روزای دلتنگی...
سلام پسر گلم
بهداد جانم این روزا دیگه آخرین روزای دو سالگیت هست. سومین سال زندگی زمینیت کم کم داره شروع میشه. عزیزکم نمیدونی که چقدر عاشقتم. هنوز هم که هنوزه دوست ندارم که زود بگذره و زودی بزرگ بشی. نمیدونی که چقدر باهات عشق می کنم. دوستت دارم و کیف می کنم. از وجودت و از بودنت لذت می برم. واقعا نمیتونم تصور کنم که دو سال گذشت و دو ساله که اومدی پیشمون و داری با ما زندگی می کنی. امیرحسین و بابا کردی و منو مامان. میگن بهشت زیر پای مادران است. اما تو از روز اولی که اومدی توی دلم با بودنت بهشت و برام آوردی.
این روزا حال خوبی ندارم خیلی خسته ام. درد کمر امونم رو بریده. به قدری کمرم درد میکنه که رگ سیاتیک پای چپم از بالا تا پایین میسوزه. روزا از درد، پای چپم خواب میره. بابایی کارش زیاده و درجه بندی و بازرس دارند. کمتر پیشمون هست و مشغول انجام وظیفه.من هم که سرگرم تو و این کمر درد لعنتی هستم. خیلی نگرانم. بابایی پیشنهاد داد که مارو توی این هفته ببره بگذاره تهران و خودش برگرده و به کارش برسه و منم پیش مامانها استراحت کنم. اما اصلا مگه میشه که استراحت کنم؟ هر کی توی خونه ی خودش راحته اونم با یه بچه ی نوپای کنجکاو و بازیگوش که میخواد سر از هر چیزی در بیاره و مدام باید دنبالش باشم. خلاصه که از رفتن صرفنظر کردم. و چسبیدیم به این گوشه ی دنیا.
اوضاع خوبی ندارم امانمیدونی که هر بار که میای طرفم و باهام حرف میزنی و پیش منی به قدری از وجودت لذت می برم که دردم یادم میره. وجودت برام مرهمه. دوای دردمه.
دو سال شد که بهت شیر دادم و تو رو از شیره ی جونم سیرابت کردم. دو ساله که شبانه روز در خدمتت بودم و روز و شبم با تو بوده. الان که فکر می کنم می بینم که روز اولی که ازبیمارستان با حال نذار اومدم خونه و برای اولین بار میخواستم که عوضت کنم . توان نداشتم و حتی بلد نبودم که چسب پوشکت رو باز کنم چه برسه به اینکه بشورمت .
آخ که اون روز چقدر گریه کردم که چقدر ناتوانم و عرضه ی هیچ کاری و ندارم و بلد نیستم. چقدر هول شده بودم. خاله مهدیه کمکم کرد و با هم تو رو شستیم. ای جانم ! عزیزم. چقدر کوشولو بودی. اندازه ی آرنج تا کف دستم بودی. عین یه عروسک. اونروز خیلی گریه کردم . از درد از ناتوانی. الهی آقاجون یواشکی به خانجون و به خاله گفت شوخی نیست بابا جون حق داره شکمش رو پاره کردن. راست میگفت نمیتونستم روی صندلی بشنیم. عین چلاقها اینقدر اینور و انور می کردم خودم و تا بتونم روی صندلی بشینم. اما نمیدونی که وقتی که تو رو میدیدم خودم و یادم می رفت. میدونی چرا؟ از بس که وجودت انرژی بخشه. موجت منو از همون روز اول گرفت.
آخ که چقدر اون شبها بی خوابی کشیدم و فقط نگاهت می کردم که فقط نفس بکشی. یه وقت پتو نیفته روی بینی ات. یه وقت نفست نگیره. ای جانم. وقتی که بعد از یکی دو روز شیر خوردن رو یاد گرفتی سر سینه ام رو زخم کردی و حتی ازش خون میومد. به خودم میگفتم آخه چقدر سخته! آخه چقدر درد بکشم؟! این دیگه چه کاری بود که کردم. اینم شد زندگی؟ ای بابا همه چی رو یاد گرفتم. خیلی زودتر از مامانهای دیگه اونم دست تنها. دوازده روزه بودی که برگشتیم خونه و از همه کس دور بودم و خودم تک وتنها میشستمت و حمامت می کردم و شب تا صبح مراقبت بودم. شبها عروسک گردون بالای تختت رو نگاه میکردم و تکون می خورد پا میشدم و نگاهت می کردم و بغلت می کردم. عزیزم. دلم تنگ شده برای اون روزا. خیلی سخت بود اما خیلی زود گذشت.
یک ماهت شد شش ماه و شش ماهت شد یکسال و یکسالت شد دوسال. واقعا باور نکردنیه.دو سال شب بیداری کم خوابی و بی خوابی. دو سال همش هر شب چهار پنج بیدار میشدم و به کارت میرسیدم. با خنده هات خندیدم و با گریه هات آه از نهادم اومد و طاقت دیدن اشکهات رو نداشتم و ندارم. اگه طاقت دیدن اشکهات رو داشتم الان کمرم وضعش این نبود.
حالا دیگه اون روزا گذشت و بی خوابیها و شب زنده داریها یه کم کمتر شده اونم با جداییت از شیرم. زرنگتر از روزای اول شدم و تر و فرز به کارهای خونه و تو می رسم و باورنکردنیه. یعنی من همونم؟ ؟؟؟؟ آره همون دختر ناز ناز ی مامان که همه ی کاراش رو مامانش می کرد. حالا شده مامان یه پسر ناز نازی که همه ی کاراش رو با کمال میل انجام میدم و باکی هم از کار کردن ندارم. وقتی که عشق و مهر و خوبی باشه کار کردن عار نیست.اونم برای بچه و همسرم.
دلم تنگ میشه برای اون روزایی که شبها توی بغلم می گرفتمت و بهت شیر میدادم. دلم تنگ میشه برای روزایی که چشمهای قشنگت رو باز میکردی و فقط این مایع سفید رنگ بود که تمام وجودت رو سیراب میکرد و لبخند رضایت روی لبهای قشنگت مینشوند. دلم تنگ میشه برای بوی قشنگ و خاطره برانگیز یه نوزاد با بوی شیر مادر. دلم تنگ میشه برای وقتایی که توی بغلم داشتی شیر میخوردی و منم باهات شوخی میکردم و دهنت رو که از خنده باز می کردی قلوپ قلوپ شیر ازدهنت میریخت. دلم تنگ میشه برای اون لحظه ای که می خندیدی و محکم سینه ام رو به دندون می گرفتی که از دهانت بیرون نیاد. برای خنده های قشنگت موقع شیر خوردن. برای نگاه معصومت و صدای نفس کشیدنت موقع شیر خوردن.
میدونم که تو هم خیلی دلت تنگه. وقتی نگاهت این قدر معصوم و ملتمسانه هست که بهت شیر بدم، جیگرم آتیش میگیره. بهت میگم بهداد جونم این دیگه خراب شده. بد مزه شده و تلخ شده واه واه .اونموقع عین یه آدم فهمیده و با شعور دستت رو با سردی و نا امیدی از روی لباسم بر میداری و شکست خورده ازم فاصله میگیری. نکن این کارها رو با من که من کم طاقتم. دلم میشکنه از شکستنت از سوختن بی صدات. از سکوت پر از تمنا و تقاضات.
ای وای الانه که می فهمم که چقدر سخته . یک هفته هست که عادت شیر خوردن شبهات به کل قطع شده اما تو اینقدر با وفا هستی که هنوز یادته و بازم میای و یه نیم نگاهی بهم می کنی و دستی روی لباسم می کشی و سرت رو خم می کنی و شصت دستت رو میمکی و با نگاه التماس می کنی که بهت به به بدم. منم این روزا و شبها برای همه این لحظه ها دل تنگم. شبها دیگه پیشم نمیایی. شبها دیگه کمتر بیدار میشی. احساس می کنم که چقدر ازت دور شدم. اونطوری خیلی با هم بودیم. امیدوارم که تو این حس رو نداشته باشی گل قشنگم .خدایا چه امتحان سختی. اینکه نگاه پر از تمنای تو رو ببینم و سکوت کنم.خدایابه هر دو مون صبر بده. و روزای قشنگتر و پر آرامش تری رو برامون رقم بزن. بهداد عزیزم خیلی دوستت دارم. تو بی نظیری...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی