این روزای ما...
بهداد عزیزم سلام
دردونه ی مامان سلام م م م م
چند روزی بود که مهمون داشتیم و برات از این روزها ننوشتم. از قبل از شهریور ماه یه دوهفته ای باباجون مهمونمون بودند و یه کم سرمون شلوغ بود و کمتر پیش اومد که بیام و از خاطرات روزانه مون برات بنویسم. بعد از این که بابا جون یه سه چهار روزی رفته بودند و ما هم دوباره به حال عادی زندگیمون برگشته بودیم. بابا جون با خانواده اومدند پیشمون. اونم به این خاطر که عمو دیگه تعطیلاتش تموم می شد و عمه هم مرخصی کارش کوتاه بود. چهار شنبه شب اومدند و دیروز که جمعه بود عصر به سمت تهران برگشتند. خیلی کوتاه بود اما همین دو روز خیلی خوش گذشت و تو که دیگه نگووووووووو. اونم به این خاطر که باباجون اینا می خواسنتد برن خونه خودشون بخوابند و منم دیدم که تو اینقدر خوشحالی و داری از شادی پر در میاری دلم نیومد و بهشون گفتم که این همه راه اومدید که بیایید پیش ما اونوقت چطور دلتون میاد که این بچه رو تنها بگذارید و پاشید برید خونه ی خودتون؟؟؟ اونها هم دلشون نیومد و پیشمون موندند و اصلا خونه ی خودشون نرفتند. شبها تا ساعت دو و سه نیمه شب پا به پای همه نشستی و بازی کردی و سر به سر همه گذاشتی و با همه مهربونی کردی و شاد بودی. هوا خیلی خنک شده و رویایی . می خواستیم که بریم لب دریا اما دیدیم احتمال بارندگی هست و لب دریا موش آب کشیده می شیم برای همین وسایل ناهار روز پنجشنبه رو آماده کردیم و رفتیم قلعه رودخان. عجب جاییه. خیلی با صفا بود و تا دلت بخواد اونجا پر از مرغ و خروس و اردک و سگ و گاو بود و تو هم حسابی جوجو کردی و کلی براشون نون ریختی و دورت پر از مرغ و خروس شده بود.
بعدش هم بعد از غذا خوردن و خسته شدن از مرغها و خروسها بردیمت کنار رودخونه که یه برکه ی خیلی قشنگ و آرامش بخش بود که مرغابیها و اردکها داشتند توش شنا می کردند.
روز خوبی بود تازه لب رودخونه هم راه رفتی و ولت می کردیم می خواستی که بری وسط آب .
خیلی عالی بود. عالی بود که تو لذت بردی و شادی کردی.
عزیزم هیچی برام مهمتر از شادی و لذت بردن تو نیست .
دیروز عصر هم که مهمونها می خواستند برگردند دلم نیومد که تو احساساتت جریحه دار بشه و رفتن اونها رو ببینی و زار زار گریه کنی. برای همین سوار ماشین شدیم و همراهشون رفتیم دم در خونشون و اونها یه سری وسایل می خواستند که تو هم رفتی توی حیاطشون و یه گشت و گذاری کردی و حواست پرت شد و دم درشون که از هم جدا شدیم متوجه نشدی و سوار ماشین شدیم و یه دوری توی شهر زدیم و برگشتیم خونه. یعنی به فاصله ی پنج دقیقه نشد که تو تا شیر خوردی و بیهوش شدی.
بعد از اینکه بیدار شدی بابا بهت گفت بهدادی بیا بریم حمام . میای بریم؟ تو هم گفتی دد!!! وای که چقدر سریع جواب این سوال رو میدی. حالا هی میگفتی دد دد. منم گفتم خب بابا جون بچه میخواد ببریش دد بهش بگو بعد از حمام میبریش. بابایی هم گفت باشه اگه بریم حمام و بیایم ببینیم که همه ی خونه تر و تمیز و مثل آینه شده با هم میریم دد. منم گفتم پس طولش بده که بتونم به همه ی کارها برسم. تو رو خدا می بینی که بابا چه جوری منو گول زد که همه ی خونه رو جمع کنم و ریخت و پاچ های مهمونهاش رو مرتب کنم و تازه بهم کمک هم نکرد و شرط هم برام گذاشت؟ ای بابا . ای بابا...
شما با بابا رفتی حمام و کلی آب بازی کردی و منم سریع مشغول سر و سامان دادن خونه ی نامنظم بعد از مهمون شدم. یه سه ربعی طول کشید. بابا هم با شما توی حمام آب بازی کرد که دیرتر بیایید بیرون. بعدش اومدی و یه شام درست و حسابی نوش جان کردی و یه کم بازی کردی و دیگه ساعت دوازده و نیم بود که با هم رفتیم توی شهر یه دوری زدیم و یه کم خرید برای خونه کردیم و برگشتیم اومدیم خونه و تازه ساعت یک بود که شما توی حیاط یک عالم دوچرخه سواری کردی و بعدش گلها و گلدونها رو با کمک بابا آب دادی و با پرت کردن حواست آوردیمت خونه. ساعت یک و چهل و پنج دقیقه بود که دیگه به به خوردی و خوابت برد. امروز هم دیگه بعد از ده دوازده روز که خوابت درست شده بود دوباره ساعت دوازده از خواب بیدار شدی. آخه یه ده دوازده روزی هست که صبح ها دیرتر از ساعت نه بیدار نمیشدی و عصر ها هم تا قبل از ساعت پنج بیدار می شدی که شب زودتر بخوابی و خیلی راه خوبی بود و شبها ساعت ده و نیم یازده می خوابیدی. امیدوارم که دوباره این برنامه ی زمانی خوابت انجام بشه و یه کم خوابیدنت نظم پیدا کنه. اینم از خاطره ی این چند روز....
برام هیچ حسی شبیه تو نیست کنار تو درگیر آرامشم
همین از تمام جهان کافیه همین که کنارت نفس میکشم