چه خوشگل شدی...
بهداد جانم سلام
امروز آخرین پنجشنبه فروردین ماه هست. بالاخره پریشب موفق شدیم که با بابایی بریمت آرایشگاه مردانه و موهای ناز و قشنگت رو بزنیم. تازه این عکس پائین مال یک ماه پیشه الان خیلی بیشتر فر خورده بود. اگه عکسی از موهات پیدا کنم برات میگذارم تا یادگاری بمونه.
خلاصه که از قبل از عید میخواستیم ببریمت اما به قدری پشت موهات فرفر لوله لوله شده بود که دلمون نیومد و هی این دست و اون دست کردیم . اما دیگه عید تموم شد و موهای جلوی صورتت هم میومد توی چشمت و دیگه گفتیم که ببریمت پیش یه کار بلد که موهات رو خراب نکنه.
خلاصه دیشب برای سومین بارت شما رو بردیم آرایشگاه. دفعه ی قبل از صدای سشوآر می ترسیدی و کلی بغض کردی. این بار هم با کلی ترس بردیمت . اما چون به خاطر موهای بلندت هر بار توی خونه بعد از حمام کردنت یه مختصر سشوآر روی موهات می کشیدم که زودتر خشک بشه و سرما نخوری، برای همین از صدای سشوآر نترسیدی و واکنشی نشون ندادی. خدا رو شکر توی آرایشگاه هم هیچ کس نبود و من و بابا و آرایشگر و دستیارش همه با هم بسیج شدیم و حواس تو رو پرت می کردیم و این بغل اون بغلت می کردیم و آقای آرایشگر هم نه چندان سخت موهای قشنگت رو کوتاه کرد.
وای از دیشب تا حالا شدی یه بچه ی دیگه. عین پسر های واقعی شدی. اونطوری خیلی پسر ناز و ملوسی بودی اما حالا شدی یه پسر جدی و رسمی. به بابایی گفتم مثل این فیلمها و کارتونها که یه معجونی رومی خورن و از یه قیافه تبدیل میشن به یه قیافه دیگه، اونطوری شدی. با اون موها تو رو خیلی شبیه خودم میدیدم اما الان نمیدونم که شبیه کی شدی؟ اما زشت نشدی و خیلی هم مرتب و تمیز و آقاتر شدی.
من که راضی ام و میگم که خوشگل بودی خوشگلتر شدی. اما بابایی دلش برای اون قیافه ات تنگ شده. اینطوری بهتر هم هست هم چشم نیم خوری و هم هوا گرم داره می شه و سر و گردنت عرق سوز نمیشه.
یه دو سه هفته ی دیگه هم عروسی رامتین هست و میخواستیم که تا اون روز تهران نریم اما پریشب عمه جونی از ما دعوت کرده که برای مراسم خواستگاری روز جمعه اش بریم تهران و تنهاش نگذاریم. مثل اینکه این خواستگارها منتظر بودند که بهداد بره سلمونی بعد قرار بگذارند و بیان. این دومین مجلس خواستگاری هست که داری میری. اولیش هم قبل از عید بود که بازم برای عمه جان بود. تازه باباحون اینا هم که خبر ندارند و ببیننت خیلی تعجب می کنند. عکس العملشون دیدنی هست. خلاصه که ما هم امروز هر وقت که بابا کارش تموم بشه میاد و با هم میریم تهران و زودی بر می گردیم. نمیدونم که قسمت چیه. امیدوارم که بهترین ها قسمتش بشه و امسال هم سال شادی و خوشبختی و خوش حالی عمه جونی باشه. ایشالا که توی همه خونه ها همیشه شادی و مهمونی و عروسی باشه و غم جایی نداشته باشه.
خدایا خودت به همه دخترها و پسرهای دم بخت، بختهای خوب و جاودان عطا کن و همه جوانها رو خوشبخت و عاقبت به خیر کن.
پسرم ایشالا یه روز بشه برای شما بریم خواستگاری. آخ که چه کیفی داره.
دوست دارم عزیزم.
i love u