سورپرایز...
این روزای ما...
بهداد عزیزم سلام بیست و چهار ماه و سه هفته ات هست یعنی اگه بخوام راحتتر حساب کنم بیست و پنج ماهت هست و دیگه یه بچه ی کامل شدی. هر چیزی رو که لازم داشته باشی و بخوای با حرف زدن و اشاره کردن کاملا به ما میفهمونی. حرف زدنت خیلی قشنگه، ناز و با ادا. صدات هم خیلی قشنگه، ناز و بچه گونه. نه مردونه و کلفت. بدل بدل گفتن های این ماهت هنوز ادامه داره و بهونه ی بغل اومدنهات بیشتر از قبل شده. به حدی که بعضی روزا واقعا التماس می کنی و منم بی جواب نمیگذارمت هر چند که تازه کمر دردم خوب شده و بالاخره به مراقبت نیاز داره. اما واقعا دلم نمیاد و بازم بغلت می کنم. چکار کنم؟ بچه می . جونمی عشقمی. این روزای آخر پاییز هوا هم بارونی هست و هم خی...
روزهای به یاد موندنی
سلام بهداد جانم توی ماه آبان یه دو هفته ای تهران بودیم و فرصت شد که بعد از دو سال یه دیداری با خاله سپیده تازه کنیم. خلاصه قرار گذاشتیم و یه دو سه روز بعد از عاشورا بود که رفتیم منزل خاله و آبتین خان هم به خاطر شما اومده بود اونجا. واااااا ی نمیدونی که وقتی که ما مامانها شما دو تا رو پیش هم گذاشتیم چقدر شادی کردیم و از خاطرات دوران بارداری و به دنیا اومدنتون صحبت کردیم. اینم آبتین خان گل بلبل.عجب ژست مردونه ای هم گرفته. آبتین هم قرار بود که هفتم آبان به دنیا بیاد اما شیطونی کرد و زودتر اومد و تولدش روز ششم آبان شد. خلاصه که اولش یه کم هر دوتاتون سر و سنگین بودید اما بعدش با هم دوست شدید و تو هم هی اونو بغل می کردی و ...
حال این روزای من
بهداد و دوژوووووها
بهداد جانم. جوجه طلایی مامان سلام امروز شنبه نهم شهریور سال 1392 هست. میخوام برات یه خاطره تعریف کنم. گوش بده . دو روز پیش بابا جون گوشی موبایلش رو خونه ی ما جا گذاشته بودند. به بابا زنگ زدند و گفتند که براش ببره. از اونجایی که ما هم هیچ کاری نداشتیم و شما هم خواب عصرت رو کرده بودی به بابا گفتم که خوب ما رو هم با خودت ببر. باباجون اینا کارشون آخر دوره بود و فقط به اندازه ی دو سه هزار تای دیگه مرغ توی فارم داشتند. و منتظر بودند که کامیون بیاد و ببرشون. از اونجایی که رفتن به فارم و داخل سالنها شدن مستلزم این هست که حتما افراد باید دوش بگیرند و ضد عفونی بشن به خاطر همین ما هیچ وقت به اونجا نمیریم. اگر هم که رفتیم فقط تا دم د...
هفته ی درهم
روزانه های اردیبهشتی
سلام عزیز دلم، بهداد گلم یه چند روزی رفته بودیم تهران که به عروسی و کارهای دیگه برسیم. سه شنبه ی پیش رفتیم تهران و صبح چهارشنبه با هم یعنی من و تو بابایی با هم رفتیم نمایشگاه کتاب. این بار با مترو رفتیم و تو هم خیلی با تعجب و با دقت همه جا رو نگاه می کردی. پله برقی و مترو و جمعیت در حال رفت و آمد . وقتی که داشتیم از پله برقی بالا میرفتیم به جمعیت پشت سرت نگاه کردی و کلی ذوق زده شدی و برای همه دست تکون میدادی و بای بای می کردی. روز خوبی بود. همه غرفه های کودک رو گشتیم و چون کالسکه ات رو نیاورده بودیم خیلی طول ندادیم و سریع همه ی غرفه ها رو دیدیم و خریدمون رو کردیم و سریع برگشتیم خونه. ناهارت رو خوردی و کلی با من...
این روزای ما
بهدادی سلام دو روزی بود که تب واکسنت طول کشید. روز دوشنبه ی پیش رفتیم واکسنت رو زدیم و سه شنبه شب دیگه خوب خوب بودی و تازه سرحال شده بودی و حتی به راحتی قدم می زدی و راه می رفتی . آخه این بار وقتی که واکسنت رو زدیم یا توی بغلم بودی یا روی مبل یه گوشه نشسته بودی و با اسباب بازیهای دور و برت بازی می کردی و خودت رو تکون نمیدادی.اصلا راه نمی رفتی . اگر هم که وسیله ای رو می خواستی از روی زمین برداری به ما اشاره می کردی که ما به دستت بدیم و خودت دولا نمی شدی. آخه تا دولا می شدی به ران پات فشار میومد و دردت می گرفت و گریه می کردی. روز چهارشنبه مشغول جمع و جور وسایلمون شدیم که برای روز مادر به دیدن مامان بزرگها بری...