امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

این روزای ما...

1392/6/16 17:53
نویسنده : مامان مریم
244 بازدید
اشتراک گذاری

 

بهداد عزیزم سلام

دردونه ی مامان سلام م م م م

چند روزی بود که مهمون داشتیم و برات از این روزها ننوشتم. از قبل از شهریور ماه یه دوهفته ای باباجون مهمونمون بودند و یه کم سرمون شلوغ بود و کمتر پیش اومد که بیام و از خاطرات روزانه مون برات بنویسم. بعد از این که بابا جون یه سه چهار روزی رفته بودند و ما هم دوباره به حال عادی زندگیمون برگشته بودیم. بابا جون با خانواده اومدند پیشمون. اونم به این خاطر که عمو دیگه تعطیلاتش تموم می شد و عمه هم مرخصی کارش کوتاه بود. چهار شنبه شب اومدند و دیروز که جمعه بود عصر به سمت تهران برگشتند. خیلی کوتاه بود اما همین دو روز خیلی خوش گذشت و تو که دیگه نگووووووووو. اونم به این خاطر که باباجون اینا می خواسنتد برن خونه خودشون بخوابند و منم دیدم که تو اینقدر خوشحالی و داری از شادی پر در میاری دلم نیومد و بهشون گفتم که این همه راه اومدید که بیایید پیش ما اونوقت چطور دلتون میاد که این بچه رو تنها بگذارید و پاشید برید خونه ی خودتون؟؟؟ اونها هم دلشون نیومد و پیشمون موندند و اصلا خونه ی خودشون نرفتند. شبها تا ساعت دو و سه نیمه شب پا به پای همه نشستی و بازی کردی و سر به سر همه گذاشتی و با همه مهربونی کردی و شاد بودی.  هوا خیلی خنک شده و رویایی . می خواستیم که بریم لب دریا اما دیدیم احتمال بارندگی هست و لب دریا موش آب کشیده می شیم برای همین وسایل ناهار روز پنجشنبه رو آماده کردیم و رفتیم قلعه رودخان. عجب جاییه. خیلی با صفا بود و تا دلت بخواد اونجا پر از مرغ و خروس و اردک و سگ و گاو بود و تو هم حسابی جوجو کردی و کلی براشون نون ریختی و دورت پر از مرغ و خروس شده بود.

 

بعدش هم بعد از غذا خوردن و خسته شدن از مرغها و خروسها بردیمت کنار رودخونه که یه برکه ی خیلی قشنگ و آرامش بخش بود که مرغابیها و اردکها داشتند توش شنا می کردند.

روز خوبی بود تازه لب رودخونه هم راه رفتی و ولت می کردیم می خواستی که بری وسط آب .

 خیلی عالی بود. عالی بود که تو لذت بردی و شادی کردی.

عزیزم هیچی برام مهمتر از شادی و لذت بردن تو نیست .

 

دیروز عصر هم که مهمونها می خواستند برگردند دلم نیومد که تو احساساتت جریحه دار بشه و رفتن اونها رو ببینی و زار زار گریه کنی. برای همین سوار ماشین شدیم و همراهشون رفتیم دم در خونشون و اونها یه سری وسایل می خواستند که تو هم رفتی توی حیاطشون و یه گشت و گذاری کردی و حواست پرت شد و دم درشون که از هم جدا شدیم متوجه نشدی و سوار ماشین شدیم و یه دوری توی شهر زدیم و برگشتیم خونه. یعنی به فاصله ی پنج دقیقه نشد که تو تا شیر خوردی و بیهوش شدی.

بعد از اینکه بیدار شدی بابا بهت گفت بهدادی بیا بریم حمام . میای بریم؟ تو هم گفتی دد!!! وای که چقدر سریع جواب این سوال رو میدی. حالا هی میگفتی دد دد. منم گفتم خب بابا جون بچه میخواد ببریش دد بهش بگو بعد از حمام میبریش. بابایی هم گفت باشه اگه بریم حمام و بیایم ببینیم که همه ی خونه تر و تمیز و مثل آینه شده با هم میریم دد. منم گفتم پس طولش بده که بتونم به همه ی کارها برسم. تو رو خدا می بینی که بابا چه جوری منو گول زد که همه ی خونه رو جمع کنم و ریخت و پاچ های مهمونهاش رو مرتب کنم و تازه بهم کمک هم نکرد و شرط هم برام گذاشت؟ ای بابا . ای بابا... 

شما با  بابا رفتی حمام و کلی آب بازی کردی و منم سریع مشغول سر و سامان دادن خونه ی نامنظم بعد از مهمون شدم. یه سه ربعی طول کشید. بابا هم با شما توی حمام آب بازی کرد که دیرتر بیایید بیرون. بعدش اومدی و یه شام درست و حسابی نوش جان کردی و یه کم بازی کردی و دیگه ساعت دوازده و نیم بود که با هم رفتیم توی شهر یه دوری زدیم و یه کم خرید برای خونه کردیم و برگشتیم اومدیم خونه و تازه ساعت یک بود که شما توی حیاط یک عالم دوچرخه سواری کردی و بعدش گلها و گلدونها رو با کمک بابا آب دادی و با پرت کردن حواست آوردیمت خونه. ساعت یک و چهل و پنج دقیقه بود که دیگه به به خوردی و خوابت برد. امروز هم دیگه بعد از ده دوازده روز که خوابت درست شده بود دوباره ساعت دوازده از خواب بیدار شدی. آخه یه ده دوازده روزی هست که صبح ها دیرتر از ساعت  نه بیدار نمیشدی و عصر ها هم تا قبل از ساعت پنج بیدار می شدی که شب زودتر بخوابی و خیلی راه خوبی بود و شبها ساعت ده و نیم یازده می خوابیدی. امیدوارم که دوباره این برنامه ی زمانی خوابت انجام بشه و یه کم خوابیدنت نظم پیدا کنه. اینم از خاطره ی این چند روز.... 

برام هیچ حسی شبیه تو نیست  کنار تو درگیر آرامشم
همین از تمام جهان کافیه  همین که کنارت نفس میکشم

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

الهام بانو
17 شهریور 92 8:44
خدا رو شكر مريم جون كه همه چي روبراهه و داريم از زندگي و داشتن گل پسراي نازمون لذت ميبريم ان شاءاله خدا به همه بچه هاي دنيا سلامتي بده


سلام . خدارو شکر همه چی آرومه. مرسی که به ما سر زدید.
مامان فرنيا
18 شهریور 92 7:42
واي چقدر بهتون خوش گذشته بهتون حسوديم شد ميشه ادرس اين قلعه رودخان را بديد ما هم بريم بعد بياييم عكسهاش را بگذاريم دل بقيه را اب كنيم؟


سلام. الهی. ببخشید که به هوس افتادید. قلعه رودخان در دامنه ی کوه شهرستان فومن هست.در استان گیلان. وقتی که به انتهای جاده ی کوهستانی میرسیم . تازه هزا تا پله رو باید طی کنیم که به قلعه برسیم. و از اونجا مناظر قشنگ و دیدنی به چشم میخوره. البته ما به خاطر بهداد و تعداد زیاد پله ها تا به حال نرفتیم بالا.اما کنار رودخونه و دیدن سر سبزی و هوای خوب خالی از لطف نبوده.ان شاا... به زودی بتونید که به این منطقه سفر کنید.
مامان فرنيا
18 شهریور 92 7:44
چقدر اين مرغ و خروسها خوشگلن خيلي بامزه است ان عكسي كه داره سعي ميكنه از دستتون فرار كنه بره توي آب
مامان راضیه
19 شهریور 92 0:14
خدا رو شکر که همه چیز آرومه و روزای خوبی رو پشت سر گذاشتید
وقتی چند روز خونه آدم شلوغه وقتی مهمونا میرن خیلی جای خالیشون احساس میشه
جاشون سبز باشه ایشالا
و امیدوارم بهداد جون بعدش بهونه گیری نکنه از روی دلتنگی


سلام. مرسی. آره راست میگی عزیزم. حق با شماست. واقعا بعدش حوصله اش سر میره.
ناهید
19 شهریور 92 12:05
سلام عزیزم امیدوارم همیشه بهتون خوش بگذره و در کنار هم شاد و خوشبخت باشین و پر از عشق .
عجب جای قشنگیه ها چقدر آبش تمیز و زلاله از عکسا معلومه به بهداد کلی خوش گذشته ها


سلام ناهید جونم.آره واقعا آبش مثل اشک چشم زلال بود.جای دوستان خالی.
ساره دختر خاله نفس
21 شهریور 92 13:58
سلام وب خوبی دارید به وب ما هم سربزنید.لطفا برای 4 تا پست جدید مون نظر بدید ممنون میشم




سلام .مرسی. حتما میام و بهتون سر می زنم.

مامان دانیال
23 شهریور 92 14:17
سلام عزیز دلم
دلم واستون تنگ شده بود یه عالمه
خوشحالم که خوب و خوشید
قربون بهداد برم من آقا شده هزار ماشالا
چه عکسای قشنگی چه جاهای قشنگی ایشالا همیشه در حال گردش و شادی باشید
بهداد نازمو رو ببوسید بجای من

سلام. وااااااااای چقدر دلم برات تنگ شده بود. دانیال خوبه؟ غوره کوچولو چی؟ الهی ای جانم که دختره. وقتی که خوندم و دیدم دختر شده خیلی خوشحال شدم. مبارکه.
مامان حسام كوچولو
23 شهریور 92 18:25
اي جان چه لذتي برده اين بهداد خوشگل ما