گزارش سفر
سلام بهدادی
یه چند روزی تهران بودیم از دوشنبه تا شنبه(19 تا 24 تیر 1391).بهت گفته بودم که برگردیم خبرهای این سفر رو بهت می دم و تعریف می کنم که چه کار کردیم. اینم از گزارش این چند روز سفر :
سه شنبه ساعت یک بامداد رسیدیم منزل بابا جون اینا . از ساعت نه و نیم توی ماشین و جاده خوابیدی تا خود خونه باباجان اینا.
ساعت دو و نیم هم رفتیم فردگاه استقبال مامان جان اینا .وقتی که رسیدیم خونه بیدار شدی و وقتی هم که رفتیم فرودگاه بیدار موندی تا بابا اینا اومدند و دیدیشون و خیالت راحت شد و دیگه توی راه برگشت به خونه خوابت برد . رسیدیم خونه هر کاری کردم که بخوابی نشد. ما هم آوردیمت و با بقیه بیدار موندی و رفتی سراغ سوغاتی ها و چمدانها.
از سوغاتیهات بگم که مامان اینا هر چی از توی کیفشون در می آوردند مال تو بود
و بقیه همه صداشون در اومد و گفتند یعنی که چی ؟ همه که مال بهداده؟؟
دستشون درد نکنه که اینقدر به یاد تو بودند.
دیگه ساعت 6 صبح همه بیهوش شدند و تو رو به سختی ساعت شش و نیم بود که خوابوندم.
تا ظهر استراحت کردی و منو بابایی یه کار بانکی داشتیم و تو رو گذاشتیم خونه و رفتیم یه سر بانک و تا برگشتیم یه نیم ساعتی بود که تو بیدار شده بودی و داشتی بازی می کردی و ما رو هم اصلا تحویل نگرفتی و نگاهمون هم نکردی. عصر با بابایی رفتیم هایپر استار . تو حالت خوب بود و همه جا رو نگاه می کردی و خوشحال بودی. ما هم سریع خریدمون رو انجام دادیم که تو کلافه نشی . عجیب بود که سه شنبه وسط هفته بازم اونجا شلوغ بود و جای سوزن انداختن نداشت.
چهارشنبه صبح که استراحت کردیم و بابایی هم رفت سراغ سرویس ماشین و ناهار دیر خوردیم و عصر هم ساعت 6 بود که راه افتادیم که بریم پیش دکتر شابزاز.
خدارو شکر دکتر همه چیزت رو چک کرد و از ما هم تشکر کرد که هم وزنت و هم قد و ... همه چیز اضافه شده بود. قدت 74 سانتی متر. وزنت هشت کیلو و نیم که حدود 700 گرم در طی یک ماه و نیم اضافه شده بود و دور سرت هم 45 سانتی متر. خیلی خوب بود سوالهای کلیدی از دکتر کردیم که خیلی عالی ما رو راهنمایی کرد و بهمون امیدواری داد و فقط موج مثبت از این دکتر می بینیم و به حق هم دکتر حاذق و با تجربه ای هست. تو هم اینقدر خوش اخلاق و خنده رو بودی که دکتر گفت خوش به حال دایی ات که میتونه تو بغلش تو رو فشار بده و له ات کنه گفت خیلی دلش میخواد که بغلت کنه و فشارت بده اما گفت شاید دیگه از ماه بعد که میریم پیشش تو ازش بترسی . در هر صورت دکتر نتونست خودش رو کنترل کنه و با اجازه ما دستت رو گاز گرفت. جای گازش روی دستت موند اما تو بهش خندیدی و دکتر گفت که تو پسر باهوشی هستی و تن صدا و لحنش رو متوجه شدی و برای همین عکس العمل نشون ندادی . خلاصه که دکتر خیلی ازت راضی بود و یه ماچ محکم هم از دستت کرد.
بعد از دکتر هم رفتیم منزل خانجونی . شب اونجا بودیم و تو رو حمام کردم
و صبح پنجشنبه هم زودی از خواب بیدار شدی و منم دیدم که حسابی خودت رو کفیث کردی و دوباره بردمت حمام و تر و تمیزت کردم. تو فاصله صبح تا ظهری که با خانجونی بودی حسابی بازی کردی و سرسری رو هم یاد گرفتی و خیلی با حال سر و تنه ات رو تکون تکون می دادی و بازیگوشی می کردی.
و دل می بردی و خانجون از دستت کلی خندید و خوشحال شد و قربون صدقه ات رفت. ظهر با بابایی یه سر رفتیم گل افشان و بعدش رفتیم مرکز خرید پاسداران که یه خرید خوب هم اونجا انجام دادیم و اومدیم و ناهار رو با خانجونی خوردیم.
عصر هم ساعت 5 منزل باباجون اینا رفتیم. تو هم تا رسیدیم اونجا از خستگی بیهوش شدی و برای باباجون اینا هم مهمون اومد و خانم تهرانی و عمه زری اومدند دیدن مامان اینا و تو هم خسته خواب بودی و از سر و صدای ما بیدار نشدی و مهمونها هم کلی نشستند اما تو بازم خواب بودی. متاسفانه آخر سر بیدارت کردند و تو هم خیلی سر کیف و سر حال نبودی و مبهوت بودی و به مهمونها با تعجب و گیج نگاه می کردی. شب هم موقع خواب آنچنان گریه ناراحت کننده ای کردی که همه از این کارت متعجب شده بودند. اما من میدونستم که مال خستگی و بد خوابی هست. این چند روز کم خوابی و کم غذایی و کم استراحت کردنت یکی از دلشوره های من و بابایی بودش. با یه چند تا مورد دیگه که منو ناراحت می کرد اما از گفتنتش صرف نظر می کنم.
جمعه تا ساعت 4 پیش باباجون اینا بودیم و بعدش رفتیم پیش خانجون اینا که هر سه تامون دوش بگیریم و کارهامون رو بکنیم و بریم منزل دایی جان . آخه سعید جان هفته دیگه عازم سفر خارج از کشور می شه و ما هم برای خداحافظی دعوت شده بودیم . توی راه بیدار بودی و اونجا هم یه یک ساعتی گشت زدی و بعدش دیگه تا آخر شب خوابت برد و بیهوش شدی.
شب خوبی بود همه دور هم بودیم و واقعا شب خاطره انگیزی بود و بهمون خوش گذشت .
فقط حیف که تو خواب بودی و نشد که برای آخرین بار با ایلیا عکس داشته باشی.
شب ساعت 2 بود که رسیدیم منزل خانجون اینا و تو هم بیدار شدی و عوضت کردم و وسایلمون رو جمع کردیم و تو هم حسابی دلبری کردی و اینقدر آواز خوندی و خندیدی و بازیگوشی کردی و اشک همه رو در آوردی و خداحافظی کردیم و رفتیم منزل باباجون اینا. ساعت 3 بود که دیگه همه مون بیهوش شدیم و
صبح شنبه هم ساعت هشت و نیم بیدار شدیم و تا وسایلمون رو جمع کردیم و شما رو آماده کردیم ساعت نه و نیم بود که راه افتادیم به سمت سرزمین همیشه سبز شمال و به سمت خونه قشنگ خودمون . واقعا توی این چند روزه دلم برای خونمون تنگ شده بود . آرامشی رو که توی خونه خودمون داریم هیچ جای دیگه ای نداریم .نصفی از مسیر رو خوابیدی و وقتی که رسیدیم خونه هنوز خواب بودی. ما ناهارمون رو خوردیم و تو هنوز خواب بودی اما وقتی که بیدار شدی و در و دیوار خونه رو نگاه می کردی انگاری که یادت افتاد که به خونمون اومدیم و خوشحالی کردی و دست و پا می زدی. حالا هم که یه دو روزی طول می کشه که خواب و اوضاع و احوالت مثل سابق بشه و آرامش همیشگیت رو بدست بیاری.
توی این چند روز خدا رو شکر بغل همه رفتی و خوش اخلاق بودی و اخلاق محمدی داشتی و واقعا به دل همه راه اومدی و اصلا غریبی نکردی . واقعا ازت ممنونیم
و از همه خوب بودنهات تشکر می کنیم اینکه اینقدر فهمیده ای و موقعیت شناس و اینکه ما هر جا بردیمت یا توی هر جا و هر شرایطی که بودی صدات در نیومد و اعتراض نکردی و با ما همراهی کردی. پسرم ازت متشکریم .
از اینکه با اومدنت روزهای قشنگ زندگی ما رو قشنگتر کردی و تمام لذت زندگی ما شده در کنار تو بودن و از همدیگه لذت بردن.
بهداد نازنینم تو این مدت نفسهات گرما بخش خونمون شده. تو شدی تمام شادی زندگی ما و دوستت داریم و به وجودت افتخار می کنیم .از خدای عزیزم می خوام که همیشه سلامت و شاد و سربلند و موفق باشی. دوستت داریم و عاشقتیم .