آغوش تو...
پسرم، بهدادم
پانزده ماهه که اومدی پیشم اما فقط توی روزای پانزده ماهگیت بود که منو بغل می کنی و دستت رو میندازی دور گردنم و سرت رو میگذاری روی شانه ام و با کمال آرامش به اطراف نگاه می کنی و همینطور که دارم راهت می برم چشمات دیگه خسته می شه و خوابت می بره.
خیلی لذت بخشه. آخه نمیدونی. این چهارده ماه تمام مدت وقتی که میخواستی بخوابی عین نوزادها روی دو تا دستهام میخوابیدی و من تابت می دادم و هر وقت که بلندت می کردم که سرت روی شانه ام بگذارم خودت رو کش و قوس میدادی که یعنی من از این حالت خوشم نمیاد.
باورت نمیشه که من پانزده ماه بود که ازلذت ساده ترین مدل بغل کردن و در آغوش کشیدنت محروم بودم و حالا که این اتفاق پیش اومده، این حرکتت بقدری برام لذت بخشه که نگووووو. الان یه چند وقتی هست که مدل بغل کردنت عوض شده و تو تمام مدت دوست داری که سرت رو روی شانه ام بگذاری و یه دستت رو بندازی دور گردنم و دست دیگه ات رو هم بگذاری روی کتفم و تمام مدت با انگشتات به نشانه راضی بودن به کتفم میزنی . عاشق این کارت هستم نمیدونی که چقدر دلم هری میریزه وقتی که این کارو می کنی. این از اون عشقهایی هست که باید لمس بشه و حس بشه. عاشق این جوری بغل کردنت هستم.
بهدادم
بـی شک " آغوش تو "
هشتمین عجایب دنیاست
واردش که میشوی
زمان بی معنا میشود
هیچ بعدی ندارد
بــی آنکه حسش کنم ...
روحم تازه میشود...