امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

بازگشت به شمال و خونمون

1391/2/6 20:49
نویسنده : مامان مریم
322 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی که از مطب دکتر آمدیم بیرون، بابایی گفت من دیگه طاقت ندارم شما دو تا حالتون خوبه و ما هم دیگه تهران کاری نداریم و فردا صبح همه خرت و پرت ها و وسایل زیادی رو با خودم می برم شمال و خونه رو آماده می کنم و آخر هفته میام دنبالتون که بریم سر خونه زندگیمون . اگه به من بود که دلم می خواست همین فردا با هم برگردیم اما مامان جان و خان جونی موافق نبودند و می  گفتند که حداقل یک ماه تا چهل روز باید تحت مراقبت اونها باشیم. اونها راست می گفتند چون من شمال دست تنها بودم و بی تجربه. اما من طاقت نداشتم و می خواستم بیام خونمون و هر سه تامون پیش هم باشیم.

niniweblog.com

توی فاصله ده دوازده روزی که بعد از تولدت تهران بودیم تقریبا همه دیدنمون اومدند و مامان جانِ امیر جونی هم روز دوازدهم ولادت شما برای ما یک مهمانی حمام زایمان گرفتند و همه فامیل و دوستان رو دعوت کردند و من صبح 5 شنبه شما رو حمام کردم و خودم هم دوش گرفتم و با شما رفتیم منزلشون . روز خوبی بود و همه دوستان تو رو دیدند و از دیدنت لذت بردند و گفتند که حقا که بهداد نوه  فرخ خان هست و جذبه و نگاه نافذ  فرخ خان  توی چهره ات موج می زنه.

برای من سلامتی تو از همه چیز مهمتر بود و اینکه به چه کسی شباهت داشتی خیلی حساسیت زا نبود و از اینکه همه می گن تو عین امیر حسین عزیزم هستی خیلی خوشحال هستم و عاشق دو تاتون هستم. تمام زندگی من شما دو تا هستید. برای هر دو تاتون از خدای مهربونم عمر طولانی و با عزت می خوام.

امیر بهداد خان دوازدهمین روز ولادتش

همون شب هم بابایی از شمال آمدند پیش مون و شب منزل مامان جان اینا بودیم و صبح ما رو از زیر قرآن رد کردند و ما رفتیم منزل خان جونی که وسایلمون  رو تمام و کمال جمع و جور کنیم و راهی شمال بشیم. خلاصه بد نبینی نمی دونم اون همه وسایل رو چه جوری بابایی توی ماشین جا داد

 

niniweblog.com

 

ولی بالاخره ساعت 5/12 ظهر  از درب منزل خان جون و آقا جون به سمت شمال سلانه سلانه حرکت کردیم . ساعت 5 و 6 بود که رسیدیم خونمون . خیلی خوب بود . آرامش کامل گرفتم .                                                                                                                                     

niniweblog.com    

وقتی که به منزلمان در شمال آمدیم بهداد جونی من 13 روزش بود و تمام مسیر رو خواب بود. این اولین سفر بهداد بود. باور اینکه داشتیم سه تایی با هم بر می گشتیم به خونه خیلی سخت بود. رفتن به تهران و پروژه ولادت تو و دست پر برگشتن به شمال خیلی برامون سنگین و سخت بود و باورنکردنی . ولی خدا رو شکر همه چیز به نحو احسنت و به بهترین شکل ممکن انجام شد و توی تهران کاری انجام نشده باقی نمونده بود . خوب بود خیلی خوب .

تو بودی و این برای من  و بابایی، بهترین آرامش و انگیزه زندگی بود .

بهداد جونم می دونی وقتی که ما خبر جوانه زدن تو توی زندگیمون رو به همه دادیم همه مارو می ترسوندند و می گفتند خوشیهاتون تموم شد و اول درد سر ها و شب بیداری هاتونه و بعضی از دوستای شیطون بابایی به ما تسلیت گفتند . ولی خدا رو شکر با اینکه دست تنها بودیم و تجربه اولمون بودی اصلا اذیت نشدیم و تو بچه خوبی بودی . تو اصلا گریه کردن بلد نبودی و تا الان هم یاد هم نگرفتی که ناراحتی و در خواستت رو با گریه داشته باشی. حتی دل دردهای شایع نوزاد ها رو هم نداشتی .

niniweblog.com

تنها عامل خوب بودن تو رو دوران آرامش بخش بارداری تو در شمال و آب و هوای خوب و غذای سالم و جو آرام و مهربون خونمون می دونم و ختم قرآن هایی که در طی دوره حاملگی داشتم به من و تو آرامش می داد . از امیرحسین عزیزم هم واقعا تشکر می کنم که با تمام ناملایمات و حالات و روحیه بد و ویار شدید من ساخت و با من مثل همیشه مهربون بود و به دل من راه میومد و عاشقانه در کنارم بود. من این آرامش و خوب بودن تو رو از رابطه عاشقانه و پر از مهر و محبت خودمون می دونم و می دونم که تو هم توی اون نه ماه که در شکمم بودی نوای عاشقانه ما رو می شنیدی و این به تو آرامش میداد که جای خوبی هستی و به جای پر از مهر و محبتی منتقل خواهی شد.

بهداد جونم راستی صدای بابایی رو می شنیدی که شب شب میومد و دستش رو میذاشت روی تو و بهت میگفت : یک دو سه . یک دو سه . از بابایی به بهدادی . از بابایی به بهدایی . بابایی خوبی؟ یه لگد بزن ببنینم؟ یادته هر شب بهت می گفت ورووووووج بابا چطوری؟ یادته یادته ؟ وای که چه لحظه های قشنگی بود . دلم برای اون لحظه های رویایی تنگ شده. دلم برای سکسکه های وقت و بی وقتت تنگ شده.

خدایا شکرت که بچه مون سالمه و با آرامش داره زندگیشو شروع می کنه و مثل نوزادهای دیگه نیست که دمار از روزگار پدر و مادرش در بیاره.

بهداد جونم ازت ممنونم عزیزم.

niniweblog.com

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)