امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

روزای بیست و سه ماهگی

1392/7/21 2:30
نویسنده : مامان مریم
297 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر گلم

بهداد جانم، عزیز دلم

این روزا دیگه آخرین روزای دو سالگیت هست. شانزده روز دیگه باقی مونده. سومین سال زندگی زمینیت کم کم داره شروع میشه. عزیزکم نمیدونی که چقدر عاشقتم. هنوز هم که هنوزه دوست ندارم که زود بگذره و زودی بزرگ بشی. نمیدونی که چقدر باهات عشق می کنم. دوستت دارم و کیف می کنم. از وجودت و از بودنت لذت می برم. واقعا نمیتونم تصور کنم که دو سال گذشت و دو ساله که اومدی پیشمون و داری با ما زندگی می کنی. امیرحسین و بابا کردی و  منو مامان.  میگن بهشت زیر پای مادران است. اما تو از روز اول با بودنت بهشت و برام آوردی.

این روزا شدی طوطی. هر لغتی رو که می شنوی تکرار می کنی. خیلی قشنگ حرف میزنی. صدات خیلی قشنگه. بچه گونه و ناز.

این روزا رنگها رو دارم باهات کار می کنم رنگ زرد و یاد گرفتی و هر چیزی که زرد باشه رو بلافاصله شناسایی می کنی و با ناز و ادا می گی ژرد. ای جانم قربون اون ژرد گفتنت. وقتی که دیشب به مامان پری زنگ زدم و باهاشون صحبت کردی نمیدونی که چه دل ضعفه ا ی گرفته بودند. بهشون گفتم که ازت بپرسند توپ و موز و لودر و زرافه و مدادت چه رنگیه؟ اونموقع تو پشت هم بهشون می گفتی ژرد ژرد.

چند روز پیش رفته بودیم توی شهر و یه پاچه فروشی بزرگ هست که کلی پارچه داره و میشه با کالسکه به راحتی توش راه رفت. رفته بودیم که پارچه بگیرم تو هم سوار کالسکه ات بودی. داشتی یه تیکه نون بربری می خوردی. یه دختر کوچولوی ناز و دیدی و بهش میخواستی که نونت رو بدی که من گفتم نون خودت رو بخور و من به نی نی نون میدم. باهاش دوست شدی و هی باهاش حرف می زدی و پا شده بودی توی کالسکه ات ایستاده بودی و دستات رو انداخته بودی دور گردن دختره و میخواستی که بوسش کنی.

یه توپ پارچه ی آبی دیده بودی هی می گفتی ما ما یعنی آبی. بهت گفتم که آره عزیزم رنگش آبیه. بعد دختره ازم پرسید که رنگها رو بلده؟ گفتم بله . بلده فقط نمیتونه که اسم رنگها رو بگه اما هر رنگی رو که ازش بپرسی نشونت میده. دختره گفت آبی کو ؟ تو اشاره کردی به یه پارچه و نشون دادی . گفتش نارنجی کو ؟ وای خدای من ژاکتت رو زدی کنار و روی لباست دنبال رنگ نارنجی میگشتی . من تا به حال روی لباست ندیده بودم و یه تکه عکس نارنجی رو روی بلوزت نشون دادی. وای خدای من من شوکه شدم و خیلی از این کارت خوشحال شدم.تعجبخنده

این روزا دارم یه کم سعی م کنم که شیر خوردن روزانه رو از سرت بندازم. الان یه دو روزی هست که روزی  یک بار شیر خوردی و بعدش شب موقع خواب خوردی. اگه بشه که این پروژه رو هم با آرامش و با رضایت تو به اتمام برسونم که واقعا ازت ممنون می شم.

راستی چند شب پیش نمیدونستی و دستت رو زده بودی به بخاری و انگشت اشاره ی دست چپت دو تا تاول زده بود و تو هم از دردش شوکه شده بودی و کلی گریه زاری کردی و موقع خواب هم همش دستت رو روی بالش و ملافه می کشیدی که شاید بهتر بشه اما خب بدتر می شد و دردش تو رو حسابی کلافه کرده بود.ناراحت

 الان یه چند ماهی هست که شبها پیش خودمون بهت شیر میدم و  بعدش تازه یه نیم ساعت تا سه ربع فقط سخنرانی می کنی و من و بابا گوش میدیم و یواشکی می خندیم قهقههخلاصه کلی حرف میزنی و بعدش دیگه کم میاری و خسته میشی و خوابت می بره و من بلندت می کنم و می برمت توی تخت خودت توی اتاقت. خلاصه اون شب که دستت سوخته بود دیگه نطقت بسته شده بود و هیچی نمیگفتی و فقط ناله می کردی. تا اینکه من دیدم خوابت نمیبره و یادت نمیره و همش دستت رو میکشیدی روی لباس من. منم خواستم که حواست رو پرت کنم بهت گفتم بهداد جونم یادته که هر شب موقع خواب سخنرانی می کردی و هر لغتی رو که بلد بودی پشت هم تکرار می کردی؟ منم تمام لغتهایی رو که بلد بودی می گفتم و تو حواست پرت شد و حسابی با من همراهی کردی  جوجو. توپ. مامان.بابا. عمه.زز: زرافه. حز : حلزون. ماهی . خروس اردک. ببعی . لودر.ماه.ستاره ...  بعدش سرت رو روی شونه ام گذاشتی و خوابت برد. اما صبح که پا شدم انگشتت دوتا تاول اندازه ی دو تا عدس زده بود بود.ای جانم که اون انگشتای مینیاتوریت اوف شده بود.

خلاصه که شنیدن صدات توی تاریکی شب وقتی که میخوای بخوابی قشنگترین لالایی هست و واقعا شنیدنی هست. راستی از اون شبی که دستت سوخت دیگه طرف بخاری نمیری و دیروز هم که بابا سردش بود و کنار بخاری دراز کشیده بود یک بغضی کرده بودی که نگووووو. با بغض و اشک میگفتی بابا جیزه . جیزه. عزیزم وقتی که دیدم اینقدر ناراحتی که نکنه بابایی بسوزه به بابا گفتم که پاشه و تو هم ناراحتی و نگرانیت تموم بشه. 

یک هفته ای روز باباجون مهمونمون بودند و موقع درست کردن غذای ظهر تو خیلی دور و برم بودی و نمیگذاشتی که به کارم برسم. خب حق داشتی روزای دیگه کارم سبکتر بود و خب تو هم خیلی پا پیچ من نمیشدی. عزیز دلم این چند روز تمام مدت میومدی پایین پام می ایستادی و دستات رو به لباسم میگرفتی و التماسم می کردی که بغلت کنم و منم بچه به بغل کارهای خونه و ناهار و انجام میدادم. البته یک هفته ای بارون میومد و کلی هوا سرد بود و منم به خاطر اینکه تازه خوب شده بودی ترسیدم که توی این هوا ببرمت بیرون. برای همین یه یک هفته ای هم توی خونه زندونی بودیم و پامون رو از خونه نگذاشته بودیم بیرون. خب حق داشتی تو هم عاشق دد هستی و حوصله ات سر رفته بود. البته اگه مهمون نداشتیم حتما بابایی میومد و عصرها ما رو می برد و یه دوری میزدیم اما خب نشد. روزای خوبی نبود بماند ...

اگه پروژه ی از شیر گرفتنت هم با آرامش و سر صبر انجام بشه دیگه بهتر از این نمیشه. امیدوارم که بتونی باهام همکاری کنی و منم بتونم که طاقت بیارم و هر دو به دل هم راه بیاییم. امیدوارم که خدای مهربون کمکمون کنه و این روزا رو به راحتی پشت سر بگذاریم.بای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

ناهید
22 مهر 92 11:38
سلام مریم جون خوبین ؟ چه میکنین ؟ خوش میگذره بهتون؟ امیر بهداد نازم خوبه ؟ الهی فدای اون دستای نازش بشم که سوخته ؟ قربونش بشم من . کلی از طرف من دستاشو ببوس چه جالب که امیر بهداد میتونه رنگها رو انقر خوبه تشخیص بده . ایول امیر بهداد باهوش

سلام عزیزم. مرسی که مارو یادته و همیشه به ما سر می زنی. ناهید خانوم با مرام.بهداد خوبه اما یه کم این روزا بهونه گیر و بغلی شده اونم به خاطر پروژه ی جدایی از شیر. البته هنوز کامل قطع نشده. اما یواش یواش داره مرد میشه.
نگاری
23 مهر 92 17:14
سلام چرا مواظب نبودی دستت و سوزوندی؟؟؟؟ جونم عزیزم مهربونم می خواستی از نونت بدی به دوستت؟