امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

سه شنبه 24.مرداد.91 مهمونهای یه شبه

1391/5/24 9:29
نویسنده : مامان مریم
363 بازدید
اشتراک گذاری

پسر کوچولوی دوست داشتنی من .

بهداد جان سلام  مامانی. گل قشنگم خوبی؟

نه ماه و 23 روزت هست .این روزها  یه جور دیگه دوست داریم. عشقمون بهت داره همین جور بیشتر و بیشتر می شه. خونه ما دیگه کاملا رنگ و بوی بچه رو میده. دوستت داریم و کیف می کنیم وقتیکه سر حال و شاد و خوشحالی.

دو شب پیش مامان اینا دیگه دلشون طاقت نیاورد و اومدند پیشمون تا تو رو ببینند. وقتی که رسیدند عصر بود و تو هم خواب بودی. اما یه نیم ساعت بعد با صدای ما از خواب بیدار شدی و  بدون اینکه فکر کنی یا ادا در بیاری و ناز و نوز کنی قشنگ دستات رو باز کردی و خودت رو انداختی تو بغل مامان جون و عمه جونی. نمیدونی که اونا چقدر از این حرکت تو کیف کردند و لذت بردند. خلاصه دیگه منو یادت رفت و تمام عصر تا شب رو از بغل مامان می رفتی بغل عمه. و خودت رو بهشون میمالیدی و می رفتی پاشون رو می گرفتی که منو بغل کنید و راه ببرید. وای این دوتا هم که نگو از دست تو دل ضعفه گرفتند و حسابی تو رو بغل کردند و بوسیدن و باهات بازی کردند . تازه یه کادو هم برای تو آورده بودند که یه ماشین بود که راننده اش یه مامان اردک بود که توی عقب ماشینش یه سایبون بود که می چرخید و دو تا جوجه اردک هم زیر اون چتر سایبون می چرخیدند و آواز می خوندند. تو خیلی از این اسباب بازی خوشت اومد و تمام مدت روشن بود و داشت آواز می خوند . اولین کاری هم که کردی این بود که جوجه ها رو از پشت ماشینه برداشتی و کردی توی دهنت.

شب ساعت دوازده دیگه بیهوش شدی و همه خوابیدیم و من سحر پا شدم و سحری بابایی رو آماده کردم و نماز خوندیم و اومدیم بخوابیم که تو پا شده بودی و توی تاریکی توی تختت ایستاده بودی. Baby Smiley

بلندت کردم و بهت به به دادم و هر کاری کردم که بخوابی خوابت نمی برد. منم برت داشتم و بردم گذاشتمت توی بغل عمه جونی. اون خواب بود اما وقتی که دستای کوچولوی تو اونو لمس کرد بیدار شد و بغلت کرد و با مامان جون چهار تایی نشستیم و بازی کردیم. تا ساعت شش و نیم بیدار موندی و دیگه از خواب آلودگی چشمات رو میمالیدی و بردمت به به خوردی و خوابیدی. بگم تا ساعت چند خواب بودی؟ بگم ؟ تا ساعت 12 ظهر خوابیدی و بعدش پا شدی دنبال مامان اینا می گشتی و دوباره رفتی بغلشون و دِ به بازی و شادی و خوشحالی.

تا شب پیشمون بودند و تو حسابی ازشون دلبری کردی و شب ساعت یازده ونیم رفتند و تو هم توی راه برگشت به خونه، این یه تیکه راه رو خوابت برد و به به خوردی و خوابیدی.

خیلی شیرین شدی. دوست داشتنی و دلچسب. وااااای که چه کیفی داره وقتی که بغلت می کنیم و فشارت میدیم  و بوسه بارونت میکنیم. خیلی بهمون می چسبه . با تو بودن شده همه لذت زندگیمون و آرامش و شادی زندگیمون. دوست داریم عزیزم و با دل و جون هر کاری که بتونیم برای خوشحالی و شادی تو می کنیمشکلک های محدثه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)