امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

عید قربان و اُاُاُدوووووووووو...

1392/7/27 10:25
نویسنده : مامان مریم
650 بازدید
اشتراک گذاری

بهداد قشنگم

هر وقت اومدم اینجا، گزارش اولین کارایی که انجام دادی و برات نوشتم. الان اومدم که از آخرین باری که شیر خوردی و دیگه کنارش گذاشتی بگم.

آخرین روزی که شیر مامانی رو خوردی روز سه شنبه 23 مهر 92 مصادف با شب عید قربان بود. پسر عزیزم از اینکه این دو سه هفته همکاری کردی و یواش یواش به این برنامه جواب دادی کمال تشکر رو دارم. واقعا ازت ممنونم که این قدر گلی و صدات در نیومد و صبوری کردی.تشویق

اون روز از صبح ساعت هفت صبح بیدار شدی و ما برنامه ای نداشتیم. به همراه بابایی صبحانه خوردیم و بعدش چون بابایی میخواست بره سر کار و شما اظهار ناراحتی می کردی منم سریع لباسهات رو پوشوندم و سوار کالسکه ات کردم  و رفتیم با هم نون بربری گرفتیم . اومدیم خونه که نونها رو بگذارم توی فریزر و بعدش دوباره برگردیم و بریم پیش اردکها. چکار کنم میخواستم که سرت گرم بشه و بهونه گیری نکنی . وقتی که داشتیم توی حیاط میومدیم که بریم بیرون بابایی اومد و گفت که چند تا از کاغذهاش رو جا گذاشته . بابایی گفت که توی میدون اول شهر یک عالم گوسفند آوردند برای قربانی روز عید قربان. بهم گفت داره نم نم بارون میاد وگرنه میبردمتون اونجا می گذاشتمتون و می رفتم . منم گفتم که خوب بیاد عیبی نداره ما هم میایم. خلاصه کالسکه رو هم جمع کردیم و گذاشتیم توی ماشین و رفتیم پیش ببعی ها.

واااااااااای نمیدونی که چقدر ببعی داشتند توی سبزه زارهای یه زمین بزرگ بع بع می کردند و راه میرفتند و ... .

پیاده شدیم و با هم رفتیم دونه دونه  تمام ببعی ها رو دیدی و نگاه کردی. یه جا هم آقای گله دارش خیلی مهربون بود و وقتی که شوق و علاقه ی تو رو دید تو رو برداشت و گذاشت روی یکی از گوسفندهای خیلی بزرگش و تو کیف کردی .

نگاه کن:

یه یک ساعتی اونجا بودیم و بعدش دیگه خسته و کوفته برگشتیم خونه . منم از ترس اینکه مبادا آلودگی و میکروبی از گوسفندها گرفته باشی سریع تا رسیدیم خونه وسایل و لباسهای حمامت رو آماده کردم و بردمت حمام. حسابی بازی کردی و دیگه وقتی که از حمام بیرون اومدی یه نون و بیسکوییت جانانه هم خوردی و توی بغلم خوابیدی. ساعت دوازده و نیم بود که خوابیدی و ساعت سه بود که بیدار شدی .  از اونجا که توی حیاط برای عید گوسفند آورده بودند که قربانی کنند بردمت  توی حیاط و شما هم خوشحال و خندان دنبالش می کردی و منم خوشحال بودم که یه کم سرت گرم بود و برای اولین روز جدایی از شیر مادر حسابی بازی و شادی کردی.

 

بعدش اومدیم و یه ناهار خوب خوردی و عصر هم ساعت شش و نیم بود که بردمت  بیرون و یک عالم دور شهر گشتیم و وقتی که برگشتیم خونه یه کم سیب زمینی سرخ کرده خوردی و بعدش ساعت ده شب بود که چند تا تکه جوجه کباب خوشمزه رو خالی خالی خوردی و ساعت ده و نیم هم توی بغلم خوابت برد. این شد که دیگه ما از اون شب شیر خوردن شما رو قطع کردیم و تا الان یه چهار شبی هست که نمیتونم بگم به راحتی اما نه خیلی سخت ازش دل کندی.

بماند که هر چند ساعت میای و لباسم رو میکشی و انگشتت رو میمکی که بهت به به بدم اما حواست رو پرت می کنم. تو رو خدا راضی باش بهداد جونم. ببخش که دلخوشی و آرامش و امنیتت رو ازت گرفتیم. دیگه بزرگ شدی و هزار ماشاا... دقیقا ده روز دیگه دو سالت تموم میشه. و باید غذاهای خوشمزه رو تست کنی . بماند که توی این چند وقت هر چی که گوشت به تنت بود هم آب شد و دوباره لاغر شدی. امیدوارم که به زودی حسابی غذا خور و چاق چله بشی. 

روز عید قربان هم به قول خودمون میخواستیم بریم اردو که تو خیلی خوشحال بودی و اصلا بی تابی نکردی و سرت به اردو گرم بود.  ازت میپرسیدم بهداد کجا میخوایم بریم ؟ لبات و جمع می کردی و میگفتی اُُاُاُدووووووو. قهقههاون روز صیح رفتیم بابا رو گذاشتیم سر کارش و بعدش رفتیم دنبال خاله بهجت و یگانه و بعدش هم پیش به سوی ماسال.

تو ماسال رفتیم ویلای خاله بهجت اینا و وسایلمون رو گذاشتیم و رفتیم باغ خاله نیلوفر. اونجا خاله نیلوفر داشت انار دون می کرد که رب انار آماده کنه و ما هم نشستیم پیشش و تو هم چوبش رو میگرفتی و میخواستی که بهش کمک کنی. ایناهاش.

 بعدش هم با کیمیا دختر خاله نیلوفر و یگانه رفتیم و باغشون رو دور زدیم و تو هم گاو و گوساله و مرغ و اردک و غاز و بوقلمون و جوجه و هر چی که دوست داشتی رو دیدی و دنبالشون کردی  و کلی بازی کردی و توی باغ گشت زدی.


 اینجا هم رودخونه ای هست که از وسط باغشون رد میشه و اردکها داشتند توش میرفتند که بازی و شنا کنند.

 

وقتی که برگشتیم ویلا ناهارت رو خوردی و بعدش ما همه مون توی چرت بودیم و از سرما رفته بودیم زیر پتو اما تو سرحال و شارژ توی سالن راه میرفتی و بازی میکردی. خلاصه من نشسته هی چرت زدم و مراقب تو بودم . ساعت پنج اون موقع ها بود که وسایلمون رو جمع کردیم و گذاشتیم توی ماشین و به میدون اول شهر نرسیده بودیم که تو از خستگی و خواب آلودگی گردنت افتاده بود و یگانه جان دور سرت بالش گذاشت که توی جاده و سر پیچ ها گردنت نیفته . خلاصه خاله اینا رو گذاشتم دم در خونه شون و بعدش رفتیم دنبال بابایی و تا دم درب خونه خواب بودی. بعدش اومدیم و شام خوردی و بازی و شادی و شب هم ساعت دوازده خوابیدی. اینم از شب دومت.

خلاصه که این چند روز آخر خدا رحم کرد و با چند تا برنامه ی پربار و نشاط آور تو کلی ذوق کردی و شادی و بازی و بعدش هم شبها خسته و کوفته زود خوابت برد و کمتر بهونه شیر رو گرفتی.

امیدوارم که همیشه سلامت و شاد باشی و اگه از یه دلخوشی محروم شدی هزار تا دلخوشی دیگه برات از آسمون بیاد که یادت بره دلت به چی خوش بوده.

خوش باشی گلم.

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com

.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان ادرين
28 مهر 92 20:29
افرين پسر قوي وشجاع كه نترسيديي
مامان راضیه
29 مهر 92 19:39
ای جونم
ببین چه عشقی کرده وسط بع بعی ها
خدا رو هزار مرتبه شکر که خیلی اذیت نشد و باهات همکاری کرد
به خدا خیلی دعا کردم که اذیت نشه بازم خدا رو شکر
آفرین که اینقدر به دلش راه اومدی مریم جونم واسه همین خدا کمکتون کرده
خیلی از مامانا این همه حوصله ندارن
آفرین به شمامامان ماه و مهربون
راستی مریم جونم درسته که نبودنت کنار خانواده و دوری و تنهایی خیلی سخته ولی طبیعتی که توش زندگی می کنی بی نظیره
بچه های زیادی نیستن که شانس بودن توی این آب و هوای سالم و داشته باشن و تو دل طبیعت بزرگ بش
می دونی چه تاثیر مثبتی داره توی شخصیت و آینده امیر بهداد ؟!
هیچ کاره خدا بی حکمت نیست قربونت برم
ایشالا زودی برمیگردی پیش خانوداه ولی تا هستی از شرایطت مثل همین الان بهترین استفاده رو بکن و جای ما هم از این همه زیبایی لذت ببر
دوستتون دارم
راستی خصوصی هم داری

سلام راضیه جونم. ای بابا سختیها رو بهداد جونم تحمل کرد و صداش در نیومد. از بس که پسر نجیب و صبوری هست.
آره مرسی . من تا جایی که بشه بیشتر برای بهداد از این فرصت استفاده می کنم که این بچه کمتر تنهایی بکشه. حالا خودم هم در کنار بهداد مستفیذ می شم. چه کنم؟ چاره ای ندارم و باید روزامون رو بگذرونیم چه بهتر که زانوی غم به بغل نگیریم و با شادیهای کوچیک دلمون رو خوش کنیم.
امیدوارم که همیشه دلت خوش باشه و لبت خندون و پسر گلت همیشه در کنار شما و پدرش روزهای قشنگ و با آرامشی رو بگذرونه. و همیشه سلامت باشید.
خصوصیت رو هم خوندم. مرسی از محبتت. فقط بگذار این چند روز بگذره و یه کم سرحال و سرپا بشم حتما در فرصت مناسب با هم صحبت می کنیم.
مرسی عزیزم که یادمون هستی و اینقدر با محبتی.بوس بوس.


✘ فاطمــﮧ جـפטּ ✘
1 آبان 92 15:20
ای جون چه نازه