امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

اندر احوالات روزای آخر 22ماهگی

1392/7/3 2:34
نویسنده : مامان مریم
347 بازدید
اشتراک گذاری

گل پسرم سلام

میخوام از روزای آخر شهریور سال 92 بگم و تا حالا که الان سوم مهر هست. دیگه روزای آخر بیست و دو ماهگی رو داری پشت سر میگذاری و یک ماه دیگه بیست و چهارماهه یعنی دو ساله میشی.

این هفته خیلی سرشلوغ بودیم. بیا تا برات بگم.

 

بهداد جانم روز بیست و هشتم شهریور جمعه بود و عصرش با بابایی با هم رفتیم پیاده روی . کلی خیابونهای دور و اطراف خونه رو قدم زدیم و تمام مسیر رو هم شما پیاده پا به پای ما همقدم بودی و اصلا بغلمون نیومدی. خیلی خوب بود. هوا اصلا سرد نبود اما یه باد خنکی میومد و از دم هوا کم می کرد و خوشایند بود اونم برای پیاده روی.

صبح شبنه که از خواب بیدار شدی تمام مدت هی عطسه کردی و آبریزش بینی داشتی. اولش گفتم که اول صبح هست و یه کم چائیدی. دم ظهر بردمت توی حیاط و کلی زیر آفتاب توی حیاط بودیم که گفتم شاید سردت شده و زیر آفتاب مزه میده و را ه بریم تا گرم بشی. ایستادیم تا بابا برای ناهار اومد و شما میل به غذا نداشتی و بعدش هم خوابیدی. منم کلی لباس گرم تنت کردم و یه پتوی نازک هم روت انداختم . خیلی خسته بودی و معلوم بود که یه چیزیت هست. عصر به بابا زنگ زدم و گفتم که باید شما رو حتما ببریم دکتر . دیگه معلوم بود که حسابی سرما خوردی .یه یک ساعت و نیم طول کشید که رفتیم دکتر و معاینه شدی و داروهات رو گرفتیم و بعدش اومدیم خونه. خدا رو شکر زود به دادت رسیدیم و نگذاشتیم که مریضیت عود کنه و ریشه دار بشه . از بس که هوا اینجا متغیره. در عرض یک روز از یک هوای گرم تابستونی و شرجی یهو باد و طوفان شد و چنان سیل بارونی از آسمون میومد که بیا و ببین.

وقتی رسیدم خونه تو بهتر بودی  اونم به خاطر اینکه عاشق دد هستی و یادت رفته بود که بی جون بودی اما حسابی سرت به شلوغی بیرون گرم شده بود. اما شب سختی داشتیم و شما هم تب کردی و من اول خواستم که توی تخت خودت توی اتاقت بگذارمت اما دیدم که این طوری نمیشه و مراقبت لحظه به لحظه لازمه که یه وقت تبت زیاد نشه. خلاصه شب پیش خودمون خوابوندمت و تمام شب رو نصفه ونیمه بیدار بودم.روز بعدش یه کم بهتر بودی اما خوب چون که شب قبلش نخوابیده بودی و همش کلافه بودی و تب داشتی،  هم قبل از ظهر خوابیدی و هم بعد ازظهر. الهی خیلی بی جون شده بودی و حال نداشتی.

ای بابا یه ده روزی بود که زحمت کشیده بودم و روزا بهت شیر نمیدادم و فقط ظهر برای خوابیدن و شب بهت شیر میدادم که با این وضعی که پیش اومد دلم نیومد و برنامه ام به کل بهم خورد و شما هم خوشحال و خندان با رضایت کامل توی این چند روز که سرما خورده بودی حسابی تلافی این ده روز رو در آوردی و دیگه نمیدونم که دوباره چطوری این پروژه رو شروع کنم. می بینی تو رو خدا؟؟!!

روز بعدش منم  یه کم ته گلوم درد می کرد که جدی نگرفتم و بابایی گفت که تلقین نکن و چیزی نیست. اما شب از ساعت ده به بعد دیگه نفسم بالا نمیومد و صدام گرفته بود و آبریزش بینی و عطسه داشتم تا صبح خیلی بهم سخت گذشت و صبح بابایی نرفت سر کار تا مواظب ما باشه. قبل از ظهر رفتیم دکتر و دکتر برام سرم نوشت و بعد از زدن سرم و اومدن به خونه حالم بهتر شد. دیگه ناهار خوردیم و من و تو بیهوش شدیم  و بابایی رفت. شب که بابایی اومد خیلی حالش روبراه نبود و چیزی نگفت. نگووو اونم سرما خورده و به روی ما نمیاره که ما نگران نشیم. خلاصه بهش گفتم از داروهای من بخور تا فردا بری دکتر.

طفلک بابایی هم از ما گرفت و خیلی اذیت شد. صبح به سختی رفت سر کار اما دیگه دیده بود که خیلی داره اذیت میشه رفته بود دکتر و بعدش دیگه از ظهر اومد خونه و نتونست که برگرده سرکار و استراحت کرد.

خلاصه برات بگم که از شما فسقلی ما دو تا آدم بزرگ چنان سرما خوردگی گرفتیم که سالها بود اینطوری سرما نخورده بودیم. بابایی که میگفت آخرین باری که برای سرما خوردگی رفته بود پیش دکتر شب قبل از عروسیمون بود که رفته بود و به دکتر گفت که فردا دومادیم هست و یه چیزی بده که تا فردا شب آخ هم نگم که خدا رو شکر اصلا حالش عالی شد و اثری از سرماخوردگی نداشت. خلاصه از اول هفته شنبه تو مریض شدی و رفتی دکتر. دو شنبه من مریض شدم و رفتم دکتر و سه شنبه هم بابا مریض شد و رفت دکتر . این چند روز کار ما دوا درمون و مریضی و مریض داری بود.

از قضا دیشب هم برای بابا سوپ کشیده بودم و شما هم یه نمکدونی که توش فلفل قرمز بابا بود رو برداشته بودی و توی آشپزخونه داشتی میرفتی به سمت بابایی که یهو پات روی زمین سر خورد  و با شکم افتادی روی زمین . ظرف فلفل توی دستت شکست و خورده شیشه ها دست کوچولوی قشنگت رو زخمی کرد و سه جای کف دستت  و انگشتت بریده بود و همین جور خون میومد و ما هم گیج شده بودیم. خیلی ترسیدیم. دستت رو زیرشیر آب گرفتیم اماخونش بند نمیومد و تو هم بی تابی می کردی و گریه و زاری. بازم که تموم شده بود تو همش دستت رو نشون میدادی. نگو که شیشه خورده توی دستت بود. بابایی گفت که جاروبرقی رو بیارم و روشن کنم و با لوله اش روی دستت کشید و تقریبا دستت رو از شیشه خورده پاک کرد. اما ما بازم دل نگران بودیم که نکنه شیشه خورده توی دستت مونده باشه که خداروشکر علامت غیر عادی و بی تابی از تو ندیدم . تو هم همش دستت رو نشون میدی و میگی منک منک. یعنی نمک توی دستم بود و این طوری شد. همون فلفل ها رو می گی. الهی تازه وقتی که با شکم خورده بودی زمین و فلفلها پخش زمین شده بود تو هم صورتت فلفلی شده بود و دور دهنت پر از فلفل بود. بماند خیلی این چند روز مریض و درب و داغون و خسته بودیم.

خدا رو شکر تو یه روزه حالت کلی بهتر شد اما من و بابا هنوز خسته و کوفته ی مریضی هستیم. امشب هم به قدری سرحال بودی که با وجود اینکه عصر زود از خواب بیدار شده بودی اما ساعت دوازده به خواب رضایت نمیدادی. شب عوضت کردم و خواستم که پیش خودمون بهت شیر بدم و بهت گفتم که برو بالای تخت که شما هم شیشه ی آبت دستت بود و میخواستی که درش رو باز کنی اما کل در شیشه رو باز کردی و تمام آب شیشه ریخت روی تشک تختمون و بابا گفت که کارمون در اومد و تا یه هفته نباید روش بخوابیم . آخه اینجا هوا ابره و سرد. مگه توی این هوای نمور و مرطوب چیزی خشک می شه. منم یه ملافه ی کلفت چند لا کردم و انداختم روش. حالا تو هی میرفتی میایستادی روش و می چرخیدی. بابا هم به خنده گفت چیه ؟ چی شده این ملافه رو انداختیم فنر تخت بهتر شده؟ هیچی دیگه امشب کلی شادمانی کردی و بازیگوشی و ما هم از شادی و حال خوبت یه کم ذوق کردیم و شب راحتتر سرمون رو بر بالین گذاشتیم. البته من طاقت نیاوردم و بعد از خوابوندن شما اومدم و اوضاع این چند روز و نوشتم . همین که تو الان خوب خوب هستی برای من کلی انرژی هست که خواب رو از چشمام گرفته و نشست به نوشتن.

امیدوارم که همون جور که توی پرونده ی دکترت بود  که از پارسال شهریور که سرما خورده بودی دیگه مریض نشده بودی و پیشش نرفته بودیم ، امسال هم این اولین و آخرین باری باشه که برای مریضی پیش دکتر بردیمت و همیشه سلامت و شاد و سرحال باشی.

دو و نیم بامداد چهارشنبه 3مهر92 .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

الهام بانو
3 مهر 92 9:17
الهي عزيزم گفتم كه حضورت كمرنگ شده نگو كسالت داشتي
اميدوارم كه ناخوشي هرچه زودتر از خونه قشنگتون بره بيرون
امير بهداد عزيزم رو ببوس


سلام خانومی. ان شاا... .
خاله مهری (ریحانه و حنانه)
4 مهر 92 9:58
سلام اینو بخونید: البته من ننوشتما یکی برام فرستاده ممکنه مسخره به نظر بیاد ولی واقعا اتفاق میافته!می خوای صورت کسی رو که واقعا دوست داره ببینی؟اینو به 10 نفر بفرست بعد برو به ادرس http://amour-en-portrait.ca.cx/(این یه بازی فرانسویه)صورت کسی که دوست داره ظاهر میشه خطر سوپریز شدن!(تقریبا 90%شبیه)من خواستم این بازیو دور بزنم مستقیما رفتم به اون ادرس گفت اینطوری نمیشه باید به10نفر بفرستیش نمیدونم چه طوری فهمید....