روزهای با تو بودن
یه خاطره از واکسن ٦ ماهگیت
شبی که واکسن زده بودی حالت نسبتا خوب بود و نشسته بودی و داشتی با اسباب بازیهات بازی می کردی همین که بابایی اومد خونه و تو هم چشمت به بابایی افتاد شروع کردی به شادی کردن و آواز خواندن و دست و پا زدن. از خوشحالی بال بال می زدی اما یهو تو همین شوخی خنده ها و شادمانی کردنها زدی زیر گریه و بغض و اشک و ... اولش متوجه نشدیم اما بعد از سه ثانیه یادمون افتاد که با مشت خودت کوبیدی روی پات، همونجا که واکسن زده بودی . خلاصه توی شادی و خنده زدی زیر گریه و ...
عزیز دلم قیافه ات دیدنی بود نمیدونی که چه حالی شدی و بعدش با شوخی و خنده های من و بابایی یادت رفت که چی شده؟ امیدوارم که همیشه تو تمام مراحل زندگیت خندان باشی و هیچ چیزی تو رو از شاد بودن جدا نکنه.
تازه یه خبر جدید
تو ٦ ماه و یک هفته گی توسط مامان جان پستونکی شدی اینهم مدرک جرمت بفرمایید .
تازه خیلی باحالی که خودت میذاری توی دهانت و بعد هم درش میاری . حرفه ای شدی .
بدون شرح