آخر فروردین...
بهدادی سلام
پنجشنبه عصر رسیدیم تهران و رفتیم منزل خانجون اینا. تا رسیدی، یک راست رفتی توی آشپزخونه و فندک شون رو برداشتی و رفتی تمام خونه شون رو وجب کردی. انگار هر دفعه نذر داری. توی راه هم یه خواب سیر کرده بودی و وقتی که رسیدیم خونه کاملا سر حال بودی و برای خودت آواز می خوندی و به زبون خودت حرف می زدی و خوشحالی می کردی. واقعا مدتها بود که تو رو اینقدر شاد و خوشحال بازیگوش ندیده بودیم.
بنده ی خدا خانجون دیگه خسته بود و زودتر رفت خوابید و تو هم تمام مدت تا چشم من و بابا رو دور میدیدی میرفتی توی اتاقشون و بالای سرش می ایستادی و حرف می زدی و خانجون رو بیدار می کردی و یه دو ساعتی طول کشید که شما بخوابی و اون شب حسابی بازیگوشی کردی. آقاجون هم آخر شب کتاب دعاش رو دستش گرفته بود که دعاشو بخونه اما تو همش می رفتی پیشش و عینکش رو می خواستی از روی صورتش برداری و حواسش رو پرت می کردی.
خلاصه که اون شب خانجون و آقاجون رو حسابی زابراه کردی و آخر شب دیگه آقاجون دید تو دست بر دار نیستی و همه اش شیطونی می کنی و دست تو رو گرفت و آورد پیش ما و به ما گفت که ازتون خواهش می کنم که این بچه رو بگیرید . نه میگذاره که خانجون بخوابه و نه میذاره که من دعامو بخونم. البته با خنده .
شب ساعت یک و نیم بود که با زور خوابوندیمت و من و بابا هم ساعت شش و نیم صبح بیدار شدیم و پا شدیم رفتیم پیاده روی . خیلی هوای خوبی بود و تا بالای میدان نوبنیاد رو پیاده رفتیم و برگشتیم و کلی سر حال شدیم و وقتی که رسیدیم خونه شما هنوز خواب بودی. ساعت نه و نیم بود که بیدار شدی و تا صبحانه خوردیم و جمع و جور کردیم ساعت یازده بود که به سمت منزل باباجون اینا راه افتادیم و خانجون ما رو از زیر قران رد کرد و باهاشون خداحافظی کردیم.
برگشتنه از اتوبان صدر اومدیم که تونل صدر رو برای اولین بار ببینیم. اما اتوبان بسته بود و تمام پاسداران و قیطریه و کامرانیه و فرمانیه رو دور زدیم و از کوچه پس کوچه رفتیم تا بالاخره از شریعتی به بعد اتوبان باز بود و وارد تونل شدیم. خیلی برامون جالب بود . خب راهی که همیشه کم کم سه ربع . تا یک ساعت توی ترافیک باید طی می کردیم که بریم منزل باباجون اینا این دفعه ده دقیقه طول کشید و خیلی راه میانبر خوبی بود. قطعا در آینده وقتی که به نوشته این صفحه برسی و بخونیش ، اینقدر از این تونلها و پلها درست کردند که دیگه تونل صدر توشون گمه. اما در این برهه از زمان واقعا آقای قالیباف شهردار تهران گل کاشته و پروژه های شهری بزرگی رو بهره برداری کرده و واقعا عید امسال تمام تهران رو گل بارون کرده بود و به قدری همه شهر قشنگ بود که دل کندن برامون سخت بود. هم این دفعه و هم دفعه ی قبل که عید بود به قدری هر گوشه و کنار خیابون ها و میدونها گل و گلدون و گلکاری کرده که واقعا روح آدم شاد میشد از دیدن این همه زیبایی و قشنگی. دستش درد نکنه.
خلاصه رسیدیم خونه بابا جون اینا و با عمه دوتایی رفتیم یه سر مرکز خرید بوستان و برای عمه خانومی یک دست لباس بسیار شیک و مناسب برای مراسم خواستگار زنون گرفتیم و دو ساعته برگشتیم خونه. شما هم پیش بابا و مامان پری مونده بودی و خوابیده بودی.
عصر ساعت شش خواستگارها اومدند و همه چیز عالی بود . تو هم یه لباس تابستونی خیلی خوشگل پوشیده بودی و طبق معمول یه کفگیر آشپزخونه هم دستت بود و شده بودی ستاره مجلس. حیف که نرسیدم ازت عکس بگیرم. آخه تمام مدت من مشغول پذیرایی از مهمانها بودم و عروس خانم حتی یه چایی هم برای خانواده ی داماد نیاورد. بعدش هم که دیگه یادم رفت که ازت عکس بگیرم. اون روز دو تا خانواده کلی با هم حرف زدند و استارت اولیه ی آشنایی خورده شد و اولش یه کم همه ساکت بودند و بعدش تو شروع کردی به دست زدن که همه کلی خندیدند و شاد و شدند و یخ همه باز شد. خانواده ی داماد گفتند که بهداد موافقت خودش رو اعلام کرد و دیگه همه چیز درسته. تو هم که قدرت خدا به قدری اجتماعی و مردم دار هستی که حالا همه داشتند حرف جدی می زدند و تو هم هی وسط مجلس راه می رفتی و بغل مادر داماد می رفتی و پیش پدر داماد نشستی و بهشون آجیل تعارف می کردی و پسته میگذاشتی دهان مادر داماد بنده ی خدا. خلاصه حسابی مجلس گرم کن شده بودی و همه رو عاشق خودت کردی.
خواستگارها رفتند و جلسه ی مفید وخوبی بود و باب آشنایی خوبی بود. قرار شد که عروس و داماد بشینند و با هم حرفهاشون رو توی جلسات بعدی بزنند. اون شب هم شما بازیگوش شده بودی و تا ساعت سه نیمه شب بیدار بودی و نمیخوابیدی.
صبح ساعت هشت از خواب بیدار شدیم و وسایلمون رو بریم توی ماشین گذاشتیم . دیگه ساعت نه ، نه و نیم بود که راه افتادیم و شما خواب بودی و همین جور با پتو بردیمت توی ماشین و راه افتادیم و آفتاب مهتاب قزوین از خواب بیدار شدی و صبحانه خوردیم و ساعت دو هم خونه بودیم و بازم خواب بودی و من و بابا ناهارمون رو خوردیم و شما خواب بودی. بابایی رفت سرکار و من هم خوابیدم و با شما ساعت پنج بیدار شدیم. یه املت توپ برات درست کردم و دو لپی خوردی و بعدش هم بردمت حمام و یه آب بازی درست و حسابی کردی و خوشگلتر و سرحال تر شدی و بعدش با هم یه سر رفتیم سوپر مارکت و یک سری وسایل گرفتیم و تو هم یه پیاده روی کوتاه کردی و یه گردشی کردی و اومدیم خونه . ساعت هشت و نیم بود. برات سیب زمینی سرخ کردم و کیف کردی و همه رو تناول کردی و منو هم کلی خوشحال کردی و بعدش با هم بازی کردیم و ... دیگه ساعت یک ربع به یک نیمه شب بیهوش شدی. اینم از خاطرات فشرده این دو سه روزی که نبودیم و برگشتیم و ... خلاصه که سفر کوتاهی بود اما چون برنامه خواستگارها قطعی بود سفرمون خستگی نداشت و خوشحال بودیم.
امیدوارم که امسال سال خوبی باشه و پر از عروسی و شادی و خوشی باشه. از اول امسال به دلم افتاده بود که یه عروسی توی خونه صورت می گیره . یه کم دلم گرفت به خاطر اینکه تهران نیستم و وقتی که خونه ی آدم عروسی خونه باشه و دور از خونه باشه، خوب از همه ی شادیها و برو بیاها دور هستیم . نمیدونم! دوست داشتم که برای عروسی عمه کنارش باشم و هر کاری که از دستم بر بیاد براش انجام بدم . مخصوصا کارهای تزیین خنچه و نامزدی و عقد رو دوست داشتم که من خودم انجام میدادم . این همه کلاس هنری رفتم و وسایل گرفتم اما اینجا تک و تنها نمیتونم کاری بکنم و همه توی کمد انبار شده و بی استفاده مونده. تا ببینیم که چی پیش میاد...
ولی از اول عید به دلم افتاده که امسال سال خوبی برامون هست و پر از تحول هست. امیدوارم که واقعا سالی باشه که یه تحول عظیمی توی خانواده صورت بگیره. که حتی منجر به جابجایی ما به تهران بشه. نمیدونم که خیر و صلاح در چیست ؟ اما من منتظر نه یکی بلکه چندین تحول و معجزه هستم. منتظر چیزهای دور از ذهن و دور از دسترس و شگفت انگیز...
خدای پرتوان برس به داد این ناتوان.
خدایا منتظر معجزه هستم. معجزه. معحزه...