شنبه 91.7.1 سه روز آخر تابستون
سلام بهداد جان
امروز روز اول مهر هست و شنبه .ساعت ٨ صبح هست و شما هنوز بیدار نشدی.
چهارشنبه بعد از ظهر با خانجون و باباجون رفتیم تهران. خدا رو شکر توی راه خوابیدی و دیگه از آبیک به تهران رو بیدار بودی. باباجون رو خونه گذاشتیم و رفتیم به سمت منزل خانجون اینا که خانجون رو بگذاریم خونه و بریم دکتر . که شما رو برای ویزیت ماهانه دکتر شابزاز چک کنه.ساعت هشت و نیم بود و بعید می دونستیم که دکتر مطبش باشه . اما تا دیدیم که تابلوی مطبش روشن هست، من و شما رفتیم پیش دکتر و بابایی هم خانجون رو برد خونه گذاشت و برگشت.
آقای دکتر گوش و حلقت رو نگاه کرد و گوشی گذاشت صدای قلبت رو هم شنید و گفت که ضربانش خوبه و قلب مهربونی داری. قد و دور سر و وزنت رو هم گرفت و همه چیز طبق جدول رشد کودک مناسب بود.
از حرفهای خنده داری که دکتر زد این بود که گفت که یادت باشه که دکتر نشی چون دکترها خسیس هستند . بهت گفت یادت باشه مهندس بشی و بساز و بفروش. که حسابی پول پارو بکنی.
بعد از دکتر، دوباره برگشتیم پیش خانجون و آقاجون. اونجا یه یکساعتی بودیم و استراحت کردیم و شما رو عوض کردم و میوه و آب خنک خوردی و برگشتیم پیش مامان جون اینا . توی فاصله راه هم تو شیر خوردی و خوابت برد. اتوبان صدر هم خیلی ترافیک نداشت و مسیر رو سریع رسیدیم .
وقتیکه رسیدیم بیدار شدی و تا ساعت یک بیدار بودی و به سختی خوابیدی و باز هم می خواستی که بازی کنی و بیدار باشی . اما خوب دیگه همه خوابیدند و همه جا تاریک بود شما هم باید استراحت می کردی که خستگی سفر از تنت در بیاد. بالاخره بعد از یک ساعت تقلا خوابیدی و صبح هم ساعت ٩ بیدار شدی.
پنجشنبه شب عروسی رومیسا بود و بعد از ظهر یه دو سه ساعتی خوابیدی و بعدش شما رو بردم حمام و حسابی تر و تمیز شدی و لباس قشنگات رو هم پوشیدی و رفتیم عروسی. توی راه هم خوابت برد و وقتی که رسیدیم سالن حسابی سر حال بودی و با صدای رقص و آواز توی سالن تو هم خودت رو تکون تکون میدادی و شادی می کردی و دست دستی می کردی و دستت رو به نشونه شادی بالا و پائین می بردی.
توی قسمت خانمها بغل همه رفتی و همه تو رو بعد از ٥-٦ ماه دیدند و حسابی باهات کیف کردند و بغلت کردند. اما سرو صدا زیاد بود و شلوغ هم بود . منم بردمت پیش بابا که اونجا سرو صدا کمتر بود و پیش بابایی شام هم خورده بودی و پسر خوبی بودی و بغل همه هم رفته بودی و خدا رو شکر حسابی مردم داری کردی و به دل همه راه اومدی و حسابی شیرین کاری کردی.
بعد از تموم شدن مراسم همه آمدیم پائین دم درب سالن، که همه عروس و داماد رو ببینند و راهی مراسم بعدی بشن. توی اون فاصله چند تا ماشین صدای آهنگ شون رو زیاد کرده بودند و تو هم توی بغل بابایی نمیدونستی که دیگه چه جوری ابراز احساسات کنی و خودت رو تکون تکون میدادی و می رقصیدی. و خوشحالی میکردی.
آخرش هم،همه دنبال عروس و داماد رفتند و ما برگشتیم خونه. آخه دیدیم که تو خسته می شی و از خوابت میافتی و جمعه هم که دوباره می خواستیم برگردیم و توی راه نخواستیم که اذیت بشی. به سمت خونه حرکت کردیم که تو هم به به خوردی و گفتیم که دیگه می خوابی . اما جالب اینجا بود که به قدری شاد بودی و انرژی داشتی که نخوابیدی و آواز می خوندی و دست دستی می کردی و نانای می کردی. توی خونه باز هم برای خوابیدن بازی در آوردی و نمیخوابیدی. بالاخره وقتی که همه جا تاریک شد و بابایی و باباجون خوابیدند تو هم به سختی بعد از نیم ساعت سه ربع خوابیدی.
جمعه هم ساعت 9 بیدار شدی و سر حال و شاد و خندان بودی. صبحانه خوردیم و جمع و جور کردیم و ساعت یازده به سمت شمال راه افتادیم. خوشبختانه بر خلاف تصورمون که فکر می کردیم آخرین روز تعطیلات تابستون هست و جاده شلوغه، مسیر و جاده خیلی روان و خلوت بود. ما هم عجله ای برای زود رسیدن نداشتیم و آروم آروم آمدیم و برای ناهار هم رفتیم موزه میراث روستایی توی جاده سراوان . همیشه فکر می کردیم که یه جاییه مثل پارک جمشیدیه. جای سر سبز و حفاظت شده ای بود و نمونه های خانه های روستایی به سبک های مختلف رو توی اونجا درست کرده بودند و کنار هر خونه ای هم خانمها با لباسهای محلی مشغول پختن نان و کلوچه و غذاهای محلی بودند.
رستوران سنتی داشت و رفتیم اونجا غذا خوردیم و دیگه ساعت 5 بود که رسیدیم خونه.
وسایلها رو جابجا کردیم و دیگه ساعت شش و نیم بود که شما رو خوابوندم و خودمون هم خوابیدیم . شما از دیروز غروب تا الان خوابی گل آقا. خسته نباشی.
دیگه داره صدای غر غرت میاد . برم ببینم که در چه حالی هستی . فعلا بای بای.