جمعه 91.6.24 روزهای آخر تابستون
سلام گل پسر مامان حدود ده روزی هست که نتونستم برات چیزی بنویسم. اولش یکی دو روز بارون شدید میومد و تلفن مون قطع بود فهمیدیم که اشکال بیرون از ساختمون هست و از 17 اومدند و تلفن مون رو وصل کردند و بعدش به خاطر اینکه پدر بزرگ امید جان اینا به رحمت خدا رفتند ما مجبور شدیم که زودتر از موعد مقررمون به تهران بریم و پنجشنبه پیش به سمت تهران حرکت کردیم و صبح روز جمعه رفتیم خیابون بهار و برات صندلی ماشین گرفتیم و یه سر پیش مامان جون اینا رفتیم و بعد از ظهر هم رفتیم مسجد و تو هم که اولین بار بود که یه همچین مجلسی می رفتی و اصلا هم از چیزی خبر نداشتی برای خودت زده بودی زیر آواز و دد و دودو می کردی و به زحمت آرومت کردم. ...