امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

اندر احوالات دوازده ماهگی

1391/8/21 10:00
نویسنده : مامان مریم
592 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

سلام بهدادم

گل قشنگم . دهه اول دوازده ماهیگیت رو داری پشت سر میگذاری. بیشتر روزها قبل از ظهر سوار کالسکه می کنمت و می برمت بیرون که یه هوایی بخوری . هوای این روزای اینجا آفتابیه و از برف و بارون خبری نیست . حتی هوا خیلی سرد هم نشده. معمولیه. تا ساعت یک و دو ظهر هوا افتابی و گرمه اما عصر به بعد هوا ابری میشه و خنک و یه بادی میاد. از ترسم قبل از ظهر می برمت بیرون که مبادا باد نخوری و طوریت نشه. به امید خدا این پائیز و زمستون رو هم که پشت سر بگذاریم و شما رو درست و حسابی بپوشونم تا سرما نخوری دیگه برای سال بعد از آب و گل در اومدی و برای خودت مردی شدی.

 

 

وقتی که بیرون می ریم خیلی با دقت و با حوصله به همه چیز نگاه می کنی. نگاه آدمهای دور و برت رو بدون جواب نمیگذاری و به هر کسی که بهت نگاه میکنه و مهربونی می کنی می خندی و خوش اخلاقی می کنی.

یه کم توی غذا خوردنت ادا و اطوار در میاری و دو روز خوب میخوری و سه روز بی اشتهایی. به خدا موندم که دیگه برات چکار کنم. یه لیست غذایی کامل برات نوشتم و گذاشتم دم دستم که تا یه چیزی که بهت می دم و نمیخوری یه چیز دیگه رو جایگزین کنم. اینقدر هم از کار مامانا که قاشق بدست دنبال بچه بدوند تا غذا توی حلق بچه کنن بدم میاد که . اما یه کم اینطوری شدم . چه کا کنم ؟ بازیگوشی می کنی . گرسنه ات هست اما تا زنگ غذا یا مدل غذا رو که می بینی دست منو پس می زنی.

دلم میخواد که هر چه زودتر بریم تهران تا ببرمت پیش دکتر شابزاز . تا بهش بگم آخه من با این وروجک چه کار کنم؟ هر چند که اونهم طرفداری تو رو می کنه و میگه زورش نکن و هر وقت دلش خواست بهش غذا بده. آخه خود دکتر هم گفت که شیر مادر تا یکسال اول، غذای اصلی بچه هست اما از دوازده ماهگی به بعد غذای کمکی، غذای اصلی بچه می شه و شیر مادر می شه غذای کمکی. من فقط نگران رشدت هستم و گرنه به غیر از این اصلا کاری به کارت نمیداشتم اما چه کنم که نگران رشد قد و وزن و دور سرت هستم. میخوام طبق جدول رشد حرکت کنی و سیر نزولی نداشته باشی. تو رو خدا می بینی که دو تا آدم گنده حریف تو یه فسقلی بچه نمی شن و ما دو تا شدیم بنده تو که بلکه با ادا  و خنده و شوخی یه دو تا قاشق غذا بخوری. بعضی روزا واقعا کم میارم و نمیدونم که چه باید بکنم؟ دلم از نگرانی می جوشه. خدایا بچه مو به تو می سپارم.

شبها وقتی که بابایی میاد خونه به قدری خوشحالی میکنی و خودت رو توی آغوشش می ندازی که حتی نمیگذاری که بابایی بره دستاشو بشوره و با گریه و خنده خودت پرت می کنی تو بغلش و بعش هم با بابایی کلی خنده و شوخی می کنی و بپر بپر .

این روزا بازم یه جوری هستم انگار من هی هر چند روز یه بار باید شارژ روحی بشم تا حال و هوای خوبی داشته باشم. اما دست خودم نیست. احساس می کنم که کم میارم . کم میارم وجود پدر و مادرم رو کنارم. آخ که کاشکی تهران بودم  تا بهشون همش سر می زدم و هم اونا از تنهایی در میومدن و هم خودم. واقعا آرامشی که خونه مامان اینای خودم دارم و هیچ جا ندارم. به قدری رها هستم که انگار تو خونشون دارم روی ابرا راه میرم. سبکم و خوشحال . هر وقت که میریم پیششون این حال رو دارم . خدایا عمر طولانی و با برکت بهشون بده و سر پا باشند و سرزنده. بعضی روزا خیلی یهو دلم هواشون رو می کنه و یاد خیلی از خاطرات دوران روزهای مجردیم باهاشون میوفتم.بهدادی من بچه ته تغاری خونه بودم و هم خیلی برای مامانم اینا عزیز بودم و هم خیلی باهاشون جورتر بودم و به دلشون راه میومدم.

آدمها توی روزای پیری خیلی به وجود بچه ها و نوه هاشون نیاز دارند. امیدوارم که کوتاهی هایی که کردم رو ببخشند . هر چند که این دو فرشته به قدری دلشون پاک و صاف و زلاله که میدونم که هر چی هم که توی زندگیم دارم از دعای این دوتا فرشته هست و میدونم که به غیر خوشبختی و سلامتی من و بابایی و تو چیزی از ما نمیخوان و راضی هستند به رضای خدا و هیچ وقت گله نکردند که چرا رفتید از شهرمون. اما خوب همش میگن بیایید و به ما سر بزنید تا ما بهداد کوچولو رو ببینیم. یه روزایی دیگه خیلی دلم میگیره و واقعا دلم از دلتنگی و دوریشون می ترکه. اما چه کنم که سرنوشت اینطوری خواست. دلم فقط به وجود تو و بابایی خوشه. شما دوتا شدید همه زندگی منو عزیز دلمید.

میدونی دیروز یه شعری رو توی یه مجله قدیمی خوندم که دلم آتیش گرفت.

کالای شکستتی

روز اسباب کشی

مادر بزرگ را

از اتاق پذیرایی به هال بردیم

از هال به پستو

از پستو به انباری

مادر بزرگ تنها کالای شکستنی بود

که با احتبایط حمل نمی شد

 

 دیروز عصر، آی یهو دلم گرفت. وقتی که این نوشته رو خوندم دلم گرفت و از خدا خواستم که هیچ کدوم از پدر و مادرهامون رو به این روز گرفتار نکنه و ما رو هم همینطور.

تنها دعایی که می تونم بکنم اینه که بگم خدایا آخر و عاقبت پدر و مادرها مون رو ختم به خیر کن و ما رو هم عاقبت به خیر کن. خدایا به باباجون و مامان پری عزیزم هم عمر طولانی و با عزت بده و عاقبتشون رو به خیر کن و سایه شون رو بر سومون طولانی کن.

 بهدادی یادت باشه که تو خیلی پاکی و همیشه برای پدر بزرگها و مادر بزرگات دعا کنی. دعای تو رو خدا قبول می کنه و می شنوه.

اومدم که از روزهای دوازده ماهگیت برات بنویسم که یه روضه درست و حسابی هم برات خوندم . منو ببخش. تسلیم ریزش دانه های اشک می شوم. دیگه اشک نمی گذاره که چیزی بنویسم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانش
21 آبان 91 10:36
سلام مامانی . مرسی که اومدین پیشم . ماشالله امیربهداد جون خیلی نازه . خدا براتون حفظش کنه .

سلام. مرسی از لطفتون