بهداد و دوژوووووها
بهداد جانم. جوجه طلایی مامان سلام
امروز شنبه نهم شهریور سال 1392 هست. میخوام برات یه خاطره تعریف کنم. گوش بده .
دو روز پیش بابا جون گوشی موبایلش رو خونه ی ما جا گذاشته بودند. به بابا زنگ زدند و گفتند که براش ببره. از اونجایی که ما هم هیچ کاری نداشتیم و شما هم خواب عصرت رو کرده بودی به بابا گفتم که خوب ما رو هم با خودت ببر.
باباجون اینا کارشون آخر دوره بود و فقط به اندازه ی دو سه هزار تای دیگه مرغ توی فارم داشتند. و منتظر بودند که کامیون بیاد و ببرشون. از اونجایی که رفتن به فارم و داخل سالنها شدن مستلزم این هست که حتما افراد باید دوش بگیرند و ضد عفونی بشن به خاطر همین ما هیچ وقت به اونجا نمیریم. اگر هم که رفتیم فقط تا دم درب ورودی رفتیم و سمت سالنها نرفتیم هم به خاطر تو که یه وقت خدای نکرده مریضی نگیری و هم به خاطر سلامت کلی سالنها. این بار رفتیم اونم به این خاطر که این محموله بار آخر فارم بود و راهی کشتارگاه می شدند و دیگه مرغی نبود که با ورود ما مریض بشه. از همه مهمتر سلامتی تو بوده که هیچ وقت نبردمت.این دفعه هم با سلام و صلوات بردمت که یه وقت طوریت نشه.
وقتی که توی شکمم بودی چندین بار رفته بودم و از پشت دمپرها توی سالن رو دیده بودم و خیلی همه شون سفید و قشنگ و سرحال بودند. راستی جکی سگ سیاه نگهبان اونجا هم خیلی دور و بر من میومد و منم حالت تهوع داشتم و نمیتونستم که درب ماشین رو باز کنم و بیرون ماشین بیام. تا درب و باز می کردم که بیام بیرون و حالم بهم بخوره این جکی فضول بدو بدو میدومد سمت ماشین . منم از ترسم در و میبستم و ساکت و بی حرکت توی ماشین می نشستم . یادش به خیر.
آره داشتم می گفتم. خلاصه که دو روز پیش رفتیم و از دم درب وردی این جکی تا ما رو دید چنان واق واق میکرد و پارس می کرد که نگو... . من فکر کردم که اگه تو ببینش بترسی اما چنان بی مهابا میدویدی طرفش که اگر نمی گرفتیمت جکی تیکه و پاره ات کرده بود. نمیدونی که چطور زنجیرش رو می کشید تا بتونه به ما برسه.
بعدش رفتیم سمت سالنها و خب تو هم که نمیدونستی که کجا داری میری؟ وارد شدیم و درب سالن رو باز کردیم و تو بغل بابا بودی. اولش وقتی که اونهمه مرغ رو پیش هم دیدی شوکه شدی و جیکت در نیومد .
من و این همه جوجه محاله محاله...
اما وقتی که بابا تو رو برد اونور میله ها و تو رو رها کرد توی مرغ ها هاج و واج مونده بودی که چکار کنی!! وای از خوشحالی نمیدونستی که دنبال کدومشون بکنی.
این مرغها هم که تنبل و بی حرکت!!! دست می زدی به دم شون . پرشون . کله شون. همه ی مرغها رو می گرفتی و می کشیدی و هل شون میدادی.
چنان جیغ و شور و نشاطی از خودت نشون دادی که قابل تصور نبود. آخ که چقدر لذت بردی از دیدن این همه مرغ و خروس. به قدری از خوشحالی شوکه شده بودی که نمیدونستی که دنبال کدومشون بری و کدومشون رو دست بزنی.
خلاصه که لحظه ی خیلی خاطره برانگیزی بود و یه جا موندن گوشی بابا جون سبب خیری شد که بعد از بیست و دو ماه تو بری و این مرغ و خروسها رو از نزدیک ببینی. حالا موندم که یه چند وقت دیگه که خودت بدونی دیگه به بابا دم به دقیقه می خوای بگی که ببرت پیش جوجوها. تو هم که عشق جوجو. به قول خودت دوژو.
اما خب ورود به اونجا قدغن هست و رای بچه ی تمیز و کوچولویی مثل شما خوب نیست . چون ممکنه که مریض بشی.بماند که وقتی که از سالن آوردمت بیرون تمام دست و صورتت رو شستم و وقتی هم که رسیدیم خونه یک راست راهی حمامت کردم که یه وقت آلودگی به چیزی رو نگرفته باشی . بالاخره احتیاط شرط عقله. ولی خدائیش به قدری خسته شده بودی که بعد از مدتها ساعت یازده شب بیهوش شدی.
اینم از این خاطره ی بامزه و جالب که هیچ وقت یادمون نمیره. حتی از اون روز تا حالا چندین بار فیلمش رو گذاشتیم و دیدیدم و خندیدیم. خودت هم خیلی خوشت اومده و هی میگی که فیلم دوژو رو برات بگذاریم. ای جانم که این قدر دوژو دوست داری. دوژه طلایی من.