امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

جمعه 91.6.24 روزهای آخر تابستون

1391/6/24 15:17
نویسنده : مامان مریم
327 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل پسر مامان

حدود ده روزی هست که نتونستم برات چیزی بنویسم. اولش یکی دو روز بارون شدید میومد و تلفن مون قطع بود فهمیدیم که اشکال بیرون از ساختمون هست و از 17 اومدند و تلفن مون رو وصل کردند و بعدش به خاطر اینکه پدر بزرگ امید جان اینا به رحمت خدا رفتند ما مجبور شدیم که زودتر از موعد مقررمون به تهران بریم و پنجشنبه پیش به سمت تهران حرکت کردیم و صبح روز جمعه رفتیم خیابون بهار و برات صندلی ماشین گرفتیم و یه سر پیش مامان  جون اینا رفتیم و بعد از ظهر هم رفتیم مسجد و تو هم که اولین بار بود که یه همچین مجلسی می رفتی و اصلا هم از چیزی خبر نداشتی برای خودت زده بودی زیر آواز و دد و دودو می کردی و به زحمت آرومت کردم.

از مسجد که برگشتیم آمدیم منزل خانجون اینا که کارهامون رو بکنیم و جمع و جور کردیم و ساعت هشت .هشت و نیم سوار ماشین شدیم  و با خانجون و آقاجون برگشتیم خونه. متاسفانه خونه خانجون اینا نصف صورتت رو پشه زده بود و صورتت گل گل شده بود و متورم . توی راه هم همش تنت داغ بود .نیمه شب رسیدیم خونه. اما تو تب داشتی و تمام شب رو بیدار موندم و توی بغلم بودی و دست و پات رو دستمال خنک گذاشتم تا یه کم درجه حرارت بدنت پایین بیاد. دیگه ساعت 4 صبح بود که دوتامون بیهوش شدیم . اما دوباره ساعت 6.5 بیدار شدی و منم برای اینکه بقیه از خواب بیدار نشن تو رو بردم توی حیاط و اونجا یه دو ساعتی تو بغلم از سر و کولم بالا می رفتی .اونروز اصلا حال و حوصله نداشتی و لثه ات هم که متورم شده بود و خلاصه خستگی راه و پشه گزیدگی و خارش لثه و کم خوابی همه این عوامل باعث بی حالی  و دل نازکیت شده بود.

یه دو سه روز اینطوری بودی تا اینکه سه شنبه خاله اینا اومدند پیشمون و تو هم بهت خوش گذشت و سر حال بودی اما به خاطر سرد شدن هوا  ، چاییدی و آب ریزش بینی و سرفه و عطسه داشتی . میدونی بعد از ده ماه زحمت این اولین باری بود که تو به این روز در اومدی.

حالت خیلی مساعد نبود اما دلمون نیومد و با وجود اینکه سرد بود راهی ماسوله شدیم تا اونها اونجارو ببینند. از مه و سردی هوا چی بگم که به قدری شگفت انگیز و قشنگ بودکه واقعا خاطره بر انگیز بود.

تو رو هم حسابی پتو پیچ کردیم که مبادا باد بخوری . خوب بود و پنجشنبه هم خاله اینا با آقاجون برگشتند به تهران. عصرش  برای مطمئن شدن خودمون تو رو بردیم دکتر و خوشبختانه خیلی اوضاعت وخیم نبود.

اما از شانس ما، هم من و هم خانجون سرما خوردیم و الان هم یه یک ساعتی هست که از دکتر برگشتیم و درب و داغون هستیم . بدن درد و گلو درد داریم. میخوایم که بخوابیم. تو هم که یه نیم ساعتی هست که به خواب ناز رفتی.

دیگه بهتر بشم میام و برات روز به روز می نویسم .

اینم از شرح وقایع این ده روزی که غیبت داشتیم.

خوش باشی گلم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)