بالاخره عمو حمید داماد شد روز بیست و هفتم بهمن سال نود و یک عروسی عمو حمید بود. بابایی روز قبلش اومد پیشمون و با هم بودیم. روز عروسی هم که تا من آماده بشم بابایی از شما مواظبت می کرد و تو هم همش میخواستی که بیای توی اتاق و همه جا رو به هم بریزی. خلاصه یه چند باری صدای گریه ات رو هم شنیدم اما بابایی هواتو داشت. وقتی که تو رو آماده کردم و لباسهای قشنگت رو تنت کردم و خواستیم که بریم یه قاشق دستت بود و به هیچ وجهی هم راضی نمیشدی که قاشق رو از دستت بگیریم و تمام مدت اعتراض می کردی. خلاصه توی ماشین هم دستت بود و به به خوردی و خوابت برد و قاشق به دست توی خواب ناز بودی. وقتی که رسیدیم هتل باز هم که بیدار شدی راضی نش...