روزای بیست و یک ماهگی
سلام آقا کوچولوی خونه ی ما. سلام فرشته کوچولو
بهدادم ماه تابانم. هفته ی اول روزای بیست و یک ماهگیت رو داریم می گذرونیم. تو هر روز شیرین تر از دیروز. تو هر روز دوست داشتتنی تر از دیروزمیشی و ما هر روز عاشقتر و دلباخته تر از دیروز.
امروز سیزدهم مرداد 92 هست دیروز ساعت دوازده ظهر از خواب بیدار شدی آخه شبش ساعت دو نیمه شب بود که خوابیدی. بعد از بیدار شدنت یه سر رفتیم توی حیاط که هم گلها رو آب بدیم و هم سرمون گرم بشه و تو رو هم سوار دوچرخه ات کردم و کلی توی حیاط راهت بردم. بعدش اومدیم توی خونه و ناهار خوردی و بعدش هم چون باید یک عالم لباس اتوکاری می کردم شما رو آوردم توی اتاق و درب کتابخونه رو باز کردم که تو با اسباب و وسایل توش سرت گرم بشه و جلوی چشمم باشی و منم به کارم برسم . بگذریم که نشد همه کارم رو انجام بدم اما خوب توی همون یه ربع بیست دقیقه ای که تو سرت گرم بود تونستم اقلا نصفی از لباسها رو کارش رو انجام بدم. از اونجایی که صبح می خواستم برم بیرون و تو هم خواب بودی و نشد که بریم ساعت چهار بود که آماده شدیم و با کالسکه رفتیم بیرون.
این روزا هوا خیلی عالیه. تمام نگرانی و دلشوره من از اومدن فصل تابستون توی این منطقه ی شرجی این بود که همش دم کنی و عرق بریزی و تنت عرق سوز بشه. اما خدا رو شکر تابستون امسال هوا بی نظیره. طوری که هفته ی قبل شبها با پتو می خوابیدیم و در و پنجره ها رو هم می بستیم تازه تو هم یه کم فین فین بینی ات راه افتاده بود و علامت چاییدگی داشتی منم تنها کاری که به فکرم می رسید این بود که یک عالم لباس رو هم رو هم تنت کردم و حسابی گرم نگهت داشتم و شما هم خدا رو شکر بهتر شدی و دیگه ادامه دار نبود.
خلاصه که این روزا به هر نحو و به هر شکلی که شد استفاده کردم و شما رو بردم بیرون که هر دوتامون از این هوا لذت ببریم. تمام مدت یا بارون داره میاد و یا هوا ابر هست و باد خنک میاد. روزای بارونی اینجا درست عین همین عکسه.
آره داشتم میگفتم که با کالسکه بردمت بیرون و توی مرکز شهر یک سری خرید داشتم که انجام دادم و بعدش بابا زنگ زد و گفت که اومده دم در خونه اما کلید ندارم. آخه شما کلید بابایی رو گم کردی. بابایی اومد که کلید رو ازمون بگیره و ما به کارمون برسیم اما من گفتم نه . ما هم با شما میاییم.
توی مسیر بابا ما رو برد به یه نمایشگاه گل و گیاه که بریم و اگه من گل برای باغچه خواستم بگیرم. منم که این روزا تمام سرگرمیم گل بازی شده و دارم کلکسیون رنگهای مختلف گل شمعدونی رو جمع می کنم ، دو تا گلدون خوشرنگ پیدا کردم که برداشتم و کلی مشعوف شدم. میخواستیم برگردیم خونه که بابایی سر ماشین و کج کرد و با هم رفتیم توی روستاهای اطراف. وااااااااای خدای من همه شالیزارها پر از برنج شده بود و همه جا بوی برنج میومد. توی مسیر یه عالم غاز و اردک دیدیم که پیاده شدیم و غازها دنبالت میومدند و سر صدا می کردند و خیلی صحنه ی قشنگی بود. چند تا عکس هم گرفتیم اما چون توی گوشی بابا هست یه کم طول می کشه که آماده اش کنم.دیگه یک ساعت مونده بود به افطار که برگشتیم و شما هم خوشحال و خندان و سرحال و بیدار. منم گفتم که می خوابی و به کارم می رسم اما تا بعد از اذان بیدار بودی و دیگه ساعت نه بود که چشمهای خسته ات نتونست سنگینی پلکهات رو تحمل کنه و خوابت برد. ما افطارمون رو خوردیم و بعدش ساعت ده ونیم بود که بیدار شدی و تازه ساعت یازده و نیم نشستی با بابایی شام خوردی و بازیگوشیهات شروع شد.
دیگه من و بابا خیلی خسته بودیم و ساعت دوازده و نیم همه ی چراغها رو خاموش کردیم که شاید تو بخوابی اما تا ساعت دو نیمه شب پیش من بازیگوشی کردی و دیگه تا الان هم که ساعت یازده صبح هست خوابی.
روزای خوبی هست. همه ی لحظه های با تو بودن رو دوست دارم. واقعا بچه داری خیلی کار قشنگ و لذت بخشی هست. من از شغلم راضی هستم و با هیچ کار دیگه ای عوضش نمی کنم. بعضی روزا غرق در خاطرات گذشته می شم و با خودم می گم : من ! دختری که تمام مدت سر کار می رفتم و یه لحظه آروم و قرار نداشتم و تمام هفت روز هفته رو کار می کردم و برای خودم کسی بودم و یک لشکر و اداره می کردم! من؟! خانوم ...!! کسی که همه دولا راستش میشدند و تمام مدت در تقلا بودم! و هیچ کس حریفم نمی شد، حالا چی شده که همه چی رو بوسیدم و گذاشتم کنار ؟ حالا هر روز دولا می شم تا پسر کوچولوم روی پشتم بشینه و من بهش سواری بدم. یا بدو بدو میاد و دستاش و میندازه دور گردنم که پاشم و بهش کولی بدم یا روی پاهام بنشونمش و باهاش پیتیکو پیتیکو کنم . یا تمام مدت باید بشینم جلوی پسرم و باهاش با ماشینها و اسباب بازیها بازی کنم و همراهیش کنم! واقعا از خودم خنده ام میگیره که چقدر دنیای آدمها عوض می شه. آدم از اون همه مزایای خوب کاری بگذره؟ خب من می گم من به گنج و ثروتی رسیدم که هیچ وقت تمومی نداره. یا آدم اون مقام و موقعیت رو بگذاره کنار؟ خب بازم می گم من به مقامی رسیدم که اونم هیچ وقت تاریخ انقضا نداره و تمومی نداره! اونم مقام مادری هست البته اگه لایقش باشم. در هر صورت من اون لحظه ها رو ، اون روزا رو دوست داشتم اما این لحظه ها رو بیشتر دوست دارم. آخه دیگه این لحظه ها فقط مال من و تو هست. فقط من و تو. خوشحالم. خوشحال.
از وقتی که تو موجود زنده ی گرم و دوست داشتنی توی وجودم پا گذاشتی و بعدش هم زندگیمون و گرم و شیرین کردی . برای من همه ی قشنگی و لذت زندگی شده با تو بودن و از تو گفتن . تو یه فرشته کوچولو هستی که خدا تو رو به من هدیه داده که فقط بشینم و بهت نگاه کنم و فقط خدا رو شکر کنم و سپاسگزار این لحظه ها باشم.
خدایا بهداد کوچولوی عزیزم رو از تو دارم و از تو می خوام که مواظبش باشی و همیشه دوست و یار و یاورش باشی.
خدایا بابت همه چیز ازت سپاسگزارم.