امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

نیمه شعبان آروم

1392/4/4 1:32
نویسنده : مامان مریم
327 بازدید
اشتراک گذاری

بهداد خان سلام

امروز نیمه شعبان سال 1392 بود. بابایی امروز در بست در خدمت ما بود و کلی بهمون خوش گذشت. ظهر یک ناهار جانانه درست کردم و به مناسبت عید سنگ تموم گذاشتم و خودمون و شما هم حسابی بخور بخور کردیم. دیگه عید بود و ملاحظه کاری و کم غذایی رو کنار گذاشتیم.

عصر یه چرت کوتاه زدیم و با هم رفتیم بیرون و قدم زدیم. تو هم پیاده بودی و جدیدا کمتر سوار کالسکه و دوچرخه ات می کنم که یاد بگیری و راه بری و خسته بشی. آخه وقتهایی که با کالسکه می برمت بیرون اصلا خسته نمی شی و شب هم زود نمی خوابی. اما خوب گفتم یه کم پیاده راه بری که شبها راحتتر بخوابی.

خلاصه مسافت زیادی رو پیاده روی کردیم و بعدش اومدیم خونه و یه کم گل کاری کردیم و خیلی خوشحالم. کنار حیاط رو دارم پر از  گل شمعدونی میکارم و خیلی قشنگ و با صفا شده. تمامش کوپه کوپه گل داده و برگهای پهن دادن و خیلی رویایی شده. دیگه یک عالم خاک رودخونه ای عالی هم پای گلها ریختیم که حسابی قوت بگیرن و جون دار بشن. بعدش یه سر رفتیم سوپر مارکت و یه سری لوازم مورد نیاز خونه رو گرفتیم و خواستیم یه دوری بزنیم که سر از کسما و گوراب زرمیخ و طاهر گوراب و ماسال و ... در آوردیم . منطقه اش همه روستایی و شالیزار و سبزه زار بود که خیلی قشنگ بود و آدم محو تماشای تابلوی طبیعت می شد. خیلی قشنگ بود و اتفاقا هر جا که گاو و اردک و مرغ و خروس و غاز دیدیم ایستادیم و کلی با همه شون چاق سلامتی کردیم و تو هم کلی بهشون بیسکوییت و نون دادی و بازی کردی باهاشون.

دیگه شب ساعت نه و نیم ده بود که نزدیک خونه شدیم و از اونجا که شما خیلی گرسنه ات بود و خونه هم غذا داشتیم اما دلمون خواست که فست بگیریم . برای همین رفتیم یه جایی که تازه باز شده و میگفتن که خوبه و غذا سفارش دادیم. اما اونجا نخوردیم آخه دستات خیلی تمیز نبود و به مرغ و خروسها خیلی دست زده بودی و برای همین اومدیم خونه و حسابی شستیمت و لباسهات رو عوض کردیم و بعدش نشستیم سر شام و غذا خوردن و این اولین باری بود که پیتزا می خوردی . خوشبختانه خیلی خوشت اومد و دو لپی خوری. نوش جونت.

بعد از خوردن شام و یک عالم بازی و از سر و کول من و بابایی بالا و پایین رفتن نشون میدادی که خوابت میاد  و خسته ای . خلاصه ساعت یازده و نیم آماده خواب شدیم اما دیگه دوازده بود که توی جات بودی. هی به به خوردی و بازی کردی و سر و صدا و سخنرانی و دد و دودو  و ... . گویا پیتزاش انرژی زا بود و حسابی دوپینگ کرده بودی و آواز می خوندی و قصد خواب نداشتی . تازه اونهمه هم پیاده روی کرده بودی. اما بالاخره بعد از سه ربع تقلا و آواز و سخنرانی و به به خوردن بیهوش شدی و به خواب ناز فرو رفتی.

روز خیلی آرومی بود و گشت و گذارش به من خیلی خوش گذشت. هوای خیلی خوبی بود و همه جا نم بارون زده بود و خاک خیس بود و همه ی سبزه زارها و دار و درختها پر از نم بارون بود. منظره های دیدنی شمال و روستاهای سر سبزش هم که دیگه زیبایی هاش تمومی نداره.

حال خوبی دارم. خیلی روز آرامش بخشی بود و از بابایی خیلی تشکر کردم که با ما همراهی کرد و ما رو به دشت و دمن برد و یه هوایی تازه کردیم. احساس خوبی دارم. همه چی آرومه و گوش شیطون کر ما خوشبختیم.

خدایا صد هزار مرتبه شکرت . بابت همه ی نعمتهایی که به ما ارزانی داشتی.

دوشنبه سوم تیر 1392 (بامداد سه شنبه ساعت یک و نیم نیمه شب)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

SaYa
4 تیر 92 16:47
سلام عزیزم...ممنونم واقعا که اون پست بی نهایت طولانی با این همه حوصله خوندید و دقت به خرج دادی عزیزم
من آره واقعا وبلاگ نویسی دوس دارم یه جورایی عاشقشم...
عزیزم من اهل شیرازم...اتفاقا چندباری مطالب وبتو خوندم اما میدونی که این کنکور بران فعلا وقت نمیزاره
چشم حتما میام بازم پیشتون
بهداد جون از طرف من ببوس

سلام سایا جان. مرسی که به ما سر زدی. امیدوارم که در کنکور موفق بشی و سربلند. مرسی عزیزم.