امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

به پسرم ...

نامه ابراهام لینکلن به معلم پسرش   به پسرم درس بدهيد او بايد بداند كه همه مردم عادل و همه آن ها صادق نيستند ، اما به پسرم بياموزيد، كه به ازاي هر شياد، انسان صديقي هم وجود دارد . به او بگوييد ، به ازاي هر سياستمدار خودخواه ، رهبر جوانمردي هم يافت مي شود . به او بياموزيد ، كه در ازاي هر دشمن ، دوستي هم هست . مي دانم كه وقت مي گيرد ،اما به او بياموزيد، اگر با كار و زحمت خويش ، يك دلار كاسبي كند بهتر از آن است كه جايي روي زمين پنج دلار بيابد . به او بياموزيد، كه از باختن پند بگيرد . از پيروز شدن لذت ببرد . او را از غبطه خوردن بر حذر داريد . به او نقش و تاثير مهم خنديدن را ي...
16 ارديبهشت 1391

خدایا...

  خدایا بابت کوچکترین چیزها سپاسگزار توام چیزهایی که اغلب در مسیر راهمان قرار می دهی چیزهایی که بدانها بی اعتنا و بی توجهیم و به هنگام نیایش از ذکر آنها غافل. چیزهایی همچو لطفی نامنتظر، عملی فکورانه و محبت آمیز، و دستی که به سویمان دراز می شود تا به هنگام نیازی ناگهانی یاری مان دهد. آه ای خدای عزیز ما را از مهربانیهای جزئی و روزمره ، که ناغافل و به گونه ای دلچسب از جایی نثارمان می شود که هرگز در تصورمان نمی گنجد، آگاه تر کن. ...
16 ارديبهشت 1391

ورود بهدادی به زندگیمون

           اینجا طبق گفته دکتر 5/12 هفته داری و تعداد ضربان قلبت 142 تا در دقیقه بوده.                                                                                          ...
15 ارديبهشت 1391

واکسن 6ماهگی...

  .   سلام کوچولوی قشنگم. الان خوابیدی و این بهترین فرصت شد که من یه کم حرف بزنم. دو روز پیش شش ماهه شدی و از روز قبلش دلشوره داشتم که چطور ببرمت و واکسن شش ماهگیت رو بزنم . اما از آنجا که خدای بزرگ و مهربونم در تمام لحظات با تو بودن همراه ما بوده مثل همیشه کمکم کرد . صبح برعکس هر روز ساعت ده و نیم از خواب بیدار شدی و بلافاصله بردمت حمام ، که بعد از واکسن زدنت بخوابی و پات هم تو حمام کردن کشیده نشه. وقتی که واکسن ات رو زدیم یه کوچولو گریه کریه کردی و دیگه آنقدر شیون و زاری نکردی و خوشبختانه وقتی آمدیم خونه شیر خوردی و یه خواب درست و حسابی کردی و عصر هم اینقدر حالت خوب بود که زنگ زدم خان جونی تا صدای قهقه خند ه ات...
15 ارديبهشت 1391

عید91

 عید١٣٩١          عیدت مبارک امیر بهداد نازنینم من و بابایی از ته قلبمون برات دعا می کنیم که سالهای سال زنده باشی و به تمام آرزوهات برسی و در تمام مراحل زندگیت موفق باشی. خدایا کمکمون کن تا برای بهداد عزیزمون پدر و مادری شایسته باشیم و بتوانیم او را به اوج خوشبختی و رضایت در زندگی برسانیم.   شب سال تحویل مامان جان اینا تا دیروقت پیش ما بودند و رفتند منزل خودشان . هر سه تای ما خسته بودیم و صبح اصلا حال و نای سر سفره هفت سین نشستن و ... نداشتم . اما دیگه مجبوری ساعت یک ربع به هشت از خواب بیدار شدم و به زور رفتم و یه دوش گرفتم . از حمام که بیرون آمدم امیرجانم هم بیدار شده ...
15 ارديبهشت 1391

روزهای با تو بودن

یه خاطره از واکسن ٦ ماهگیت شبی که واکسن زده بودی حالت نسبتا خوب بود و نشسته بودی و داشتی با اسباب بازیهات بازی می کردی همین که بابایی اومد خونه و تو هم چشمت به بابایی افتاد شروع کردی به شادی کردن و آواز خواندن و دست و پا زدن. از خوشحالی بال بال می زدی اما یهو تو همین شوخی خنده ها و شادمانی کردنها زدی زیر گریه و بغض و اشک و ... اولش متوجه نشدیم اما بعد از سه ثانیه یادمون افتاد که با مشت خودت کوبیدی روی پات، همونجا که واکسن زده بودی . خلاصه توی شادی و خنده زدی زیر گریه و ... عزیز دلم قیافه ات دیدنی بود نمیدونی که چه حالی شدی و بعدش با شوخی و خنده های من و بابایی یادت رفت که چی شده؟ امیدوارم که همیشه تو تمام مراحل زندگیت خندان با...
15 ارديبهشت 1391

سه ماهگی امیر بهداد

  ت نها یک روز دیگه مونده تا امیربهداد عزیزم دو ماهش تموم بشه و بشه سه ماه و یک روز و .... اینقدر موش شده که... یاد گرفته تلویزیون نگاه می کنه و به قدری غرق تصویر و رنگ تی وی میشه که مثلا وقتی دستمو جلوی صورتش بالا و پایین می برم اعتراض می کنه و غرغر می کنه!!!! بهدادم الان توی 3ماه و دو هفته می تونه با دستاش جغجغه بگیره و از سر و صدای اون به وجد میاد و دست و پا می زنه. سه ماه و دو روزش بود که تهران پیش دکتر شابزاز بردیمش وزنش ٦٥٠٠ گرم و دور سرش 5/40 سانتی متر بود و قدش هم 64 سانتی متر شده بود . مامان جان امیر حسین عازم سفر کربلا بودند و با ایشان هم خداحافظی کردیم و یه روزه برگشتیم شمال.   بعد ا...
15 ارديبهشت 1391

مرخص شدن از بیمارستان و شروع روزهای با تو بودن

عزیزدلم، شب اول توی بیمارستان خیلی خوب بودی. عمه جونی هم پیش ما بود و من و تو تنها نبودیم. خدا رو شکر شیر خوردن رو هم خوب یاد گرفتی . ناخن هات خیلی بلند و تیز بود آقای دکتر گفت چون سر موقع به دنیا اومدی ناخنت اینقده بلنده و پوستت هم تمیز و صافه و خدا رو شکر بچه چروکیده ای نبودی. روز دوم که خواستیم از بیمارستان مرخص بشیم خوشحال بودیم که همه چی تموم شده و با تو داریم به خونه بر میگردیم اما من خیلی درد داشتم و به سختی توی ماشین نشستم و پایین اومدنم از ماشین که مصیبتی بود خیلی خیلی سخت بود. اون روز خیلی روز سختی بود . جابه جا شدن و به کار تو رسیدن خیلی دردناک بود . خاله مهدیه وقتی حال و روز منو دید گفت که می ره و شب دوباره میاد پیشمون. اما ...
15 ارديبهشت 1391

یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود. بهداد عزیزم، من و بابایی روزهای تلخ و شیرینی رو پشت سر گذاشتیم تا بالاخره به هم رسیدیم و تونستیم با هم ازدواج کنیم . عشق من و امیر حسین به همدیگه از همون اولین روزهایی که همدیگر و دیدیم شروع شد، تا حالا و تا ابد هم باقی خواهد ماند. وقتی من و بابایی همدیگر و بعد از سالها پیدا کردیم، تصمیم گرفتیم که با هم دیگه ازدواج کنیم. ما روزهای خیلی خوبی در کنار هم داشتیم و حسابی با هم خوش گذروندیم       تا اینکه بعد از سه سال زندگی با هم و گشت و گذار و شیطونی دلمون از خدا تو رو خواست . من و بابایی از خدای مهربونمون خواستیم که یه فرشته کوچولوی ناز و قشنگ برامون از آسمون بیاره و خ...
8 ارديبهشت 1391