امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

شرح یک روز عادی

1391/9/20 17:47
نویسنده : مامان مریم
383 بازدید
اشتراک گذاری

184-1281.gif

شرح وقایع یک روز عادی از روزهای یکسال و یک ماه و یازده روزگی بهداد خان گل بلبل

صبح ساعت یازده از خواب بیدار شدی. خوشحال و خندان.

یک صبحانه گرم چای و بیسکوئیت میل فرمودین.

به جای شستشوی روزانه صبحگاهی، یه راست بردمت حمام.

قبل از حمام یه چند دور توی خونه زدی تا آب وان پر بشه و حمام هم گرم بشه. و منم وسایل و حوله و لباسهات رو آماده گذاشتم برای بعد از حمام.

توی حمام خیلی بازی کردی و با میل خودت گذاشتم که حسابی بازی کنی و هر وقت که خسته شدی و خودت اظهار خسته گی کردی آوردمت بیرون.

در حین آب بازی منم تن و بدنت رو شستم و سرت رو هم شامپو زدم و دیگه کاری نداشتی و فقط بازی و شلپ و شلوپ و خوشحالی.

وقتی که خسته شدی یه لنگه پاتو از وان بیرون گذاشتی یعنی که دیگه بریم بیرون خسته شدم و کافیه.

منم بلندت کردم و زیر دوش گرفتمت و بعدم حوله پیچت کردم و اومدیم بیرون.

حسابی ماساژ و مشت و مالت دادم و کلی با هم آواز خوندیم و لباسهات رو تنت کردم و یه شونه درست و حسابی هم به اون زلفهای قشنگت زدم. مث ماه تابان شدی عزیزم.

لباسهات توی تنت برق می زد خودت هم که دیگه از تمیزی می درخشیدی.

بوت که می کردم بوی بچه نی نی می دادی. وااااااای که چه بوی قشنگی.

بعدش یه کم گذاشتمت توی اتاقت تا سرگرم اسباب بازیهات بشی. و منم یه برنج آبکش بکنم.

دوباره آمدم و مشغول بازی با تو بودم توی اتاقت تا غذا آماده شد. غذات رو کشیدم و مشغول غذا دادن به شما شدم که بابایی آمد. یه خوشحالی چند ثانیه ای کردی و بعدش دوباره غذا خوردنت رو ادامه دادی. امروز کلی غذا خوردی ناهار پلو با جوجه کباب آماده کرده بودم که تو هم خیلی دوست داری.

دیگه غذات تموم شد و منو بابایی مشغول غذا خوردن شدیم تو که دیگه توی صندلیت نمی نشستی برای همین بردمت گذاشتمت توی حال که یه برنامه کارتونی ببینی اما بعد از چند ثانیه دوباره برگشتی پیش ما توی آشپزخونه.

ما هم دیدیم که تو دوست داری پیش ما باشی . بابایی بغلت کرد و تو هم با ما پشت میز نشستی اما همش می خواستی که به ظرف فلفل دست بزنی و قاشق بندازی توی لیوان و توی ظرف ماست. دیگه من تند تند غذامو خوردم و شما رو از بابایی گرفتم که طفلکی غذاشو بخوره.

بعد از غذا خوردن اومدیم توی حال نشستیم. یه کم روی مبلها راه رفتی بعدش رفتی سراغ کلید پریز بالای مبل و لامپها رو هی روشن خاموش می کردی و می خندیدی و از خوشحالیت فوت فوت میکردی.

نمیدونم که یان چه کاریه یاد گرفتی انجام میدی؟ هر چی که دمپایی توی خونه پیدا می کنی بر میداری و فوری میکنی توی دهنت. دمپایی خوری هم شد کار؟

بابا خسته بود می خواست که یه چرت بزنه اما شما هنوز سر حال و با انرژی بودی. دیگه من و تو مشغول بازی شدیم و بابا هم وسط حال پخش زمین شد. تو رو بردمت توی اتاقت که زیادی سر و صدا نکنی و بی صدا بازی کنیم . اولش بی صدا بازی کردیم اما من تا یه لحظه رفتم توی آشپزخونه دیدم که بابایی داره صدام می کنه . گفتم چی شده؟ گفت چرا اینقدر سر و صدا می کنید. اومدم دیدم که تو جفت پا ایستادی روی یه اسباب بازیت که همش آهنگ می زنه. و سر بابا رو برده بودی و همین جور داشت بع بع و جیک جیک و آواز و سر و صدا می کرد.

دیگه کمتر  صدا کردیم و مشغول بازی شدیم. بعد از چند دقیقه شست دستت رو کردی توی دهانت به نشانه اینکه به به می خوای. و خودت رو عین پیشی ها بهم می مالوندی.

برت داشتم و بردمت توی اتاق خواب خودمون و روی تخت نشستم و بهت به به دادم و بعدش که به به رو کامل خوردی شروع کردی به غرغر کردن . به نشانه اینکه می خوای راهت ببرم. پا شدم و طول اتاق رو راهت بردم و یه بیست دقیقه ای ادامه دادم تا خوابت سنگین شد و گذاشتمت توی تختت و خوابیدی. منم بلافاصله پا شدم لباس پوشیدم و ماشین  رو برداشتم و رفتم یکشنبه بازار.

عجب هوایی بود واقعا تمیز و لذت بخش بود. سریع میوه و بادمجان و سیب زمینی  و یک عالم خرت و پرت دیگه خریدم و خودم رو به خونه رسوندم. هر دوتاتون خواب بودید. وسایلها رو همه رو جا سازی کردم و تمام آشپزخونه رو جمع و جور کردم و سبزی معطر برای ترشی گرفته بودم که همه رو پاک کردم و شستم و بادمجونها رو هم گذاشتم توی قابلمه که بپزه. تقریبا تمام اشپزخونه مرتب و تمیز شد. یه سر به وبت زدم و نظرات دوستان رو خوندم و بعدش یه کم وب گردی کردم و صدای شما از اتاق شنیده می شد که داری گریه می کنی.

پا شدم اومدم دیدم که توی تاریکی توی تختت ایستادی و داری بیرون رو نگاه می کنی و هی غرغر می کنی. بلندت کردم و اومدیم پیش بابا و اونو هم بیدار کردیم. بعدش نشستیم با هم یه عصرونه خوردیم و چای و بیسکوئیت و شیرینی و خرما خوردیم و تو هم یه کم با ما همراهی کردی اما همش می خواستی که خرما ها رو توی چای بابا بندازی که در اخر هم با مهارت کامل این کار و کردی .

راستی از یکشنبه بازار یه پارچه رو فرشی خریدم که وقتهایی که یه تغذیه مختصر می خوای بخوری و پشت صندلیت نیستی همه رو روی فرش نمالی و وقتی که از توی اتاق آوردمت بیرون بلافاصله خوشحالی کردی و وقتی که روش نشستی همش پاهاتو روش می مالیدی و خوشحالی می کردی. عصرونه رو هم روی همون میل کردیم و شما هم شیرینی ها و بیسکوئیتها رو روی اون ریختی و متبرکش کردی.

بعدش شما رو شستم و تر و تمیزت کردم و یه تلفن به بابایی شد و اونم گفت که بچه ها من دارم میرم خارج از شهر که چک بگیرم میاید که با هم بریم ؟ اگه زود آماده می شید پا بشید که بریم؟ منم بلافاصله لباسهات رو تنت کردم و آماده شدیم و رفتیم به سمت جاده آستارا و سمت پیربازار. توی راه صدات در نیومد و تمام مدت با شنیدن صدای موزیک خودت رو تکون تکون می دادی و خوشحالی می کردی. بابا یه جا ایستاد و رفت چکش رو گرفت و اومد و توی راه برگشتن نزدیک خونه تو به به خوردی و خوابت برد هر چی هم که صدات کردیم که بهداد نخواب اما تو خوابیدی.

 رسیدیم خونه و خواب بودی توی اتاق که گذاشتمت روی تختت بیدار شدی. بابا ما رو گذاشت رفت تا یه سر به دفتر بزنه. شما هم پا شدی و با هم غذاتو آماده و گرم کردیم و مشغول غذا خوردن شدی. بعد از یک ساعت بابا برگشت خونه.

 بابایی رفت که دوش بگیره و منم مشغول دون کردن انار شدم. برای اینکه تو هم سرگرم بشی یه کاسه گذاشتم جلوت و چند تا دونه انار برات گذاشتم و تمام مدت با این چند تا دونه سرگرم بودی و سری به سری می خوردی و بازم دوست داشتی که برات بریزم .

بابایی از حمام اومد و با هم نشستیم انار خوردیم و یه برنامه تلویزیونی رو دیدیم و بعدش با هم نشستیم به حرف زدن و برنامه ریزی کردن برای آینده.

ساعت یازده و ربع شد و تو اظهار خستگی و گرسنگی می کردی. عوضت کردم و بردمت توی اتاق و همه لامپها رو هم خاموش کردم که به به بخوری و بخوابی . یه نیم ساعتی با هم کلنجار رفتیم و تو حسابی شیر خوردی و اولش خواب بودی و یک عالم راهت بردم اما بعدش پا شدی و خوابت نبرد. منم گذاشمت توی تختت و خسته اومدم از اتاق بیرون. تو هم پا شدی و د به گریه کردن.

بابایی که داشت کتابش رو می خوند گفت چرا داره گریه می کنه؟ گفتم همه رمقم کشیده شده و حالا بازیش گرفته و بیداره. بابا گفت که من می رم و راهش می برم که بخوابه . بعد از بیست دقیقه شما و بابایی خوشحال و خندان اومدین توی حال. بابا گفت که خوب خوابش نمیاد و می خواد بازی کنه. چراغها رو روشن کردیم و نشستیم با هم بازی کردیم. سر و صدا و ....0-1a-19mannetje-kip1.gif

ساعت دو نیمه شب بود که بابایی دیگه گرسنه اش بود و یه چیزی دوست داشت بخوره. پا شدم و یه پاتیل سیب زمینی سرخ کردم و دو و نیم بود که سه تایی خوش و خندان نشستیم و سیب زمینی خوردیم و دیگه ساعت سه من پخش زمین شدم و نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم آخه تو و بابایی خوابیده بودیداما من عصر رفته بودم خرید و همش به کار بودم. ساعت سه و ربع بود که بابایی اومد دستمو گرفت و گفت پاشو بریم سر جامون بخوابیم.

شما هم که بیدار بودی  و گذاشتیمت وسط خودمون و خودمون هم خوابیدیم اما تو که بازم انرژی داشتی و داشتی آواز می خوندی و از سر  و کول ما بالا می رفتی . دیگه خسته شدی و شست دستت رفت توی دهنت. پا شدم و بهت به به دادم و یه کم راهت بردم اما بازم خوابت نمیومد.

 من دیگه واقعا پنچر بودم و گذاشتمت توی تختت و گفتم بهداد ما خوابیدیم و پیش تو اییم تو هم سرت رو بذار روی بالش و لا لا کن . اما بازم پاشدی و د به سر و صدا و غرغر . اما دیگه خودت جون نداشتی و نشستی و سرت رو گذاشتی روی بالش و خوابت برد.

خوب بخوابی گلم. فرشته کوچولوی قشنگم.

خسته نباشی ورووووج بابا. خواهشا دیگه ساعت هشت و نه شب چرت نزن که همه مون راحت ببخوایم.

اینم از شرح یک روز کاملا عادی از روزهای یک سال و یک ماه و یازده روزگی جنابعالی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله مریم(مامان حسام کوچولو)
21 آذر 91 14:59
حسام منم یه چیزیه توی همین مایه ها اما فکر کنم شیطون تر از بهداد باشه تازگیا که راه افتاده دایم راه می ره و با خودش وسایلشو می بره از دستش آسایش نداریم

سرگرمی این بچه ها هم دائم عوض میشه دیگه. قشنگه من دوست دارم. سالم باشند، حالا هر آتیشی که می خوان بسوزونند. عیبی نداره.
نگاری
21 آذر 91 18:15
اوخی
چه وروجکی این بچه
نازی واست جون نذاشته نه؟؟؟


همه قشنگی و شیرینیه زندگی همین وروجک بازیهاشه دیگه.مال شما هم به زودی به دنیا میاد و می بینی که چقدر شیرینه.حتی شب بیداریهاش. سالم باشه. هر آتیشی میخوان بسوزونه.من که حرفی ندارم.
باران قلنبه
22 آذر 91 18:24
سلام عزیزم
دخترم باران مظفری تو مسابقه محرم اتلیه سها شرکت کرده خوشحال میشم اگه به وبمون بیایی و به لینک مستقیم اتلیه بروید وبه باران امتیاز 5 رو بدهید تا 20 دی مهلت دارید واگر قبلا به کودک دیگری رای دادین بازم میتونین به باران من رای بدهید منتظر کمکتون هستم مرسی






سلام مامانی . اطاعت امر شد.