نیمه شعبان آروم
بهداد خان سلام
امروز نیمه شعبان سال 1392 بود. بابایی امروز در بست در خدمت ما بود و کلی بهمون خوش گذشت. ظهر یک ناهار جانانه درست کردم و به مناسبت عید سنگ تموم گذاشتم و خودمون و شما هم حسابی بخور بخور کردیم. دیگه عید بود و ملاحظه کاری و کم غذایی رو کنار گذاشتیم.
عصر یه چرت کوتاه زدیم و با هم رفتیم بیرون و قدم زدیم. تو هم پیاده بودی و جدیدا کمتر سوار کالسکه و دوچرخه ات می کنم که یاد بگیری و راه بری و خسته بشی. آخه وقتهایی که با کالسکه می برمت بیرون اصلا خسته نمی شی و شب هم زود نمی خوابی. اما خوب گفتم یه کم پیاده راه بری که شبها راحتتر بخوابی.
خلاصه مسافت زیادی رو پیاده روی کردیم و بعدش اومدیم خونه و یه کم گل کاری کردیم و خیلی خوشحالم. کنار حیاط رو دارم پر از گل شمعدونی میکارم و خیلی قشنگ و با صفا شده. تمامش کوپه کوپه گل داده و برگهای پهن دادن و خیلی رویایی شده. دیگه یک عالم خاک رودخونه ای عالی هم پای گلها ریختیم که حسابی قوت بگیرن و جون دار بشن. بعدش یه سر رفتیم سوپر مارکت و یه سری لوازم مورد نیاز خونه رو گرفتیم و خواستیم یه دوری بزنیم که سر از کسما و گوراب زرمیخ و طاهر گوراب و ماسال و ... در آوردیم . منطقه اش همه روستایی و شالیزار و سبزه زار بود که خیلی قشنگ بود و آدم محو تماشای تابلوی طبیعت می شد. خیلی قشنگ بود و اتفاقا هر جا که گاو و اردک و مرغ و خروس و غاز دیدیم ایستادیم و کلی با همه شون چاق سلامتی کردیم و تو هم کلی بهشون بیسکوییت و نون دادی و بازی کردی باهاشون.
دیگه شب ساعت نه و نیم ده بود که نزدیک خونه شدیم و از اونجا که شما خیلی گرسنه ات بود و خونه هم غذا داشتیم اما دلمون خواست که فست بگیریم . برای همین رفتیم یه جایی که تازه باز شده و میگفتن که خوبه و غذا سفارش دادیم. اما اونجا نخوردیم آخه دستات خیلی تمیز نبود و به مرغ و خروسها خیلی دست زده بودی و برای همین اومدیم خونه و حسابی شستیمت و لباسهات رو عوض کردیم و بعدش نشستیم سر شام و غذا خوردن و این اولین باری بود که پیتزا می خوردی . خوشبختانه خیلی خوشت اومد و دو لپی خوری. نوش جونت.
بعد از خوردن شام و یک عالم بازی و از سر و کول من و بابایی بالا و پایین رفتن نشون میدادی که خوابت میاد و خسته ای . خلاصه ساعت یازده و نیم آماده خواب شدیم اما دیگه دوازده بود که توی جات بودی. هی به به خوردی و بازی کردی و سر و صدا و سخنرانی و دد و دودو و ... . گویا پیتزاش انرژی زا بود و حسابی دوپینگ کرده بودی و آواز می خوندی و قصد خواب نداشتی . تازه اونهمه هم پیاده روی کرده بودی. اما بالاخره بعد از سه ربع تقلا و آواز و سخنرانی و به به خوردن بیهوش شدی و به خواب ناز فرو رفتی.
روز خیلی آرومی بود و گشت و گذارش به من خیلی خوش گذشت. هوای خیلی خوبی بود و همه جا نم بارون زده بود و خاک خیس بود و همه ی سبزه زارها و دار و درختها پر از نم بارون بود. منظره های دیدنی شمال و روستاهای سر سبزش هم که دیگه زیبایی هاش تمومی نداره.
حال خوبی دارم. خیلی روز آرامش بخشی بود و از بابایی خیلی تشکر کردم که با ما همراهی کرد و ما رو به دشت و دمن برد و یه هوایی تازه کردیم. احساس خوبی دارم. همه چی آرومه و گوش شیطون کر ما خوشبختیم.
خدایا صد هزار مرتبه شکرت . بابت همه ی نعمتهایی که به ما ارزانی داشتی.
دوشنبه سوم تیر 1392 (بامداد سه شنبه ساعت یک و نیم نیمه شب)