امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

آخر فروردین...

1392/2/1 10:26
نویسنده : مامان مریم
345 بازدید
اشتراک گذاری

 

بهدادی سلام

پنجشنبه عصر رسیدیم تهران و رفتیم منزل خانجون اینا. تا رسیدی، یک راست رفتی توی آشپزخونه و فندک شون رو برداشتی و رفتی تمام خونه شون رو وجب کردی. انگار هر دفعه نذر داری. توی راه هم یه خواب سیر کرده بودی و وقتی که رسیدیم خونه کاملا سر حال بودی و برای خودت آواز می خوندی و به زبون خودت حرف می زدی و خوشحالی می کردی. واقعا مدتها بود که تو رو اینقدر شاد و خوشحال بازیگوش ندیده بودیم.

بنده ی خدا خانجون دیگه خسته بود و زودتر رفت خوابید و تو هم تمام مدت تا چشم من و بابا رو دور میدیدی میرفتی توی اتاقشون و بالای سرش می ایستادی و حرف می زدی و خانجون رو بیدار می کردی و یه دو ساعتی طول کشید که شما بخوابی و اون شب حسابی بازیگوشی کردی. آقاجون هم آخر شب کتاب دعاش رو دستش گرفته بود که دعاشو بخونه اما تو همش می رفتی پیشش و عینکش رو می خواستی از روی صورتش برداری و حواسش رو پرت می کردی.

خلاصه که اون شب خانجون و آقاجون رو حسابی زابراه کردی و آخر شب دیگه آقاجون دید تو دست بر دار نیستی و همه اش شیطونی می کنی و دست تو رو گرفت و آورد پیش ما و به ما گفت که ازتون خواهش می کنم که این بچه رو بگیرید . نه میگذاره که خانجون بخوابه و نه میذاره که من دعامو بخونم. البته با خنده .

شب ساعت یک و نیم بود که با زور خوابوندیمت و من و بابا هم ساعت شش و نیم صبح بیدار شدیم و پا شدیم رفتیم پیاده روی . خیلی هوای خوبی بود و تا بالای میدان نوبنیاد رو پیاده رفتیم و برگشتیم و کلی سر حال شدیم و وقتی که رسیدیم خونه شما هنوز خواب بودی. ساعت نه و نیم بود که بیدار شدی و تا صبحانه خوردیم و جمع  و جور کردیم ساعت یازده بود که به سمت منزل باباجون اینا راه افتادیم و خانجون ما رو از زیر قران رد کرد و باهاشون خداحافظی کردیم.

برگشتنه از اتوبان صدر اومدیم که تونل صدر رو برای اولین بار ببینیم. اما اتوبان بسته بود و تمام پاسداران و قیطریه و کامرانیه و فرمانیه رو دور زدیم و از کوچه پس کوچه رفتیم تا بالاخره از  شریعتی به بعد اتوبان باز بود و وارد تونل شدیم. خیلی برامون جالب بود . خب راهی که همیشه کم کم سه ربع . تا یک ساعت توی ترافیک باید طی می کردیم که بریم منزل باباجون اینا این دفعه ده دقیقه طول کشید و خیلی راه میانبر خوبی بود. قطعا در آینده وقتی که به نوشته این صفحه برسی و بخونیش ، اینقدر از این تونلها و پلها درست کردند که دیگه تونل صدر توشون گمه. اما در این برهه از زمان  واقعا آقای قالیباف شهردار تهران گل کاشته و پروژه های شهری بزرگی رو بهره برداری کرده و واقعا عید امسال تمام تهران رو گل بارون کرده بود و به قدری همه شهر قشنگ بود که دل کندن برامون سخت بود. هم این دفعه و هم دفعه ی قبل که عید بود به قدری هر گوشه و کنار خیابون ها و میدونها گل و گلدون و گلکاری کرده که واقعا روح آدم شاد  میشد از دیدن این همه زیبایی و قشنگی. دستش درد نکنه.

خلاصه رسیدیم خونه بابا جون اینا و با عمه دوتایی رفتیم یه سر مرکز خرید بوستان و برای عمه خانومی یک دست لباس بسیار شیک و مناسب برای مراسم خواستگار زنون گرفتیم و دو ساعته برگشتیم خونه. شما هم پیش بابا و مامان پری مونده بودی و خوابیده بودی.

عصر ساعت شش خواستگارها اومدند و همه چیز عالی بود . تو هم یه لباس تابستونی خیلی خوشگل پوشیده بودی و طبق معمول یه کفگیر آشپزخونه هم دستت بود و شده بودی ستاره مجلس. حیف که نرسیدم ازت عکس بگیرم. آخه تمام مدت من مشغول پذیرایی از مهمانها بودم و عروس خانم حتی یه چایی هم برای خانواده ی داماد نیاورد. بعدش هم که دیگه یادم رفت که ازت عکس بگیرم. اون روز دو تا خانواده کلی با هم حرف زدند و استارت اولیه ی آشنایی خورده شد و اولش یه کم همه ساکت بودند و بعدش تو شروع کردی به دست زدن که همه کلی خندیدند و شاد و شدند و یخ همه باز شد.  خانواده ی داماد گفتند که بهداد موافقت خودش رو اعلام کرد و دیگه همه چیز درسته. تو هم  که قدرت خدا به قدری اجتماعی و مردم دار هستی که حالا همه داشتند حرف جدی می زدند و تو هم  هی وسط مجلس راه می رفتی و بغل مادر داماد می رفتی و پیش پدر داماد نشستی و بهشون آجیل تعارف می کردی و پسته میگذاشتی دهان مادر داماد بنده ی خدا. خلاصه حسابی مجلس گرم کن شده بودی و همه رو عاشق خودت کردی.

خواستگارها رفتند و جلسه ی مفید وخوبی بود و باب آشنایی خوبی بود. قرار شد که عروس و داماد بشینند و با هم حرفهاشون رو توی جلسات بعدی بزنند. اون شب هم شما بازیگوش شده بودی و تا ساعت سه نیمه شب بیدار بودی و نمیخوابیدی.

صبح ساعت هشت از خواب بیدار شدیم و وسایلمون رو بریم توی ماشین گذاشتیم . دیگه ساعت نه ، نه و نیم بود که راه افتادیم و شما خواب بودی و همین جور با پتو بردیمت توی ماشین و راه افتادیم و آفتاب مهتاب قزوین از خواب بیدار شدی و صبحانه خوردیم و ساعت دو هم خونه بودیم و بازم خواب بودی و من و بابا ناهارمون رو خوردیم و شما خواب بودی. بابایی رفت سرکار و من هم خوابیدم و با شما ساعت پنج بیدار شدیم. یه املت توپ برات درست کردم و دو لپی خوردی و بعدش هم بردمت حمام و یه آب بازی درست و حسابی کردی و خوشگلتر و سرحال تر شدی و  بعدش با هم یه سر رفتیم سوپر مارکت و یک سری وسایل گرفتیم و تو هم یه پیاده روی کوتاه کردی و یه گردشی کردی و اومدیم خونه . ساعت هشت و نیم بود. برات سیب زمینی سرخ کردم و کیف کردی و همه رو تناول کردی و منو هم کلی خوشحال کردی و بعدش با هم بازی کردیم و ... دیگه ساعت یک ربع به یک نیمه شب بیهوش شدی. اینم از خاطرات فشرده این دو سه روزی که نبودیم و برگشتیم و ... خلاصه که سفر کوتاهی بود اما چون برنامه خواستگارها قطعی بود سفرمون خستگی نداشت و خوشحال بودیم.

امیدوارم که امسال سال خوبی باشه و پر از عروسی و شادی و خوشی باشه. از اول امسال به دلم افتاده بود که یه عروسی توی خونه صورت می گیره . یه کم دلم گرفت به خاطر اینکه تهران نیستم و وقتی که خونه ی آدم عروسی خونه باشه و دور از خونه باشه، خوب از همه ی شادیها و برو بیاها دور هستیم . نمیدونم! دوست داشتم که برای عروسی عمه کنارش باشم و هر کاری که از دستم بر بیاد براش انجام بدم . مخصوصا کارهای تزیین خنچه و نامزدی و عقد رو دوست داشتم که من خودم انجام میدادم . این همه کلاس هنری رفتم و وسایل گرفتم اما اینجا تک و تنها نمیتونم کاری بکنم و همه توی کمد انبار شده و بی استفاده مونده. تا ببینیم که چی پیش میاد...

 ولی از اول عید به دلم افتاده که امسال سال خوبی برامون هست و پر از تحول هست. امیدوارم که واقعا سالی باشه که یه تحول عظیمی توی خانواده صورت بگیره. که حتی منجر به جابجایی ما به تهران بشه. نمیدونم که خیر و صلاح در چیست ؟ اما من منتظر نه یکی بلکه چندین تحول و معجزه هستم. منتظر چیزهای دور از ذهن و دور از دسترس و شگفت انگیز...

خدای پرتوان برس به داد این ناتوان.

خدایا منتظر معجزه هستم. معجزه. معحزه...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان دانیال
1 اردیبهشت 92 17:54
سلام سلام اووه خواستگاریایشالا هر چی خیره پیش بیاد قربون بهدادی برم که نقل مجلسه اینقد از دست کاراش خندیدم دل درد گرفتم مخصوصا اون قسمتش که پسته میزاشته تو دهن مادر دوماد ایشالا همیشه به جشن و شادی و عروسی


سلام مرسی که به ما سر زدید. ایشالا که توی همه خونه ها جشن و شادی باشه و غم جایی نداشته باشه.
مامان حسام كوچولو
2 اردیبهشت 92 1:03
انشالله كه هميشه خوش باشيد و خبراي خوب وخوش بديد.


سلام خاله ی مهربون. مرسی که همیشه به ما سر می زنید.
ناهید
2 اردیبهشت 92 10:26
سلام مرسی که بهم سر میزنی مامان مهربون از دعاهای قشنگتم ممنون . عکس موهای کوتاه شده بهدادی رو نذاشتین چرا ؟