحظات با تو بودن همراه ما بوده مثل همیشه کمکم کرد .

صبح برعکس هر روز ساعت ده و نیم از خواب بیدار شدی و بلافاصله بردمت حمام ، که بعد از واکسن زدنت بخوابی و پات هم تو حمام کردن کشیده نشه. وقتی که واکسن ات رو زدیم یه کوچولو گریه کریه کردی و دیگه آنقدر شیون و زاری نکردی و خوشبختانه وقتی آمدیم خونه شیر خوردی و یه خواب درست و حسابی کردی و عصر هم اینقدر حالت خوب بود که زنگ زدم خان جونی تا صدای قهقه خند ه ات رو بشنوه و خیالش راحت بشه. تا شب هم خوب بودی ساعت 11 خوابیدی و من و بابایی تا پاسی از شب بیدار بودیم و داشتیم در مورد اهداف آینده مون برنامه ریزی می کردیم و ایده میدادیم.

خلاصه ساعت 3 بود که آمدیم پیشت تا بخوابیم من که همش ذهن ام درگیر برنامه ها بود و ساعت سه و ربع بیهوش شدم اما یه نیم ساعت بعد با صدای تو بیدار شدم که کلافه بودی و تو خواب اظهار ناراحتی میکردی . بلند شدم و دیدم که حسابی داغی و تب داری . بلافاصله لباسهات رو در آوردم و یه پاشویه آب خنک زیر شیر آب انجام دادم و قطره هم دادم بعد بلافاصله کتاب رو باز کردم تا ببینم که چه کار دیگه ای باید انجام بدم . بابایی خیلی خسته بود و چند دقیقه اولش بیدار بود اما دیگه بیهوش شد.

هر کاری که لازم بود انجام دادم اما حس کردم دوباره تنت داره گرم می شه .پا شدم بغلت کردم و پنجره رو باز کردم و باد خنک و لطیف بهت خورد و خودت هم دستت رو می کشیدی روی سنگ لبه پنجره، منم پاهات رو گذاشتم . بماند که از امروز یه پایی شدی و پای چپت جمع مونده و فقط از پای راستت برای لگد زدن و بازی استفاده می کنی. اما خوب بود و خنک شدی ولی دیگه خوابت نمی اومد و هر کاری کردم تو بلغم یا روی پام نخوابیدی و مجبور شدم تا توی بغلم راهت ببرم و ساعت پنح و نیم خدارو شکر خوابیدی، اما ناله می کردی و احساس کردم که توی بغلم که باشی احساس امنیت بیشتری می کنی برای همین روی کاناپه توی هال نشستم و در حالی که تو توی بغلم بودی به خواب رفتی، خودم هم تا ساعت هشت صبح با گردن شکسته به خواب رفتم . بابایی که داشت می رفت گفت شما دو تا بگیرید بخوابید و ناهار هم به مناسبت نیم سالگی بهداد ترنگ طلایی مهمون من.

اما شما که نخوابیدی و من هم بیدار موندم و به کارهای خونه رسیدم و دیدم باز هم بیداری و من هم شال و کلاه کردم و تو رو گذاشتم تو کالسکه ات و تو حیاط چرخوندمت و دیدم ای بابا مثل اینکه قصد خواب نداری !!!

رفتیم تو کوچه و کنار کانال، یه ده دوازده دوری گردوندمت. برای اولین بار تو عمرت یه پیشی دیدی و حسابی شناسایی اش کردی و شگفت زده و حیران نگاهش می کردی. دیگه وقتی آوردمت توی حیاط تو چرت بودی و خوابت برد و آوردمت خونه که راحت بخوابی .

بابایی هم ظهر اومد دنبالمون با هم رفتیم رستوران . قربونت برم نیم سالگیت مبارک .

روز خوبی بود با همه شب بیداری های شبش اما روزش خیلی با انرژی بودم و خوشحال از اینکه ساعت داره می گذره و تو لحظه به لحظه رو به بهبودی هستی.

پنج شنبه بود که واکسن زدی و الان غروب شنبه هست خوابیدی و حالا هم می خوام که برم اولین فرنی شش ماهیگیت رو درست کنم تا بخوری و کیف کنی. خداکنه که خوشت بیاد و دوست داشته باشی .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)