امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

گزارش سفر

1391/4/29 0:20
نویسنده : مامان مریم
635 بازدید
اشتراک گذاری

 niniweblog.com

سلام بهدادی

یه چند روزی تهران بودیم از دوشنبه تا شنبه(19 تا 24 تیر 1391).بهت گفته بودم که برگردیم خبرهای این سفر رو بهت می دم و تعریف می کنم که چه کار کردیم. اینم از گزارش این چند روز سفر :

niniweblog.com

 

 شکلک های محدثه

سه شنبه ساعت یک بامداد رسیدیم منزل بابا جون اینا . از ساعت نه و نیم توی ماشین و جاده خوابیدی تا خود خونه باباجان اینا.

niniweblog.com

ساعت دو و نیم هم رفتیم فردگاه استقبال مامان جان اینا .وقتی که رسیدیم خونه بیدار شدی و وقتی هم که رفتیم فرودگاه بیدار موندی تا بابا اینا اومدند و دیدیشون و خیالت راحت شد و دیگه توی راه برگشت به خونه خوابت برد . رسیدیم خونه هر کاری کردم که بخوابی نشد. ما هم آوردیمت و با بقیه بیدار موندی و رفتی سراغ سوغاتی ها و چمدانها.

niniweblog.com

از سوغاتیهات بگم که مامان اینا هر چی از توی کیفشون در می آوردند مال تو بود

niniweblog.com

و بقیه همه صداشون در اومد و گفتند یعنی که چی ؟ همه که مال بهداده؟؟

niniweblog.com

دستشون درد نکنه که اینقدر به یاد تو بودند.

دیگه ساعت 6 صبح همه بیهوش شدند و  تو رو به سختی ساعت شش و نیم بود که خوابوندم.

niniweblog.com

تا ظهر استراحت کردی و منو بابایی یه کار بانکی داشتیم و تو رو گذاشتیم خونه و رفتیم یه سر بانک  و تا برگشتیم یه نیم ساعتی بود که تو بیدار شده بودی و داشتی بازی می کردی و ما رو هم اصلا تحویل نگرفتی و نگاهمون هم نکردی. عصر با بابایی رفتیم هایپر استار . تو حالت خوب بود و همه جا رو نگاه می کردی و خوشحال بودی. ما هم سریع خریدمون رو انجام دادیم که تو کلافه نشی . عجیب بود که سه شنبه وسط هفته بازم اونجا شلوغ بود و جای سوزن انداختن نداشت.

چهارشنبه صبح که استراحت کردیم و بابایی هم رفت سراغ سرویس ماشین و ناهار دیر خوردیم و عصر هم ساعت 6 بود  که راه افتادیم که بریم پیش دکتر شابزاز.

خدارو شکر دکتر  همه چیزت رو چک کرد و از ما هم تشکر کرد که هم وزنت و هم قد و ... همه چیز اضافه شده بود. قدت 74 سانتی متر. وزنت هشت کیلو و نیم که حدود 700 گرم در طی یک ماه و نیم اضافه شده بود و دور سرت هم 45 سانتی متر. خیلی خوب بود سوالهای کلیدی از دکتر کردیم که خیلی عالی ما رو راهنمایی کرد و بهمون امیدواری داد و فقط موج مثبت از این دکتر می بینیم و به حق هم دکتر حاذق و با تجربه ای هست. تو هم اینقدر خوش اخلاق و خنده رو بودی که دکتر گفت خوش به حال دایی ات که میتونه تو بغلش تو رو فشار بده و له ات کنه گفت خیلی دلش میخواد که بغلت کنه و فشارت بده اما گفت شاید دیگه از ماه بعد که میریم پیشش تو ازش بترسی . در هر صورت دکتر نتونست خودش رو کنترل کنه و با اجازه ما دستت رو گاز گرفت. جای گازش روی دستت موند اما تو بهش خندیدی و دکتر گفت که تو پسر باهوشی هستی و تن صدا و لحنش رو متوجه شدی و برای همین عکس العمل نشون ندادی . خلاصه که دکتر خیلی ازت راضی بود و یه ماچ محکم هم از دستت کرد.

بعد از دکتر هم رفتیم منزل خانجونی . شب اونجا بودیم و تو رو حمام کردم

niniweblog.com

و صبح پنجشنبه هم زودی از خواب بیدار شدی و منم دیدم که حسابی خودت رو کفیث کردی و دوباره بردمت حمام و تر و تمیزت کردم.  تو فاصله صبح تا ظهری که با خانجونی بودی حسابی بازی کردی و سرسری رو هم یاد گرفتی و خیلی با حال سر و تنه ات رو تکون تکون می دادی و بازیگوشی می کردی.

niniweblog.com

و دل می بردی و خانجون از دستت کلی خندید و خوشحال شد و قربون صدقه ات رفت. ظهر با بابایی یه سر رفتیم گل افشان  و بعدش رفتیم مرکز خرید پاسداران که یه خرید خوب هم اونجا انجام دادیم و اومدیم و ناهار رو با خانجونی خوردیم.

عصر هم ساعت 5 منزل باباجون اینا رفتیم. تو هم تا رسیدیم اونجا از خستگی بیهوش شدی و برای باباجون اینا هم مهمون اومد و خانم تهرانی و عمه زری اومدند دیدن مامان اینا و تو هم خسته خواب بودی و از سر و صدای ما بیدار نشدی و مهمونها هم کلی نشستند اما تو بازم خواب بودی. متاسفانه آخر سر  بیدارت کردند و تو هم خیلی سر کیف  و سر حال نبودی و مبهوت بودی و به مهمونها با تعجب و گیج نگاه می کردی. شب هم موقع خواب آنچنان گریه ناراحت کننده ای کردی که همه از این کارت متعجب شده بودند. اما من میدونستم که مال خستگی و بد خوابی هست. این چند روز کم خوابی و کم غذایی و کم استراحت کردنت یکی از دلشوره های من و بابایی بودش. با یه چند تا مورد دیگه که منو ناراحت می کرد اما از گفتنتش صرف نظر می کنم.

جمعه  تا ساعت 4 پیش باباجون اینا بودیم و بعدش رفتیم پیش خانجون اینا که هر سه تامون  دوش بگیریم و کارهامون رو بکنیم و بریم منزل دایی جان . آخه سعید جان هفته دیگه  عازم سفر خارج از کشور می شه و ما هم برای خداحافظی دعوت شده بودیم . توی راه بیدار بودی و اونجا هم یه یک ساعتی گشت زدی و بعدش دیگه تا آخر شب خوابت برد و بیهوش شدی.

شب خوبی بود همه دور هم بودیم و واقعا شب خاطره انگیزی بود و بهمون خوش گذشت .

فقط حیف که تو خواب بودی و نشد که برای آخرین بار با ایلیا عکس داشته باشی.

آخرین دیدار ایلیای عزیزم

شب ساعت 2 بود که رسیدیم منزل خانجون اینا و تو هم بیدار شدی  و عوضت کردم و وسایلمون رو جمع کردیم و تو هم حسابی دلبری کردی و اینقدر آواز خوندی و خندیدی و بازیگوشی کردی و اشک همه رو در آوردی و خداحافظی کردیم و رفتیم منزل باباجون اینا. ساعت 3 بود که دیگه همه مون بیهوش شدیم و

 صبح شنبه هم ساعت هشت و نیم بیدار شدیم و تا وسایلمون رو جمع کردیم و شما رو آماده کردیم ساعت نه و نیم بود که راه افتادیم به سمت سرزمین همیشه سبز شمال و به سمت خونه قشنگ خودمون . واقعا توی این چند روزه دلم برای خونمون تنگ شده بود . آرامشی رو که توی خونه خودمون داریم هیچ جای دیگه ای نداریم .نصفی از مسیر رو خوابیدی و وقتی که رسیدیم خونه هنوز خواب بودی. ما ناهارمون رو خوردیم و تو هنوز خواب بودی اما وقتی که بیدار شدی و در و دیوار خونه رو نگاه می کردی انگاری که یادت افتاد که به خونمون اومدیم و خوشحالی کردی و دست و پا می زدی. حالا هم که یه دو روزی طول می کشه که خواب و اوضاع  و احوالت مثل سابق بشه و آرامش همیشگیت رو بدست بیاری.

 توی این چند روز خدا رو شکر بغل همه رفتی و  خوش اخلاق بودی و اخلاق محمدی داشتی و واقعا به دل همه راه اومدی و اصلا غریبی نکردی . واقعا ازت ممنونیم

niniweblog.com

و از همه خوب بودنهات تشکر می کنیم اینکه اینقدر فهمیده ای  و موقعیت شناس و اینکه ما هر جا بردیمت یا توی هر جا و هر شرایطی که بودی صدات در نیومد و اعتراض نکردی و با ما همراهی کردی. پسرم ازت متشکریم .

niniweblog.com

از اینکه با اومدنت روزهای قشنگ زندگی ما رو قشنگتر کردی و تمام لذت زندگی ما شده در کنار تو بودن و از همدیگه لذت بردن.

niniweblog.com

بهداد نازنینم تو این مدت نفسهات گرما بخش خونمون شده. تو شدی تمام شادی زندگی ما و دوستت داریم و به وجودت افتخار می کنیم .از خدای عزیزم می خوام که همیشه سلامت و شاد و  سربلند و  موفق باشی. دوستت داریم و عاشقتیم .

niniweblog.com

niniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)