این روزای ما...
بهداد عزیزم سلام
بیست و چهار ماه و سه هفته ات هست یعنی اگه بخوام راحتتر حساب کنم بیست و پنج ماهت هست و دیگه یه بچه ی کامل شدی. هر چیزی رو که لازم داشته باشی و بخوای با حرف زدن و اشاره کردن کاملا به ما میفهمونی. حرف زدنت خیلی قشنگه، ناز و با ادا. صدات هم خیلی قشنگه، ناز و بچه گونه. نه مردونه و کلفت.
بدل بدل گفتن های این ماهت هنوز ادامه داره و بهونه ی بغل اومدنهات بیشتر از قبل شده. به حدی که بعضی روزا واقعا التماس می کنی و منم بی جواب نمیگذارمت هر چند که تازه کمر دردم خوب شده و بالاخره به مراقبت نیاز داره. اما واقعا دلم نمیاد و بازم بغلت می کنم. چکار کنم؟ بچه می . جونمی عشقمی.
این روزای آخر پاییز هوا هم بارونی هست و هم خیلی سرد. برای همین کمتر پامون رو از خونه بیرون گذاشتیم که مبادا مریض بشی. من اگه خودم مریض بشم خیالی نیست اما واقعا اصلا دل و حوصله و جون مریض شدن تو رو ندارم و برای همین پیشگیری می کنم که کمتر بهش دچار بشم و خدا رو شکر پارسال زمستون هم همین رویه رو داشتم و حسابی پوشوندمت و بیرون از خونه هم کم بردمت برای همین زمستون بی خطری رو داشتیم امیدوارم که زمستون امسال رو هم صحیح و سلامت بگذرونیم.اگه به من بود که اصلا میگفتم این سه ماه زمستون پامون رو هم تهران نگذاریم که هم سرمای تو راه سخته و هم آلودگی هوای اونجا ممکنه که تو رو مریض کنه. بالاخره انواع ویروسهای موذی توی هوا پخشه دیگه. اما بعید میدونم و نمیشه که پدر و مادرها و اهل خانواده رو چشم انتظار بگذاریم. حالا تا ببینیم که چی پیش میاد. هر چه پیش آید خوش آید. البته قرار بود که شب یلدا منزل خانجونی باشیم و به مامان پری اینا هم سر بزنیم. اما به خاطر نامساعد بودن جاده ها و بازرس داشتن بابا اینا و ناخوش احوالی خانجونی ترجیح دادیم که فعلا نریم . بقیه هم برنامه شون رو به خاطر ما کنسل کردند. عوضش اگه خودمون باشیم میتونیم یه جشن سالگرد ازدواج سه نفره بگیریم و یه شب نشینی سه نفره ی یلدایی. اینم خوبه و به یادگار میمونه. حالا میام و برات تعریف می کنم.
این روزا نمیدونم که چرا دوباره کم غذا شدی. هر چیزی نمیخوری و اگر هم بخوری قد گنجیشک میخوری. واقعا وقتی که نگاه می کنم می بینم تنها سختی که توی دوران بچه داری داشتم همین غذا نخوردنت بوده. یعنی واقعا شب بیداری و شستشو و بذار و وردار و همه ی کارهای بچه داری اصلا به چشمم نمیاد و برام خستگی نداره اما امان از کم غذا خوردنهات. واقعا بعضی روزا کلافه میشم و آدم و به خدا میرسونی. یعنی روزا یه دو سه مدلی غذا باید آماده داشته باشم تا بلکه یکی رو لب بزنی و مزه مزه کنی. بخدا خسته ام. هر چی هم میخوام که به روی خودم نیارم و مثبت اندیشی کنم و ... اما بازم نمیشه. یعنی هر غذا و خوراکی رو باید ازت اجازه بگیرم که بگذارم دهان مبارکت یا خیر. وگرنه همه رو میریزی بیرون. آخه این شد رسمش ؟ چه کنم؟ امیدم اینه که سلامتی و مساله ای نیست این را هم ندید میگیرم و باز هم خدا رو شکر می کنم. خداااااایا شکرت.
راستی با اینکه دو ماهه که از شیر گرفته شدی اما بازم بهونه اش رو میگیری و این بدل بدل گفتنهایت یکیش به همین خاطره. الهی فدات شم که هنوز یادته و اینقدر با وفایی. میدونم که ته دلت هنوز یه امیدهایی داری که شاید من از رو برم و یه کم بهت به به بدم اما دیگه واقعا گذشته و باید کم کم فراموشش کنی و به غذاهای خوشمزه ی دیگه ای فکر کنی.
راستی از شیرین کاریهای این ماهت حرف زیاد دارم که ان شاا... با یه پست بلند و بالا میام و به عرضت میرسونم.
لحظه ها خاطره اند ...
زندگی شوق تمنای همین خاطره هاست
لحظه هایت خوش باد