امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

این روزای ما...

  بهداد عزیزم سلام بیست و چهار ماه و سه هفته ات هست یعنی اگه بخوام راحتتر حساب کنم بیست و پنج ماهت هست و دیگه یه بچه ی کامل شدی. هر چیزی رو که لازم داشته باشی و بخوای با حرف زدن و اشاره کردن کاملا به ما میفهمونی. حرف زدنت خیلی قشنگه، ناز و با ادا. صدات هم خیلی قشنگه، ناز و بچه گونه. نه مردونه و کلفت. بدل بدل گفتن های این ماهت هنوز ادامه داره و بهونه ی بغل اومدنهات بیشتر از قبل شده. به حدی که بعضی روزا واقعا التماس می کنی و منم بی جواب نمیگذارمت هر چند که تازه کمر دردم خوب شده و بالاخره به مراقبت نیاز داره. اما واقعا دلم نمیاد و بازم بغلت می کنم. چکار کنم؟ بچه می . جونمی عشقمی. این روزای آخر پاییز هوا هم بارونی هست و هم خی...
28 آذر 1392

روزهای به یاد موندنی

سلام بهداد جانم توی ماه آبان یه دو هفته ای تهران بودیم و فرصت شد که بعد از دو سال یه دیداری با خاله سپیده تازه کنیم. خلاصه قرار گذاشتیم و یه دو سه روز بعد از عاشورا بود که رفتیم منزل خاله و آبتین خان هم به خاطر شما اومده بود اونجا. واااااا ی نمیدونی که وقتی که ما مامانها شما دو تا رو پیش هم گذاشتیم چقدر شادی کردیم و از خاطرات دوران بارداری و به دنیا اومدنتون صحبت کردیم. اینم آبتین خان گل بلبل.عجب ژست مردونه ای هم گرفته. آبتین هم قرار بود که هفتم آبان به دنیا بیاد اما شیطونی کرد و زودتر اومد و تولدش روز ششم آبان شد. خلاصه که اولش یه کم هر دوتاتون سر و سنگین بودید اما بعدش با هم دوست شدید و تو هم هی اونو بغل می کردی و ...
17 آذر 1392

بهداد و دوژوووووها

بهداد جانم. جوجه طلایی مامان سلام امروز شنبه نهم شهریور سال 1392 هست. میخوام برات یه خاطره تعریف کنم. گوش بده . دو روز پیش بابا جون گوشی موبایلش رو خونه ی ما جا گذاشته بودند. به بابا زنگ زدند و گفتند که براش ببره. از اونجایی که ما هم هیچ کاری نداشتیم و شما هم خواب عصرت رو کرده بودی به بابا گفتم که خوب ما رو هم با خودت ببر. باباجون اینا کارشون آخر دوره بود و فقط  به اندازه ی دو سه هزار تای دیگه مرغ توی فارم داشتند. و منتظر بودند که کامیون بیاد و ببرشون. از اونجایی که رفتن به فارم و داخل سالنها شدن مستلزم این هست که حتما افراد باید دوش بگیرند و ضد عفونی بشن به خاطر همین ما هیچ وقت به اونجا نمیریم. اگر هم که رفتیم فقط تا دم د...
10 شهريور 1392

روزانه های اردیبهشتی

 سلام عزیز دلم، بهداد گلم یه چند روزی رفته بودیم تهران که به عروسی و کارهای دیگه برسیم. سه شنبه ی پیش رفتیم تهران و صبح چهارشنبه با هم یعنی من و تو بابایی با هم رفتیم نمایشگاه کتاب. این بار با مترو رفتیم و تو هم خیلی با تعجب و با دقت همه جا رو نگاه می کردی. پله برقی و مترو و جمعیت در حال رفت و آمد . وقتی که داشتیم از پله برقی بالا میرفتیم به جمعیت پشت سرت نگاه کردی و کلی ذوق زده شدی و برای همه دست تکون میدادی و بای بای می کردی.  روز خوبی بود. همه غرفه های کودک رو گشتیم و چون کالسکه ات رو نیاورده بودیم خیلی طول ندادیم و سریع همه ی غرفه ها رو دیدیم و خریدمون رو کردیم و سریع برگشتیم خونه. ناهارت رو خوردی و کلی با من...
23 ارديبهشت 1392

این روزای ما

بهدادی سلام دو روزی بود که  تب واکسنت طول کشید. روز دوشنبه ی پیش رفتیم واکسنت رو زدیم و سه شنبه شب دیگه خوب خوب بودی و تازه سرحال شده بودی و حتی به راحتی قدم می زدی و راه می رفتی . آخه این بار وقتی که واکسنت رو زدیم یا توی بغلم بودی یا روی مبل یه گوشه نشسته بودی و با اسباب بازیهای دور و برت بازی می کردی و خودت رو تکون نمیدادی.اصلا راه نمی رفتی . اگر هم که وسیله ای رو می خواستی از روی زمین برداری به ما اشاره می کردی که ما به دستت بدیم و خودت دولا نمی شدی. آخه تا دولا می شدی به ران پات فشار میومد و دردت می گرفت و گریه می کردی.  روز چهارشنبه مشغول جمع و جور وسایلمون شدیم که برای روز مادر به دیدن مامان بزرگها بری...
16 ارديبهشت 1392