امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

عیدفطر و تعطیلات...

1392/5/24 11:33
نویسنده : مامان مریم
544 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل یک دونه ی من

بهداد جانم پس از یک هفته تاخیر اومدم تا خاطرات یک هفته ی پیش تا حالا رو برات تعریف کنم.

سه روز قبل از عید فطر راهی تهران شدیم که هم پیش مامانا باشیم و هم یه سفر دو سه روزه بریم اصفهان و یه دیداری با دوستان همیشگی مون داشته باشیم. سه شنبه ساعت پنج بودکه راه افتادیم . ساعت نه و نیم بود که رسیدیم منزل باباجون اینا. شما هم که خوابت رو توی جاده کرده بودی و حسابی سرحال و دل به نشاط بودی. افطاری خوردیم و شب هم شما تا پاسی از شب بیدار بودی و نمی خوابیدی.

روز چهارشنبه تا ساعت یازده دوازده خوابیدی و بعدش ساعت چهار و پنج عصر رفتیم پیش خانجان. به قول خودت دان دان. افطار پیششون بودیم و دیگه ساعت ده بود که دوباره برگشتیم پیش مامان پری اینا . شب سعی کردیم که زودتر بخوابیم که بتونیم صبح زود پاشیم که خودمون رو به عمو حامد اینا برسونیم. اما شب که دیر خوابیدیم و از سحر هم بیدار شدیم  ودیگه خوابمون نبرد و خودمون رو آماده کردیم و ساعت شش و ربع بود که از خونه بیرون اومدیم که ساعت شش و نیم دم عوارضی قم به دوستانمون بپیوندیم.

ما سر ساعت رسیدیم و منتظر بقیه دوستان شدیم . شما از خونه خواب بودی اما بعد که همدیگر و دیدیم و احوال پرسی کردیم تو هم بیدار شدی و دیگه راهی جاده شدیم . خدا رو شکر توی این سفر تمام خوشحالیم این بودکه چون سه تا بچه ی قد و نیم قد هم توی گروه بودند تو تنها نبودی و کلی سرت گرم میشد. توی مسیر یه استراحتگاه توقف کردیم و از اونجا شما باران جان رو دیدی و باهاش آشنا شدی و همش دنبالش بودی و دوستش داشتی . ساعت یازده اون موقع ها بود که رسیدیم منزل عمو امید اینا. شما هم که از قبل از رسیدن به اصفهان خسته ی خواب بودی و دیگه سر ناهار بیدار شدی.

 

 

 توی اصفهان با هم رفتیم ناهار  و بعدش راهی جاده شدیم که بریم سمت ییلاقات اصفهان، جایی به نام باغبادران. ما که میگفتیم باغ بهادوران. خیلی راه بود و  سر ظهر هم بود و هوا گرم و سوزان بود. دوستان برامون ویلا رزرو کرده بودند که با توجه به اینکه تعدادمون زیاد بود و فضای ویلا و اتاقش برای این جمعیت کافی نبود و اصلا جای با صفایی هم نبود اون جا نموندیم . فقط برای استراحت و تفریح کنار رودخونه ی زاینده رود اتراق کردیم و بچه ها و شما هم کلی آب بازی کردید و خوب بود. یه دو سه ساعتی اونجا پیک نیک بودیم و بعدش دیگه برگشتیم سمت اصفهان رو رفتیم منزل عمو حامد. به قول خودش هتل حامد.

شب اول کلی شوق و ذوق داشتی و با بچه ها بازی کردی و بعد هم که بچه ها خوابیدند تو هنوز با بزرگترها نشسته بودی و اصلا حوصله ی خواب رو نداشتی . من و بابا که دیگه ساعت سه نیمه شب ولو شدیم و تو هنوز سرحال و خوشحال نشسته بودی و با عمو ها کل کل می کردی. دیگه ساعت سه و نیم خاموشی زدند و شما هم به اجبار خوابیدی.

صبحش می خواستیم بریم باغ پرندگان اما به قدری هوا گرم بود که اصلا پامون رو از در نگذاشتیم بیرون. عوضش عصر رفتیم یه شهر بازی سر پوشیده که تو هم کلی بهت خوش گذشت و حسابی لذت بردی و خوشحالی کردی.

شب بعد از شام دوباره باران و رومینا زودتر از تو خوابیدن و شما بیدار موندی. آقایان مشغول بازی و خانمها هم مشغول گفتگو و خاطره تعریف کردن. این وسط شما هم بین این دو گروه وول وول می خوردی و صدات هم در نمیومد و انگار نه انگار که ساعت سه چهار پنج و بعدش هم شش صبح هست!!!!!!!!!. خیلی باحال بودی عین موشها برای خودت این ور و اون ور می رفتی و خودت رو توی بغل هر کدوم از عموها جا می کردی و خوشحال بودی.

توی این فاصله چند بار بردمت توی اتاق که شیر بخوری  و بخوابی اما هم سر و صدا بود و هم از زیر در روشنی چراغ بیرون رو میدیدی و اصرار داشتی که بیدار بمونی و بیرون از اتاق بری.این هم عکست که توی پذیراییه نیمه تاریک داری برای خودت گشت و گذار می کنی.

 

دیگه هیچ کس نمی خواست بره بخوابه و عموها می خواستند برن کله پاچه بگیرند که بقیه گفتند منصرف بشن و یه چرت بخوابیم. همه ساعت شش شش و ربع بود که بیهوش شدیم و شما هم که خیالت راحت شد که دیگه هیچ احدی بیدار نیست رضایت به خواب دادی.

صبح همه ساعت یازده بود که بیدار شدند و من شما رو بردم توی اتاق خوابوندم که از سر و صدا بیدار نشی و بعدش همه جمع و جور کردیم و برای ناهار رفتیم سمت کوه صفه. رستوران زاگرس. شما هم وسطای راه بیدار شدی و سر حال بودی. ناهار کلی غذا خوردی و من خیلی خوشحال بودم بعدش اومدیم خونه و دوباره کلی با باران و رومینا بازی کردی و ساعت هفت عصر بود که همگی به سمت تهران راه افتادیم.

توی این سفر خدا رو شکر از غذا نخوردن شما خبری نبود و با کمال میل هر عذایی رو خوردی و من کلی ذوق کردم و خستگیم در رفت. آخه از قبل از سفر تنها نگرانی ام این بود که مبادا دوباره جو گیر بشی و اینقدر سرگرم بازی بشی که غذا خوردن یادت بره اما نه خدا رو شکر خیلی خوش اشتها شده بودی.

مسافرت کوتاهی بود هیچ جایی نرفتیم چون اصفهان به خاطر دوستامون زیاد رفتیم و مراکز دیدنیش رو هم چندین بار دیدیم. اصل دیدار دوستامون و دور هم بودن و پیش هم بودن بود که خیلی خوب بود. شما چهار تا بچه هم حسابی بهتون خوش گذشت. باران که دختر خیلی آرومی بود و با شما هم که خیلی مهربون بود و کاری به کارت نداشت. رومینا جون هم که دختر شیطون و بلایی بود بعضی وقتها شیطونی می کرد و اسباب بازیهای خودش یا تو رو بر میداشت و به تو نمیداد و همش می گفت که مال منه.

برای همین یه کم باهم کل کل می کردید اما جالب اینجا بود که تو دیگه بده بده و منه منه رو از بچه ها یاد گرفتی و الان هم بده بده رو می گی. طفلک مامان رومینا از دست رومینا خیلی ناراحت بود و همش رومینا رو به خاطر این کارش مواخذه می کرد اما خب اونم خیلی کوچولو هست و همش کمتر از یک سال از شما بزرگتر هست و من خیلی اذیت نمی شدم و میدونستم که این رفتارها اقتضای سن تون هست و چند بار هم به خاطر رفتار بچه شون از من معذرت خواهی کردند اما من اصلا به دل نگرفتم. و اصلا اشکالی نداشت شما هم باید یاد بگیری که با بچه ها بتونی ارتباط قرار کنی و باهاشون دوست بشی. از طرفی وقتی تو هم که می دیدی که رومینا به سمتت میاد که یه اسباب بازی رو از دستت بگیره بدو بدو میرفتی یه گوشه یا خودت رو به من یا بابا میرسوندی. عزیز دلم اینقدر این کارت بامزه  و جالب بود که فهمیده بودی که چطوری از خودت دفاع کنی. در هر حال من دوست دارم که با بچه ها بازی کنی و توی جمع باشی و یاد بگیری که با بچه ها کنار بیایی و با همدیگه توی صلح و صفا بازی کنید و میدونم این رو هم یاد خواهی گرفت . دنیای شما بچه ها عین دنیای ما بزرگها هست.

وقتی که باران و رومینا داشتند با هم دعوا می کردند و وسایل همو می خواستند و جیغ و داد و گریه می کردند، همون لحظه به بابا رو کردم و گفتم ببین که سر چه چیزای بی ارزش و بی خودی با هم دعوا می کنند و چه جوری خلق خودشون رو تنگ می کنند؟ و به نظر ما چقدر دعوای پوچ و بی خودی هست ؟ دعواهای آدم بزرگها هم به نظر خدا این قدر بی ارزش و پوچ هست . دعواهای خانوادگی چشم روهم چشمی ها و مال منها و مال بقیه و ...و خدا چقدر از دست ما آدمها خنده اش میگیره و به کارهای چرت ما آدمها می خنده و براش بچه گونه هست. خلاصه که رفتار بچه ها باید ما رو به خودمون بیاره و حتی ازش درس بگیریم.

خدا رو شکر که شما هم عین آقا ها  بودی و خودت رو داخل این سر و صدا ها و جنگ و دعواها نمی کردی و یه گوشه می ایستادی و بهشون نگاه می کردی. رفتارت خیلی مردونه بود بهداد جونم. مرسی. امیدوارم که این سفر کوتاه بهت خوش گذشته باشه.  

یکشنبه هم پیش هر دو تا مامانها موندیم و صبح دوشنبه به سمت خونه راه افتادیم و از اونروز تا حالا که پنجشنبه هست هنوز کمبود خوابت جبران نشده و روزها یه چهار پنج ساعتی بیهوش شدی و خوابت برده . مثلا دیروز صبح از ساعت پنج بیدار شدی و تا ساعت ده بیدار بودی منم خواستم که خوابت تنظیم بشه . برای همین رفتیم بیرون و به اردک ها کلی نون  دادیم و یه دوری زدیم و ساعت دوازده بود که اومدیم خونه و یه کم گل کاری کردیم و بعدش ناهار خوردی و گفتم اقلا الان می خوابی و دو و سه بیدار میشی و دیگه شب زود می خوابی اما ساعت دوازده و نیم خوابیدی و د رکمال ناباوری ساعت شش عصر بیدار شدی و شب هم ساعت دو خوابت برد. الان هم که ساعت یازده صبح هست هنوز خوابی . خلاصه که از هفته ی پیش تا حالا کلی ساعت خوابت بهم ریخته. عیبی نداره من برنامه ام بهم بخوره و بی خواب بشم عیبی نداره. تو سالم باشی، همین برام کافیه.

خدایا خودت همه ی بچه ها رو سلامت نگه دار و همیشه شاد و سرحال نگهشون بدار. آمین.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان حسام كوچولو
25 مرداد 92 20:03
پس رفته بودي صفا سيتي و حسابي خوش گذروندي.


سلام عزیزم. آره جای شما خالی.
الهام بانو
26 مرداد 92 11:36
هميشه به تفريح عزيزم . خوش باشي

سلام. مرسی عزیزم.الهی که شما هم همیشه شاد و خوشحال باشید.
ناهید
29 مرداد 92 9:31
ای جونم چقدر قشنگ خوابیده از عکسا معلومه حسابی به بهداد خوش گذشته
مامان راضیه
29 مرداد 92 12:05
پس نظر من کو
یه عالمه نوشته بودم


ای جانم. کدوم نظر و می گی قلبونت بشم؟
مامان محمد
29 مرداد 92 14:19
سلام خاله انگار ما را قابل برای دوستی نمیدونید ما خیلی وقته گل پسرتون را لینک کردیم .


سلام عزیزیم. ای جانم . حتما یادم رفته . به روی چشم . با افتخار لینکتون می کنم.