روزای آخر بهمن
بهداد جونم سلام
یه چند روزی هست که نرسیدم برات چیزی بنویسم. اونم به خاطر اینه که یه چند روزی هست که اومدیم تهران. شنبه بیست و یکم بهمن منزل خاله دعوت داشتیم. آخه همه دعوت بودند و سعید جان آخرین مهمونی بود که پیشمون بود و دیگه تمام کارهاش درست شده که بره امریکا و این آخرین دیدار ما با خانواده سعید جان بود.
ظهر شنبه راه افتادیم و عصر هم تهران بودیم. شب هم رفتیم منزل خاله اینا و روز بیست و دوم بهمن هم ظهر با دوستای همیشگیمون سمت چیتگر قرار گذاشتیم و یه دیداری تازه کردیم و روز خوبی بود و همه مون دور هم بودیم. پیک نیک خوب و به یاد موندنی بود و تو هم حسابی بهت خوش گذشت و بازی کردی و خوشحال بودی. دیگه ساعت ٥ بود که از هم جدا شدیم و راهی منزل مامان پری اینا شدیم . الان هم یه دو سه روزی هست که پیششون هستیم و بابایی هم دو شب پیش ما رو گذاشت و خودش راهی شمال شد. دو روزه که از همدیگه جدا شدیم اما انگار که دو هفته است که ندیدمش و ازش دورم. موندم که پارسال یک ماه مهر تا آبان که آخرین ماه بارداریم بود رو چطوری دوام آوردم و تونستم دوری بابایی رو تحمل کنم؟ ولی واقعا دلم تنگ شده و صداش رو که می شنوم دلم هری میریزه. اصلا دلم نمیخواد که دیگه یه همچین اتفاقی بیفته که از هم دور باشیم. خدایا خودت مراقبش باش. و حفظش کن.
یه دو روز دیگه بابایی بر میگرده و میاد پیشمون تا جمعه با هم بریم عروسی عمو حمید. و بعدش هم دوباره برمیگردیم سر خونه زندگیمون.
نمیدونیکه این چند روزه که دورت شلوغ بوده و مشغول بازی و شادی و گردش بودی چقدر بهت خوش گذشته و بلبل زبون شدی . اینقدر این چند روزه وروجک بازی و شیطنت کردی که نگو. الان نمیرسم که همه رو مو به مو برات تعریف کنم. اما سر فرصت کلی حرف دارم برات.
قربون این هم شیرین زبونی ها و شیرین کاریهات بشم من که شدی سلطان خونه مامان بزرگها.
عاشقانه دوستت دارم.