امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

دسته گل روز مادر

بهداد جانم سلام تو هفته ی تجلیل از مقام زن و مادر هستیم. خوشحالم. آخه دومین سالی هست که به یمن قدوم مبارک شما به مقام مادر بودن مفتخر شدم. حس مادری قشنگه. لمس بودن تو، لمس وجودت برای من مادر به قدری شیرین و دلچسبه که با هیچ حسی قابل مقایسه نیست. اما از شیرین کاری این روزا برات بگم که خاطره اش هیچ وقت از دل و ذهنم بیرون نمیره. و اسمش شده دسته گل روز مادر. می خواستیم بریم بیرون. شما رو آماده کرده بودم و دیگه کاری نداشتی . داشتی توی خونه می پلکیدی و منم بدو بدو داشتم مانتوم رو تنم می کردم که بریم . اما تا یه لحظه ازت غافل شدم یک صدای شکسته شدنی از بیرون از اتاق خواب شنیدم که هراسون خودم رو بهت رسوندم .تو هم هاج و واج ایستاده بودی&nbs...
12 ارديبهشت 1392

اول اردی بهشت و ماهی ها...

بهداد عزیزم سلام روزت به خیر و شادی باشه روز اول اردیبهشت تصمیم گرفتیم که دو تا ماهی سفره هفت سین مون رو که خدا رو شکر زنده بودند و راهی رودخونه و دریا کنیم. هر وقت که تو روی میز ناهار خوری رو نگاه میکردی و ماهی ها رو میدیدی  با اشاه می گفتی مِ مِ مِ. اونروز تصمیم گرفتیم که بریم رودخونه ی روستای فشخام . خیلی جای بکر و سر سبز و قشنگیه. یه بارم که شما توی شکمم بودی با هم رفته بودیم اونجا. توی مسیر رفت به یه گله ی بع بعی رسیدیم که پیاده شدیم  و از شانسم  دوربینمون رو آورده بودم و تو هم خوشحال و خندان و با تعجب به اون همه گوسفند نگاه می کردی و وقتی که میخواستی به سمتشون بری همه ی گله...
2 ارديبهشت 1392

روزهای بهاری ما...

  بهداد عزیزم گل بهاری زندگی ام روزهای هفده ماهگی از عمر قشنگت رو داری سپری می کنی. چه روزهایی رو در حسرت دیدارش بودم و حالا یواش یواش دارم اون روزها رو سپری می کنم. واقعا برای خودت مردی شدی. بعضی روزها توی بغلم می گیرمت و اینقدر فشارت می دم و آبلمبوت می کنم ... اما بازم سیر نمیشم. از بس شیرین و بامزه شدی که نگو...  اینقدر مهربون و خوش اخلاقی که نگو... شبها هنوز توی اتاق خواب ما توی تخت خودت می خوابی. شبها وقتی که از خواب بیدار می شی پا میشی می ایستی و دستت رو می گیری لبه تختت و به ما نگاه می کنی میبینی که ما خوابیم صدات در نمیاد. یه کم این پا و اون پا می کنی و من بیدار میشم و به به می خوری و بعد از سوخت گیری دوبا...
26 فروردين 1392

گزارش نوروز 92

  گزارش نوروزی سال 1392 بهداد جانم. عزیز دردونه ی من. پسر قشنگم! سلام. با کلی تاخیر اومدم که خاطرات تعطیلات عید 92 رو برات تعریف کنم. گزارش نوروزی سال 1392 نوروز امسال خونه خودمون نبودیم و بهت گفته بودم که از بیست و ششم اسفند راهی تهران شدیم و شبش رفتیم عروسی ساناز و فردا صبح اول وقتش بابایی برگشت شمال که به کارهای آخر سالش برسه و ما موندیم تهران. یه دو روزی پیش مامان پری بودیم و دیگه بعدش رفتیم پیش خانجونی. از قرار من همه رو برای ناهار روز اول عید خونه خانجون دعوت کرده بودم که از دو روز قبل از عید من تا یه فرصت گیر میاوردم و تو هم خواب بودی می رفتم خرید. آخه بابایی که نبود و من هم ...
23 فروردين 1392

پیک نیک چیتگر

  بهداد جونم سلام روز بیست و دوم بهمن با دوستای همیشگیمون رفتیم پارک چیتگر رومینا و باران و کیانا جون هم بودند و روز خوبی بود و تو هم حسابی هر کاری که دلت خواست کردی و تمام لباسهات رو خاکی کردی و کلی هم جوجه کباب خوردی اونم به طرز باورنکردنی . بعد از ناهار هم از سر و کول عموها بالامی رفتی و شیطونی می کردی و اسباب بازیهای رومینا رو بهم می ریختی و سرت باهاشون گرم بود. دوست دارم چشمامو ببندم و روزی رو ببینم که همتون برای خودتون بزرگ شدید و ما هم دیگه پا به سن گذاشتیم. و با دوستان می شینیم و از این روزها و دور هم بودنهامون و شیطنت های شماها می گیم. حالا میخوام یه چند تا عکس بامزه و یادگاری بگذارم که بعدا ها  که خودت...
10 اسفند 1391

شبهای تهران

  سلام بهداد جونی از اول هفته پیش قصدکرده بودیم که یه برنامه سفر به تهران داشته باشیم. بالاخره برای سه شنبه همه کارهامونو انجام دادیم و وسایلمون رو جمع و جور کردیم و ساعت هفت شب بود که راهی جاده شدیم. بین روز نخوابیدی و دیگه وقتی که توی ماشین بودیم گیج خواب بودی اما وقتی که سی دی رنگین کمون رو برات گذاشتیم زل زده بودی به مانیتور و چشم نمیزدی و انگار که دفعه اولت بود این سی دی رو می دیدی. همچین محو تماشای کارتون و شعراش شده بودی که نخوابیدی اما دیگه وقتی که تا آخر سی رو دیدی دیگه ما هم خاموشش کردیم و شما هم به به خوردی و خوابیدی. و دیگه گذاشتیمت توی صندلیت و تا آفتاب مهتاب قزوین خوابت برد. دیگه بیدار شده بودی و&nb...
14 دی 1391

از دستت کجا برم؟

بهدادی گلم یه چند روزیه که یاد یه خاطره ی بامزه افتادم که تعریف کردنش و به یاد آوردنش برای من خیلی خنده داره و هیچ وقت اون لحظه رو یادم نمیره. تو روزهای ده ماهگی بود که تازه یاد گرفته بودی که لغت دد رو به جا استفاده می کردی و تازه یاد گرفته بودی و با خودت تکرارش می کردی. یه روز اینقدر از دستت خوشحال بودم و همش بغلت می کردم و می بوسیدمت که... . آخرش با یه حسی تو رو به خودم چسبوندم و هی بوست کردم. و بهت گفتم آخه من از دست تو چی کار کنم که اینقدر گلی اینقدر ماهی اینقدر آقایی؟ بچه مثل تو کجا پیدا می شه؟ آخه من از دست تو چی کار کنم؟ به کجا برم و سر به کجا بذارم از دستت؟ تو هم با خنده گفتی دد . وااااااااااااای نمیدونی که...
23 آذر 1391